فیض الباری شرح مختصر صحیح البخاری- جلد چهارم

فهرست کتاب

۳۱- باب: وَفَاةِ النَّبِيِّ ج
باب [۳۱]: وفات پیامبر خدا ج

۳۱- باب: وَفَاةِ النَّبِيِّ ج
باب [۳۱]: وفات پیامبر خدا ج

۱۴٧٧- عَنْ عَائِشَةَ ل، أَنَّ النَّبِيَّ ج: «تُوُفِّيَ، وَهُوَ ابْنُ ثَلاَثٍ وَسِتِّينَ» [رواه البخاری: ۳۵۳۶].

۱۴٧٧- از عائشهلروایت است که پیامبر خدا جدر شصت و سه سالگی وفات یافتند [۴٠۴].

[۴٠۴] ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَقصۀ وفات پیامبر خدا ج: از مجموع احادیث و روایات صحیح و ثابتی که در مورد وفات پیامبر خدا جآمده است، می‌توان وقائع وفات پیامبر خدا جبه اینگونه بیان داشت که: ۱) پیامبر خدا جپیش از وفات خود آمادگی وداع از همگان و لقای پروردگار خود را گرفتند، از آن جمله اینکه: أ- در هر رمضانی ده روز به اعتکاف می‌نشستند، ولی در رمضان سال دهم هجری که آخرین رمضان نسبت به حیات نبوی بود، بیست روز به اعتکاف نشستند. ب- در حجة الوداع برای مردم گفتند: نمی‌دانم، شاید بعد از امسال هیچگاه در این مکان با شما ملاقات کرده نتوانم. ج- در اوائل ماه صفر سال (۱۱) یازدهم هجری به (أحد) رفتند، و بر شهداء آنجا نماز خواندند، گویا همانطور که با زنده‌ها وداع می‌کردند، با مرده‌ها نیز وداع کردند. ۲) در روز دو شنبه بیست و نهم ماه صفر سال (۱۱) یازدهم هجری به جنازۀ در بقیع اشتراک نموده بودند، چون از آنجا برگشتند، در راه سردرد شدند، و تب کردند، و حرارت‌شان تا جای زیاد شده بود که صحابه اثر آن حرارت را از زیر دستمالی که به سر خود بسته کرده بودند، ملاحظه می‌کردند. ۳) پیامبر خدا ج‌ دوازده روز و یا سیزده روز مریض بودند، و یازده روز از این ایام برای مردم امامت دادند. ۴) در روز چهار شنبه که پنج روز از پیش وفات‌شان باشد، حرارت‌شان شدید، و درد بر ایشان تا جای غلبه کرد که بیهوش شدند، چون به هوش آمدند، فرمودند: از هفت مشک که از چاه‌های مختلفی آب شده باشد، بر سرم آب بریزید، تا بتوانم بیرون شوم و برای مردم سفارش نمایم، و همان بود که ایشان را در طشتی نشاندند، و بر سرشان آب ریختند، تا اینکه فرمودند: بس است. در این وقت در حالی که سرشان بسته بود از خانه بر آمدند، و بر منبر نشستند، و در حالی که مردم در اطراف شان نشسته بودند، فرمودند: لعنت خدا بر یهود و نصاری باد که قبرهای انبیاء خود را مسجد قرار دادند، و فرمودند: «قبر مرا بتی برای عبادت قرار ندهید». بعد از آن خود را آمادۀ قصاص قرار داده و فرمودند: «اگر کسی را شلاق زده باشم، اینک پشتم آماده است، بیاید و مرا شلاق بزند، و اگر کسی را دشنامم داده باشم، بیاید و مرا دشنام بدهد». بعد از آن پایان شدند و نماز پیشین (ظهر) را برای مردم خواندند، باز بر بالای منبر نشسته و همان سخن خود را تکرار کردند، شخصی گفت: سه درهم از شما طلبگارم، پیامبر خدا جبه (فضل)سامر کردند که سه درهمش را بدهد. ۵) در روز پنجشنبه چهار روز پیش از وفات خود – در حالی که دردشان شدت یافته بود – فرمودند: «بیائید تا برای شما چیزی بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید»، در خانه عدۀ از اشخاص از آن جمله عمرسحضور داشتند، عمرسگفت: درد بر ایشان غلبه کرده است، قرآن در نزد شما موجود است، و کتاب خدا برای شما کفایت می‌کند، و همان بود که کسانی که آنجا بودند، اختلاف نظر پیدا کردند، عدۀ گفتند: بیائید که پیامبر خدا جبرای ما چیزی بنویسند، و عدۀ نظر عمرسرا تائید کردند، چون اختلاف آن‌ها شدت گرفت، پیامبر خدا جفرمودند: «از نزدم بروید». و در این روز به سه چیز وصیت کردند: أ- وصیت کردند که یهود و نصاری و مشرکین را از جزیزة العرب بیرون کنید. ب- برای سفراء و نمایندگانی که می‌آیند، همانطوری که من هدیه و بخشش می‌دادم، هدیه و بخشش بدهید. ج- سوم را راوی فراموش کرده است، و گویند که سوم شاید این بوده باشد که: به کتاب و سنت عمل کنید، و یا این بوده باشد که: لشکر اسامه را بفرستید، و یا این باشد که: به نماز پایبند باشید، و به غلامان خود خوبی کنید». ۶) آخرین نمازی را که پیامبر خدا جبرای مردم خواندند، نماز شام همین روز پنجشنبه بود، که چهار روز پیش از وفات‌شان باشد، و در این نماز سورۀ (والمرسلات عرفا) را خواندند. در نماز خفتن مرض‌شان تا جای شدید شد که به مسجد رفته نتوانستند، عائشهلمی‌گوید: پیامبر خدا جپرسیدند: آیا مردم نماز خوانده‌اند؟ گفتیم: نه یا رسول الله! منتظر شما هستند، فرمودند: آبی برایم در طشت بگذارید، آب را گذاشتیم، از آن آب غسل کردند، به مشقت خواستند که از جا بلند شوند، ولی بیهوش شدند، باز به هوش آمدند و پرسیدند: آیا مردم نماز خوانده‌اند؟... و همین طور دو و سه بار غسل کردن و بیهوش شدن‌شان تکرار شد، و همان بود که به طلب ابوبکرسفرستادند که برای مردم امامت بدهد. و همان بود که ابوبکرسدر روزهای باقی‌مانده از عمر شریف آن حضرت جبرای مردم امامت دادند، ونمازهای را که ابوبکر صدیقسدر این ایام برای مردم امامت داد، هفده نماز بود. ٧- پیش از وفات خود به یک روز و یا به دو روز، در روز شنبه و یا یکشنبه پیامبر خدا جاحساس کردند که سبک‌تر شد‌ند، و همان بود که بین دو نفر برای ادای نماز پیشین (ظهر) بیرون شدند، در این وقت ابوبکرسبرای مردم امامت می‌داد، چون ابوبکرسپیامبر خدا جرا دید، می‌خواست عقب بیاید، پیامبر خدا جبرایش اشاره کردند که عقب نیاید، و به آن دو نفری که ایشان را آورده بودند فرمودند که: مرا در پهلوی ابوبکر بنشانید، و ایشان را به طرف چپ ابوبکرسنشاندند، و ابوبکرسبه پیامبر خدا جاقتداء کرد، و تکبیر را برای مردم می‌شنواند. ۸) پیامبر خدا جدر روز یکشنبه که یکروز پیش از وفات‌شان باشد، غلام‌های خود را آزاد ساختند، و هفت دیناری که در نزدشان بود خیرات کردند، و اسلحه‌های خود را برای مسلمان بخشش دادند، شب که شد عائشهلاز زن همسایۀ خود مقداری روغن به عاریت گرفت تا چراغی را روشن کند، و سپسر پیامبر خدا جدر مقابل سی صاع جو، در نزد شخص یهودی به گرو بود. ٩) أنس بن مالک می‌گوید: در روز دوشنبه در حالی که ابوبکرسنماز صبح (فجر) را برای مردمر امامت می‌داد، ناگهان پیامبر خدا جپردۀ خانۀ عائشهلرا بالا زدند، و به طرف مردم نظر کردند، بعد از آن تبسم نموده و خندیدند، ابوبکرسگمان کرد که پیامبر خدا جمی‌خواهند به نماز بیایند، از این سبب می‌خواست عقب بیاید، و مردم هم از خوشی دیدن پیامبر خدا جمی‌خواستند از نماز بیرون شوند، ولی پیامبر خدا جبرای آن‌ها با دست اشاره کردند که نماز خود را تمام کنند، و خودشان به حجره داخل شده و پرده را پایان انداختند. ۱٠) چون آفتاب بلند شد، پیامبر خدا جفاطمهلرا طلبیدند، و بگوشش چیزی گفتند، فاطمهلبه گریه افتاد، و باز بگوشش چیزی گفتند: و فاطمهلخندید، عائشهلمی‌گوید: در آینده از فاطمهلاز این موضوع پرسیدیم، گفت: پیامبر خدا جگفتند: از این درد وفات خواهند یافت، و همان بود که به گریه افتادم، و بار دوم بگوشم گفتند که: تو اولین کسی از اهل بیت من هستی که به من خواهی پیوست، از این سبب خندیدم. و برای فاطمهلبشارت دادند که: سردار زن‌های جهان است، و فاطمهلچون شدت درد پیامبر خدا جرا دید گفت: ای وای، درد پدرم چقدر شدید است، پیامبر خدا جفرمودند: بعد از امروز برای تو درد و مشقتی نیست. و حسن و حسینب را طلبیدند، آن‌ها را بوسیده و سفارش کردند که برای آن‌ها خوبی کنید، و همسران خود را طلبیدند و برای آن‌ها وعظ و نصیحت کردند. و دردشان شدت گرفت و اثر زهری که در خیبر خورده بودند برا ایشان ظاهر شد، و به عائشهلگفتند که: تا حالا درد طعامی را که در خیبر خورده بودم احساس می‌کنم، و اینک فکر می‌کنم که دارد رگ‌های قلبم را قطع می‌کند. ۱۱) پیامبر خدا جدر حال احتضار قرار گرفتند، و عائشهلایشان را به سینۀ خود تکیه داد، و همیشه – از این خاطره یاد می‌کرد – و می‌گفت که: از نعمت‌های خدا بر من آن است که: پیامبر خدا جدر خانۀ من، و در روز نوبت من، و بر روی سینۀ من وفات یافتند، و خداوند آب دهان من و آب دهان پیامبر خدا جرا در وقت وفات شان جمع کرد، - و آن به اینگونه بود که – عبدالرحمن بن ابوبکربداخل شد، به دستش مسواکی بود، و در حالی که پیامبر خدا جبه سینه‌ام تکیه داده بودند، دیدم که به طرف آن مسواک نظر می‌کنند، فهمیدم که مسواک را می‌خواهند، گفتم: آن را برای شما بگیرم؟ با سر خود اشاره کردند که: بلی! مسواک را گرفتم، ولی مسواک برای‌شان سختی کرد، گفتم: آن را برای شما نرم سازم؟ با سر خود اشاره کردند که: بلی! مسواک را برای‌شان نرم ساختم، و ایشان به بهترین وجهی که مسواک می‌زدند، مسواک زدند، و پیش روی‌شان ظرف آبی قرار داشت، دست خود را در آن ظرف می‌کردند، و بر روی خود می‌کشیدند، و می‌گفتند: (لا إله إلا الله، برای مرگ سکراتی است). بعد از اینکه از مسواک زدن فارغ شدند، دست خود را و یا انگشت خود را بالا کردند، و نظر خود را به سقف دوخته و لب‌های خود را حرکت می‌دادند، چون گوش دادم دیدم که می‌گویند: (با آن‌هائی که بر آن‌ها از نبیین، و صدیقین، و شهداء، و صالحین نعمت ارزانی داشته‌ای، الهی! برایم بیامرز، و به من رحمت کن، و مرا به رفیق اعلی ملحق بساز، الهی! به رفیق اعلی)، و این کلمۀ اخیر را سه بار تکرار کردند، و دست‌شان پایان آمد، و به رفیق اعلی پیوستند، إنا لله وإنا إلیه راجعون. این واقعه در پیش از ظهر روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الأول سال یازدهم هجری، به وقوع پیوست، و عمر شریف‌شان در این وقت، شصت و سه سال و چهار روز بود. و چون این خبر دردناک برای مردم رسید، مدینۀ منوره به چشم‌شان تاریک و تار شد، انسسمی‌گوید: هیچ روزی را بهتر و روشن‌تر از روزی که پیامبر خدا جبه مدینه آمدند، ندیده بودم، و هیچ روزی را زشت‌تر و تاریک‌تر از روزی که پیامبر خدا جوفات یافتند، ندیده بودم.