الگوی هدایت - تحلیل وقایع زندگی و سیرت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم - جلد دوم

فهرست کتاب

حادثۀ افک و تلاش بیهودۀ منافقان برای خدشه‌دار ساختن حیثیت خانوادگی پیامبر اکرم ج

حادثۀ افک و تلاش بیهودۀ منافقان برای خدشه‌دار ساختن حیثیت خانوادگی پیامبر اکرم ج

توطئه‌ منافقان در برانگیختن شعارهای جاهلی و ایجاد تفرقه بین صفوف منسجم یاران پیامبر اکرم ج، با شکست مواجه گردید بنابراین درصدد طرح‌ریزی حادثۀ جدیدی برآمدند و این بار حیثیت و آبروی پیامبر اکرم جو خانوادۀ ایشان را مورد هدف قرار دادند.

مؤرخان، سیره‌نویسان و محدثان اتفاق‌نظر دارند که حادثۀ افک در مسیر بازگشت از غزوۀ بنی‌مصطلق رخ داد. این جریان را امام بخاری و مسلم به تفصیل ذکر کرده‌اند و عایشه، ام‌المؤمنین، این ماجرا را این گونه بیان می‌نماید:

عایشه می‌گوید: هرگاه پیامبر اکرم جقصد سفری می‌نمود درمیان زنان خود قرعه می‌انداخت و قرعه به نام هر کس می‌افتاد، او را با خود می‌برد. این بار در غزوۀ (بنی‌مصطلق) قرعه به نام من بیرون آمد و در این وقت حکم حجاب نازل شده بود بنابراین، من داخل کجاوه بر مرکب خود می‌نشستم.

بعد از اینکه از غزوه فارغ شدیم و برگشتیم، نزدیک مدینه اردو زدیم. هنوز شب بود که اعلام حرکت نمودند. من برای اجابت مزاج به گوشه‌ای رفتم. وقتی می‌خواستم به طرف مرکب خود بیایم، متوجه شدم که گردن‌بند من پاره شده و مهره‌هایش ریخته است؛ من مشغول جمع‌آوری آنها شدم. در آن اثنا، کسانی که مسئول حمل کجاوۀ من بودند، حسب معمول به گمان اینکه من داخل آن هستم، کجاوه را بر روی شترم گذاشتند. و چون من هنوز جوان بودم و زنان در آن وقت به خاطر نداشتن غذای کافی لاغر اندام و سبک بودند بنابراین، آنها متوجه خالی بودن کجاوه نگردیدند و شتر را همراه کاروان به حرکت درآوردند. من نیز بعد از اینکه گردن‌بند خود را پیدا نمودم، به محل کاروان آمدم و متوجه شدم که کاروان رفته است و اثری از آن نیست و چون می‌دانستم که اگر آنها متوجه قضیه بشوند، برمی‌گردند، در همانجا نشستم و سپس به خواب رفتم. صفوان بن معطل سلمی که پشت سر لشکر مانده بود، هنگام صبح، که هنوز هوا روشن نشده بود، به محل کاروان رسیده بود و از دور متوجه گردیده بود که چیزی جا مانده است. وقتی نزدیک می‌آید، مرا که قبل از حکم حجاب دیده بود، می‌شناخت و من با شنیدن «انّالله و انّااليه راجعون» از زبان ایشان، بیدار شدم و خود را پوشاندم. عایشه می‌گوید: به خدا سوگند! او حتی یک کلمه با من حرف نزد فقط مکرر «انالله» می‌گفت و شترش را خواباند و من برآن سوار شدم. او پیاده جلو شد و من سوار بر شتر، پشت سر ایشان تا به لشکر که در گرمای ظهر در جایی اردو زده بود، رسیدیم. پس از آنجا ماجرا شروع شد و کسی که این جریان را رهبری می‌کرد، عبدالله بن ابی‌سلول بود.