به هلاکت رسیدن ابوجهل
عبدالرحمان بن عوف میگوید: در روز جنگ بدر در صف ایستاده بودم که متوجه شدم در سمت راست و چپم دو نوجوان ایستاده اند. با دیدن آنها نگران شدم و با خودم گفتم: ای کاش در دو طرف من مردان قوی تری وجود داشتند! یکی از آنها به من گفت: عمو! آیا ابوجهل را میشناسی؟ گفتم: بلی، با او چه کار داری؟ گفت: شنیده ام او به رسول خدا ناسزا گفته است. بخدا سوگند! اگر او را بیابم باید هر کدام از ما که مرگش فرا رسیده است بمیرد. عبدالرحمان میگوید: هنوز گفتگوی من با او تمام نشده بود که آن دیگری نیز سخنان او را تکرار کرد. چیزی نگذشت که چشم من به ابوجهل افتاد. او را به آنها نشان دادم. آنها به سرعت با شمشیرهایشان بسوی او رفتند و او را با ضربات شمشیر نقش زمین کردند. اسم آن دو صحابی نوجوان، معاذ بن جموح و معاذ بن عفرا بود [۲۲].
بعد از جنگ، رسول خدا جفرمود: چه کسی سراغ ابوجهل را میگیرد تا بدانم چه بر سرش آمده است. مردم به جستجوی ابوجهل پرداختند. عبدالله بن مسعود میگوید: او را در حالی یافتم که هنوز رمقی در بدن داشت. پایم را بر گلویش گذاشتم و ریش او را گرفتم و گفتم: ای دشمن خدا بالاخره خداوند رسوایتان کرد. آنگاه با شمشیر خودش سرش را از تناش جدا کردم و خبر مرگاش را به رسول خدا رساندم. آنحضرت تکبیر و تهلیل گفت و بر جسد او حاضر شد و فرمود: این فرعون امت من است [۲۳].
آری عبدالله بن مسعود؛ مسلمان بینوایی که تا دیروز در مکه بدست همین ابوجهل شکنجه و آزار میدید، امروز بر سینهی ابوجهل نشسته و با شمشیر خود او سرش را از تناش جدا میکند! این بدان خاطر است که خداوند میخواهد این نکته را خاطرنشان سازد که پیروزی نهایی از آن کسانی است که قدم در راه خدا و اسلام گذاشتهاند و شکست و رسوایی نصیب انسانهای مغرور و از خدا بیخبر است.
[۲۲] بخاری ش ۳۹۸۸. [۲۳] صحیح السیرة ۲۴۲.