خیانت دو قبیله عضل و قاره و حادثه رجیع
در مورد دلایل فرستادن وفد رجیع روایات مختلفی وجود دارد. با وجود اینکه بخاری علت فرستادن این وفد را جمعآوری اطلاعات از دشمن میداند [۳۹۸]، روایات مستند و صحیح دیگری علت آن را درخواست و فدی از قبیله عضل و قاره میدانند که به مدینه آمدند و گفتند: «برخی از افراد طایفه ما مسلمان شدهاند بنابراین، تعدادی از قاریان قرآن را برای یادگیری احکام و خواندن قرآن نزد ما بفرست» [۳۹۹].
و گویا قبیله هذیل برای گرفتن انتقام خالد بن سفیان هذلی، به چنین توطئهای اقدام نمودند.
واقدی بر این عقیده است که بنولحیان که تیرهای از هذیل بودند، نزد طایفۀ عضل و قاره رفتند و برای آنها پاداشی در نظر گرفتند و از آنها خواستند که نزد رسول خدا بروند و از وی درخواست تعدادی از یارانش را جهت آموزش مسائل دینی بکنند. تا آنها با تحویل دادن اصحاب رسول خدا جبه کفار مکه، صاحب ثروتی عظیم گردند [۴۰۰].
پیامبر اکرم جنیز بنابر درخواست دو طائفه مذکور و فدی متشکل از ده صحابی را به سرپرستی عاصم بن ثابت بن افلح با آنها فرستادند [۴۰۱]. تعداد افراد مسلح بنولحیان که به دویست نفر میرسید، در مکانی بین مکه و مدینه برآنها حمله کردند و آن ده نفر صحابه به تپهای پناه بردند و از هر طرف مورد محاصره قرار گرفتند؛ بنولحیان در ابتدا به آنها امان دادند، اما فرمانده مسلمانان از پذیرفتن امان کفار امتناع ورزید و گفت: من نذر کردهام که هیچ گاه عهد مشرکان را نپذیرم [۴۰۲]. عاصم در حالیکه با آنها میجنگید اشعار ذیل را زمزمه مینمود:
ما عِلَّتی وانا جلد نابل
النَّبْلُ والقوس لها بلابل
تزل عن صفحتها الـمعابل
الـموت حق والحیاة باطل
وکل ماحمَّ الاله نازل
بالـمرء والـمرء الیه آئل
ان لـم أقاتلکم فامِّی هابل
[۴۰۳]
«هیچ مشکلی ندارم در حالی که قوی و تیرانداز هستم و این امری طبیعی است که تیروکمان، وحشت و اضطراب میآفرینند...
سرنیزههای پهن از کمان جدا میشود... و مرگ حق است و زندگی باطل... خواست و اراده خدا در مورد انسان اجرا میگردد و انسان به سوی او برمیگردد... مادرم حیلهگر باشد، اگر با شما نجنگم».
عاصم تمامی تیرهایی را که در اختیار داشت، استفاده نمود؛ ،سپس از سرنیزهاش استفاده نمود تا اینکه آن هم شکست و تنها شمشیر در دستانش باقی ماند. آن گاه چنین دعا کرد: بارالها! در آغاز روز به دفاع از دین تو پرداختم؛ پس در پایان روز جسدم را محفوظ بدار.
آنها بعد از کشتن یاران عاصم به بیرون نمودن لباسهایش میپرداختند. سرانجام شمشیر عاصم شکست و بعد از زخمی نمودن دو نفر و به هلاکت رساندن فردی دیگر، او نیز به شهادت رسید.
عاصم در هنگام مبارزه این شعر را زمزمه میکرد:
أنا ابوسليمـان ومثلي رامي
ورثتُ مجداً معشراً كراما
«من ابوسلیمان و تیرانداز هستم که از جمع بزرگواری، مجد و شرف را به ارث بردهام».
زنی به نام سلافه نیز که شوهر و چهار تا از فرزندانش را در جنگ بدر از دست داده بود، نذر کرده بود که در کاسه سر عاصم شراب بنوشد [۴۰۴]؛ زیرا دو تا از فرزندانش توسط عاصم کشته شده بودند. او برای این نذر صد نفر شتر جایزه گذاشته بود و عربها به ویژه طایفه بنیلحیان از این ماجرا اطلاع داشتند. بنابراین، آنها قصد داشتند تا سر عاصم را از تن او جدا نمایند و نزد سلافه ببرند و از جایزه فوق بهرهمند گردند.
بعد از شهادت عاصم خداوند انبوهی از زنبورها را فرستاد تا جسد عاصم را محاصره نمایند. از این رو کسی نتوانست به جسد او نزدیک شود. آنها به گمان اینکه شب هنگام زنبورها جسد را ترک خواهند کرد، تصمیم گرفتند بعد از غروب خورشید نزد جسد برگردند، اما شب هنگام با آنکه ابری در آسمان دیده نمیشد، خداوند سیلی را فرستاد که جسد عاصم را به جای نامعلومی برد [۴۰۵].
آخرالامر اینکه عاصم و هفت نفر از افراد همراه وی به شهادت رسیدند و سه نفر دیگر بر اساس امانی که بنولحیان به آنها دادند، تسلیم شدند، اما دیری نگذشت که آنها پیمان خود را شکستند. بنابراین، عبدالله بن طارق استقامت ورزید و جنگید تا به شهادت رسید و دو نفر دیگر به نامهای خبیب و زید بن دثنه به مکه انتقال داده شدند تا به قریش فروخته شوند [۴۰۶]. این حادثه در ماه صفر سال چهارم هجری اتفاق افتاد.
خبیب توسط بنوحارث بن عامر خریداری گردید تا به انتقام حارث که در جنگ بدر توسط خبیب به قتل رسیده بود، اورا به قتل برسانند؛ چنانکه خبیب به عنوان اسیر مدتی نزد آنان ماند تا اینکه روز موعود فرا رسید. خبیب از خانواده حارث جهت نظافت تیغی درخواست نمود در آن اثنا فرزند کوچکی از خانواده حارث نزد خبیب رفت و خبیب او را در بغل گرفت. اولیاء فرزند نگران شدند که مبادا خبیب کودک را به قتل برساند. خبیب که متوجه این موضوع شده بود، خطاب به آنان گفت: اگر از این امر در هراس هستید که این کودک را به قتل برسانم، چنین کاری را نخواهم نمود. بنابراین، زنی که تیغ را به خبیب داده بود، همواره میگفت: هیچ اسیری مانند خبیب ندیدم. او در حالی که به زنجیر کشیده شده بود، بعضی اوقات خوشههای انگور به دست داشت و میخورد، در حالی که در آن روزها در مکه انگوری وجود نداشت.
روزی که خبیب را برای اعدام از حرم بیرون بردند، لحظهای قبل از اینکه به دار آویخته شود، گفت: به من فرصت دهید تا دو رکعت نماز بخوانم. بعد از اتمام نماز گفت: اگر شما تصور نمیکردید که از ترس مرگ به نماز روی آوردهام، بیشتر نماز میخواندم. او نخستین کسی بود که خواندن دو رکعت نماز هنگام مرگ را سنت قرار داد [۴۰۷]. او هنگام اعدام این دعا را زمزمه میکرد: «اللهم احصهم عدداً واقتلهم بدداً ولاتُبق منهم احداً». «بارالها! آنها را یکییکی بشمار و یکی بعد از دیگری به هلاکت برسان و هیچ کدامشان را باقی نگذار».
سپس این اشعار را خواند:
لقد اجمع الاحزاب حولی وألّبوا
قبائلهم واستجموا کل مجمع
وکلهم مبری العداوة جاهدٌ
علیَّ لانِّی في وثاق بمضیع
وقد قربوا ابناءهم ونساءهم
وقُرِّبتُ من جذع طویل مُمَنَّع
الی الله اشکوا غربتی بعد کربتی
وما أرصد الاحزاب لی عند مصرعی
فذا العرش صبرنی علی مایراد بی
فقد بضَّعُوا لحمی وقد یاس مطمعی
وقد خیرونی الکفر، والـموت دونه
فقد ذرفت عینای من غیر مجزع
وما بیحذار الـموت انی لـمیت
وان الی ربی إیابی ومرجعی
ولست ابالی حین اقتل مسلمـا
علی ان شقَّ کان في الله مضجعی
وذلك في ذات الاله وان یشأ
یبارك علی اوصال شلوٍ ممزَّع
فلست بمبد للعدو تخشعا
ولاجزعاً إنی الی الله مرجعی
[۴۰۸]
«همه گروهها و قبایل در اطراف من جمع شدهاند. همه با تمام قدرت عداوت خود را نسبت به من ابراز میکنند؛ زیرا من در حالی که بسته شدهام، در اختیار آنان قرار گرفتهام. زنان و فرزندانشان را نزدیک آوردهاند و در این صددند تا مرا به دار آویزند. از غربت و پریشانی خود و آنچه را آنها در نظر دارند، به پیشگاه خدا شکایت میکنم. صاحب عرش مرا به آنچه آنها میخواهند، صبر و تحمل دهد. گوشت بدنم را پارهپاره کردند و از زندگی ناامیدم ساختند و انتخاب کفر و مرگ را به من سپردهاند. چشمانم بیآنکه بترسم، اشکبار گردیده است. من وقتی مسلمان کشته شوم، باکی ندارم که به کدامین پهلو در راه خدا میافتم و این در راه خداست و اگر بخواهد به مفاصل قطعهقطعه شده برکت عنایت میکند. و من در برابر دشمن اظهار عجز و ناتوانی نمیکنم. بازگشت من به سوی خداست».
ابوسفیان در این هنگام از خبیب سوال نمود که اگر تو امروز در خانهات بودی و به جای تو محمد جبه دار آویخته میشد، بهتر نبود؟ خبیب گفت: خیر. نه تنها دوست نداشتم محمّد کشته شود؛ بلکه دوست ندارم حتی خاری به پای ایشان فرو رود [۴۰۹].
آنگاه او را به دار آویختند و کسی را جهت نگهبانی بر جسدش گماشتند؛ ولی شب هنگام عمرو بن امیه ضمری آمد و جسد خبیب را به جایی انتقال داد و دفن نمود [۴۱۰]. اما زید، توسط صفوان بن امیه خریداری شد و به انتقام پدر صفوان که در بدر کشته شده بود، به قتل رسید.
ابوسفیان از زید نیز قبل از اینکه به دار آویخته شود، پرسید: تو را به خدا دوست داشتی هم اکنون محمد جبه جای تو کشته میشد؟ زید همان پاسخ را که خبیب به او داده بود، به ابوسفیان داد.
آنگاه ابوسفیان گفت: من هیچ کس را سراغ ندارم، که اطرافیانش او را آن قدر دوست داشته باشند که یاران محمد او را دوست دارند [۴۱۱]. رجیع که حادثه فوق به آن منسوب است، نام آبی است که این حادثه در آن اتفاق افتاده است.
[۳۹۸] بخاری، شماره ۴۰۸۶. [۳۹۹] مغازی، واقدی، ج ۱، ص ۳۵۴-۳۵۵. [۴۰۰] همان. [۴۰۱] بخاری، شماره ۴۰۸۶. [۴۰۲] نظرة النعیم، ج ۱، ص ۳۱۴. [۴۰۳] مغازی، واقدی، ج ۱، ص ۳۵۵. [۴۰۴] همان. [۴۰۵] همان، ص ۳۵۶. [۴۰۶] نظرة النعیم، ج ۱، ص ۳۱۴. [۴۰۷] السیرة النبویة الصحیحة، ج ۱، ص ۳۹۹. [۴۰۸] زادالمعاد، ج ۳، ص ۲۴۵. [۴۰۹] همان. [۴۱۰] همان. [۴۱۱] السیرة النبویة الصحیحة، ج ۲، ص ۴۰۰.