حجاج بن علاط سلمی و بازگردانیدن اموال وی از مکه
انس ابن مالک میگوید: بعد از فتح خیبر، حجاج (که از مهاجران مکه بود) به پیامبر اکرم جگفت: من در مکه خانواده و اموالی دارم، میخواهم آنها را به طریقی برگردانم، آیا اجازه میدهی در مورد تو نزد مشرکان سخنانی بگویم؟ پیامبر اکرم جبه او اجازه داد. حجاج به خانهاش برگشت و به همسرش گفت: دارایی و ثروت خود را جمع کن و به من بده که میخواهم از اموال محمد و یارانش که تاراج شده است، خریداری بکنم.
این سخن در مکه شایع شد و مسلمانان مکه نگران شدند و مشرکان خوشحال و شادمان گشته بودند. چون این خبر به عباس رسید، ناراحت گردید و خانهنشین شد و غلام خود را نزد حجاج فرستاد و گفت: تو را چه شده است! و این چه سخنانی است که از تو به من میرسد. به خدا آنچه خدا تو را بدان وعده داده است، بهتر از چیزی است که تو به خاطر آن اینجا آمدهای.
حجاج به غلام عباس گفت: به ابوالفضل سلام مرا برسان و بگو در یکی از خانههایش ترتیبی بدهد تا من با او خلوت گزینم و به او خبری برسانم که خوشحال کننده است. وقتی غلام، نزد عباس برگشت، گفت: مژدهات باد عباس! عباس از جای خود پرید و پیشانی او را بوسه زد. غلام آنچه را حجاج به او گفته بود، بازگو کرد. عباس از خوشحالی، غلام را آزاد کرد؛ سپس حجاج آمد و به عباس خبر داد که خیبر فتح شده و پیامبر اکرم جبا صفیه؛ ازدواج نموده است [۱۰۳۷]. و من به خاطر اموال خود و با اجازه پیامبر اکرم جآمدهام. آن گاه به عباس گفت: از راز آمدن من تا سه روز به کسی چیزی مگو، بعد از آن اگر خواستی بگو [۱۰۳۸].
همسر حجاج، جواهرات و دارائیهای او را جمع کرد و به او داد حجاج آنها را برداشت و به مدینه برگشت.
عباس بعد از سه روز نزد همسر حجاج آمد و گفت: شوهرت کجا است؟ او گفت شوهرم چند روزی است که به مدینه رفته است. سپس به عباس گفت: ابوالفضل! خدا خوارت نکند. ما نیز از آنکه شما نگران شدهاید، ناراحت شدیم. عباس گفت: بلی، خدا مرا خوار نمیگرداند و خدا را شکر که جز آنچه من دوست داشتم، اتفاق نیفتاده است. خیبر فتح گردیده و پیامبر اکرم جبا صفیه ازدواج نموده است و من صلاح تو را در این میبینم که به شوهرت بپیوندی. همسر حجاج گفت: به خدا راست میگویی؛ سپس عباس به مجالس قریش آمد، از کنار هر مجلس که میگذشت آنها میگفتند: ای عباس! بدنبینی. عباس در جواب آنها میگفت: خدا را شکر بد ندیدهام. حجاج به من خبر داد که خیبر فتح گردیده و پیامبر اکرم جبا صفیه، دختر حی، ازدواج نموده است و او به اینجا آمده بود تا اموال خود را به مدینه ببرد و به من گفته است که تا سه روز، این خبر را به کسی نگویم. بدین صورت نگرانی و پریشانی مسلمانان به مشرکان منتقل شد و مسلمانان خوشحال و شادمان گردیدند [۱۰۳۹].
این داستان در بر گیرندۀ مطالب گوناگونی است: از جمله این که جایز است انسان هنگام ضرورت به خاطر احقاق حق خود، البته به شرطی که به کسی دیگر ضرری نرساند دروغ بگوید.
[۱۰۳۷] صحیح السیرة النبویة، ص ۴۵۹. [۱۰۳۸] تاریخ الذهبی، مغازی، ص ۴۳۹. [۱۰۳۹] المسند، امام احمد، ج ۳، ص ۱۳۸-۱۳۹ المصنف عبدالرزاق، شماره ۹۷۷۱ – السنن، بیهقی، ج ۹، ص ۱۵۱. الدلائل، ج ۴، ص ۲۶۶-۲۶۷ المجمع، هیثمی، ج ۶، ص ۱۵۴-۱۵۵ البدایة، ابن کثیر، ج ۴، ص ۲۳.