نامه پیامبر خدا صبراى کسرى پادشاه فارس
بخارى از حدیث لَیث از یونس از زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس بروایت نموده که: پیامبر صنامه خود را توسط شخصى براى کسرى فرستاد، و او را مأمور گردانید تا آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم نماید، به این صورت بزرگ بحرین آن را براى کسرى تقدیم داشت، چون کسرى نامه را خواند، آن را پاره نمود. راوى مىگوید: گمان مىکنم ابن المُسَیب گفت: پیامبر خدا صبر آنها دعا نمود تا پاره پاره شوند [۲۲۳].
و عبدالله بن وَهْب به نقل از یونس از زهرى گفته است: عبدالرحمن بن عبدالقارىسبه من گفت، که: پیامبر خدا صروزى جهت خطابه به منبر بالا رفت، خدا را ستود و بر وى ثنا گفت: و کلمه شهادت را بر زبان آورد، بعد فرمود: «مىخواهم بعضى شما را نزد پادشاهان عجم بفرستم، بنابراین شما چنان که بنى اسرائیل بر عیسى بن مریم اختلاف نمودند، بر من اختلاف نکنید». مهاجرین گفتند: اى پیامبر خدا صما هرگز بر چیزى بر تو مخالفت نمىکنیم ما را دستور بده و بفرست. سپس پیامبر صشُجاع بن وَهْب را بهسوى کسرى فرستاد، کسرى دستور داد تا ایوانش را مزین کنند، بعد از آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد، و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول داده شد. چون شجاع نزدش آمد، دستور داد تا نامه پیامبر صاز وى گرفته شود، شجاع به وهب گفت: خیر، این را چنان که رسول خدا صامر نموده است، من باید خودم آن را بدهم. کسرى گفت: نزدیک شو، وى نزدیک گردید، و نامه را به او تقدیم داشت، بعد یکى از کاتبهاى خود را که از اهل حِیرَه بود طلب نمود و او نامه را برایش قرائت کرد که در آن چنین آمده بود:
«مِنْ مُحَمَّد بن عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى كَسْرى عَظِيْم فَارس».
«ازمحمّد بن عبدالله و رسول خدا، براى کسرى بزرگ فارس»، راوى مىگوید: از این که پیامبر صنامه را به نام خود آغاز نموده بود، او را غضبناک ساخت، و فریاد کشید و قبل از این که محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود، و دستور داد که شجاع بن وهب بیرون کرده شود، و او بیرون انداخته شد. چون شجاع آن حالت را دید، بر شتر خود سوار شد و حرکت نمود، بعد گفت: من اکنون باکى ندارم که بر کدام حالت هستم، (در اعزاز از طرف پادشاه یا در عتاب)، چون نامه پیامبر خدا را به جاى مطلوب رسانیدم. راوى مىگوید: چون شدت غضب و خشم کسرى فرو نشست، کسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بیاید. از وى جستجو به عمل آمد، ولى یافت نشد، تا حِیرَه هم او را دنبال نمودند، امّا او از آن جاها گذشته بود. وقتى که شجاع نزد پیامبر خدا صآمد، او را از عملکرد کسرى و پاره نمودن نامهاش توسط وى باخبر ساخت. پیامبر خدا صفرمود: «کسرى پادشاهىخود را پاره نموده است» [۲۲۴]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده است.
و ابوسعید نیشابورى در کتاب شرف المصطفى از طریق ابن اسحاق از زُهْرِى از ابوسَلَمَه بن عبدالرحمن سروایت نموده که: چون نامه پیامبر خدا صبه کسرى رسید و او آن را خواند و پاره نمود، براى باذان [۲۲۵]- که کار دار وى در یمن بود - نوشت: دنبال این مرد که در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان در عملى نمودن دستور کسرى معاون خود را - که اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان فارسى کاتب ومحاسب نیز بود - به این مأموریت گماشت، و مرد دیگرى از اهل فارس را که به وى (جد جمیره) گفته مىشد با وى همراه نمود، و با آنها نامهاى به پیامبر صنوشت، که در آن به پیامبر خدا صدستور مىداد، تا با آنها به طرف کسرى حرکت کند. وى به معاون خود گفت: آن مرد را ببین که کیست، و با وى صحبت نما و خبرش را برایم بیاور. آن دو حرکت نمودند تا این که به طائف رسیدند، در آنجا بامردان تاجرى از قریش برخوردند، و از آنها درباره پیامبر خدا صجویا شدند. مردان تاجر قریش پاسخ دادند: وى در یثرب است، و از این رخداد (تجار قریش) خوشحال شده و به یکدیگر بشارت دادند. آنها افزودند: کسرى اکنون درصدد نابودى او شده است. از شر اینمرد نجات یافتید!! (چون توسط دیگران به هلات خواهد رسید). این دو تن از آنجا به راه افتادند تا این که به مدینه رسیدند، ابانوه با پیامبر صصحبت نموده گفت: کسرى به باذان نوشته است،تا کسى را دنبال تو بفرستد، که تو را نزد وى ببرد، و باذان مرا فرستاده است، تا با من حرکت کنى. پیامبر خدا صفرمود: «برگردید و فردا نزد من بیایید». آنها بیرون رفتند و چون فردا نزد پیامبر خدا صبرگشتند، پیامبر صبه آنها خبر داد که خداوند کسرى را به قتل رسانیده، و پسرش «شِیروَیه» را در فلان شب و فلان ماه بروى مسلّط گردانیده است. پرسیدند: آیا آنچه را مىگویى به درستى مىدانى؟ و آیا ما این را براى باذان بنویسیم؟ گفت: بلى، و به وى بگویید: «اگر اسلام آوردى، آنچه را در زیر دست توست، به تو مىهم». بعد از آن براى (جدجمیره) یک کمربند را که قبلاً؛ براى پیامبرصهدیه شده و در آن طلا و نقره کار شده بود، اهداء نمود. آنها برگشته و نزد باذان آمدند، و او را از قضیه خبر دادند، باذان گفت: به خدا سوگند، این سخن یک پادشاه نیست، و ما باید آنچه را گفته است، ببینیم. اندکى درنگ ننموده بود، که نامه «شِیروَیه» به او رسید و در آن چنین آمده بود: امّا بعد: کسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل رسانیدم، این بدین خاطر بود که وى اشراف آنها را به قتل مىرسانید، و تو از من اطاعت کن و آن مردى را که دربارهاش کسرى برایت نوشته بود، بد مگوى. چون باذان این نامه را خواند گفت: این مرد مسلّماً نبى مرسل است، و به این صورت او و پسران آل فارس که در یمن حضور داشتند، همگى اسلام آوردند [۲۲۶]. این را همچنین ابونُعَیم اصبهانى در الدلائل بدون اسناد از ابن اسحاق حکایت نموده، ولى او را خر خسره نامیده، و در تسمیه رفیقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است. این چنین در الاصابه (۲۵۹/۱) آمده است.
این را همچنان ابن ابى الدنیا در دلائل النبوه از ابن اسحاق روایت نموده که: پیامبر خدا صعبدالله بن حُذافه سرا با نامهاش نزد کسرى فرستاد که وى را به اسلام دعوت مىکرد. هنگامى که کسرى آن نامه را قرائت نمود، پارهاش کرد، و بعد براى حاکمش در یمن باذان نوشت... و به معناى روایت قبلى، حدیث را تذکر داده، و در آن آمده: بعد از آن فرستادههاى باذان به مدینه آمدند، و بِابْوَیه با پیامبر صصحبت نموده گفت: شاهنشاه کسرى، براى حاکم یمن باذان نوشته و او را دستور داده است که کسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد. اگر به این خواست پاسخ مثبت دهى، با تو براى وى چیزى خواهم نوشت که برایت مفید واقع گردد، و اگر ابا ورزى، مسلماً کسرى تو را و قومت را هلاک و شهرت را ویران خواهد نمود. پیامبر خدا صبه آنها گفت: «شما برگردید و فردا نزدم بیایید»... و حدیث را مانند آن متذکر شده [۲۲۷]. و ابن ابى الدنیا از سعید مَقْبُرِى این را بسار به اختصار روایت کرده این چنین در الاصابه (۱۶۹/۱) آمده است.
این حدیث را ابن جریر از طریق ابن اسحاق از زید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صعبدالله بن حُذافه سرانزد کسرى بن هرمز پادشاه فارس فرستاد، و با وى نوشت:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيِم. مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى كَسْرى عَظِيْمَ فَارس. سَلَامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى وَآمَنَ بِاللهِ وَرَسُوْلِه، وَشَهِدَ اَنْ لَا اِلهَ اِلَّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ وَاَدْعُوْكَ بِدَعَاءِاللهِ، فَاِنِّيْ اَنَا رَسُوْل الله اِلَى النَّاسِ كَافَه لَاَنْذُرُ مَنْ كَاَن حَيَّا وَيَحِقَّ الْقَوْلَ عَلَى الكَافِرِيْن. فَاِنْ تُسْلَمْ تَسْلَمْ، وَاِنْ اَبِيْتَ فَاِنَّ اِثْمَ الْمَجُوسِ عَلَيْكَ». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول الله به کسرى بزرگ فارس. سلام بر کسى که ازهدایت پیروى نماید، و به خدا و رسولش ایمان آورد، و شهادت دهد که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، و من تو را به دعوت خدا دعوت مىکنم، چون من بدون تردیدى رسول خدا براى همه جهانیان هستم، تا کسانى را که زندهاند بیم دهم و الزام حق بر کافران ثابت گردد. اگر اسلام بیاورى سلامت مىمانى، و اگر ابا ورزیدى، بر تو گناه آتش پرستان است».
راوى مىگوید: هنگامى که کسرى این نامه راخواند پارهاش نموده گفت: این را او در حالى که غلام من است، برایم مىنویسد!! راوى مىافزاید: بعد از آن کسرى به باذام نوشت.... و آنچه را که قبلاً از ابن اسحاق روایت شد متذکر شده، و در آن آمده، آن دو تن نزد پیامبر خدا صوارد شدند، و ریشهاى خود را تراشیده و سبیلهاى خود را گذاشته بودند، پیامبر به طرف آنها نگاه کرده و آن را زشت دانسته، پرسید: «واى بر شما، کى شما را به این امر نموده است؟ آن دو گفتند: ما را سیدمان کسرى امر نموده، فرمود: «ولیکن پروردگارم مرا امر نموده است تا ریشم را بگذارم و سبیل هایم را کوتاه نمایم» [۲۲۸]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده.
و طبرانى ازابى بکره سروایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا صمبعوث گردید، کسرى براى حاکم خود در سرزمین یمن که حاکمیت عربهاى ساکن آن نواحى را نیز به عهده داشت - و به او بادام گفته مىشد - نوشت: برایم خبر رسیده که مردى از مناطق تو بروز نموده، و ادعاى نبوّت مىکند، به وى بگو: باید ازین کار دست بردارد، و در غیر این صورت کسى را روانه خواهم نمود که او و قومش را به قتل برساند. راوى مىگوید: فرستاده بادام نزد پیامبر خدا صآمده و این پیام را به وى رسانید. پیامبر خدا صدر پاسخ فرمود: «اگر این چیزى مىبود که من آن را از نزد خود انجام میدادم، باز مىایستادم ولى خداوند ﻷمرا مبعوث نموده است» فرستاده کسرى نزد پیامبر صاقامت گزید، پیامبر صبه او خبر داد: «پروردگارم کسرى را به قتل رسانیده است، و بعد از امروز کسرایى نخواهد بود، پروردگارم قیصر را به قتل رسانیده است. و بعد از امروز قیصرى نخواهد بود». راوى مىگوید: همان قاصد قول پیامبر صرا در همان ساعتى که این خبر را به او داد با روز و ماه آن نوشت. و بعد به طرف بادام برگشت، و دریافت که کسرى مرده، و قیصر نیز به قتل رسیده است [۲۲۹]. هیثمى (۲۸۷/۸) مىگوید رجاى وى، غیر از کثیرابن زیاد که ثقه مىباشد همه رجال صحیحاند، احمد و بزار بخشى ازین را روایت کردهاند.
وبزار از دِحْیه کلبى سروایت نموده، که گفت: مرا پیامبر خدا صبا نامهاى به نزد قیصر فرستاده.... و حدیث را چنان که در نامه پیامبر صبه قیصر گذشت متذکر شده، و در آخر آن آمده: بعد از آن دحیه نزد پیامبر خدا صبرگشت و فرستادگان حکام کسرى که از طرف حاکمان وى بر صنعا، فرستاده شده بودند نزد پیامبر خدا صحضور داشتند، کسرى براى حاکم صنعاء با تهدید و خشم چنین نوشته بود: مردى را که از سرزمین تو ظهور کرده و مرا به دین خود و در صورت عدم قبول آن به پرداختن جزیه دعوت مىکند، کارش را از طرف من تمام کن، در غیر این صورت تو را خواهم کشت و با تو این طور و آن طور خواهم نمود. حاکم صنعا چون این نامه را دریافت، بیست و پنج تن را نزد پیامبر صفرستاد، که دحیه آنها را نزد پیامبر خدا صدریافت. پیامبر صچون پیامشان را دریافت، آنها را پانزده شب (بدون هیچ پاسخى) ترک نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پیامبر خدا صآمدند. هنگامى که پیامبر صآنها را دید، ایشان را فراخوانده فرموده: «نزد صاحبتان (بادام) رفته به او بگوئید: پروردگارم، بزرگ او را امشب به قتل رسانیده است» آنها حرکت نمودند و بادام را از قضیهاى که اتفاق افتاده بود خبر دادند. بادام گفت: امشب را به یاد داشته باشید، و پرسید: این را به من بگویید: که او را چگونه دریافتید؟ گفتند: هیچ پادشاه را خوشبختتر از وى ندیدهایم، در میان آنها مىرود، از چیزى نمىترسد، محافظ و نگهبانى با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمىکنند. دحیه مىگوید: بعد از آن خبر آمد که کسرى در همان شب به قتل رسیده است [۲۳۰]. هیثمى (۳۰۹/۵) مىگوید: درین روایت ابراهیمبن اسماعیل که از پدرش نقل نموده آمده، و هر دوىشان ضعیفاند.
[۲۲۳] بخاری (۶۴). [۲۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۸۷،۳۸۸) وی ترجیح میدهد که این خبر مرسل است. این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند. در این روایت رسول الله صخبر از پاره شدن ملک کسری میدهد و در روایت قبل علیه آنها نفرین میکند. دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلاف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد والله اعلم. عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلاف است نگا: (التقریب: ۱/۴۹۰). اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است. [۲۲۵] این چنین درالاصابه و درحاشیه البدایه (۲۶۹/۴) آمده، در ابن جریر دربارء این اسم اختلافى دیده مىشود، و از وى به نامهاى باذام. باذان، اباذویه، نابویه، خرخره، خرخسره و غیر ذلک یاد شده است. [۲۲۶] ضعیف. مرسل است. [۲۲۷] ضعیف. معضل است. [۲۲۸] حسن. ابن جریر (۲/۲۶۷، ۲۶۶) از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل. همچنین ابن سعد در «الطبقات» (۱/۴۷) از عبیدالله بن عبدالله بطور مرسل به سند صحیح. ابن روایت را ابن بشران در «الامالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است. آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته است. (ص۳۸۱). [۲۲۹] صحیح. طبرانی. همچنین نگا: «مجمع الزوائد» (۸/۲۸۷). [۲۳۰] ضعیف. هیثمی (۵/۳۰۹) آن را به بزار ارجاع داده است. وی میگوید: در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف میباشند.