داستان اسلام آوردن حارث بن هشام س
حاکم (۲۷۷/۳) از عبدالله بن عِکرَمَه روایت نموده، که گفت: در روز فتح، حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه نزد ام هانىء بنت ابى طالب لداخل شدند، و از وى پناه خواسته گفتند: ما در پناه تو هستیم و او به ایشان پناه داد. على بن ابى طالب سآنجا وارد شد و چون چشمش به آنها افتاد، شمشیر خود را از غلاف کشیده و بر آنها حمله آورد، درین هنگام ام هانىء خود را در میان انداخته و حضرت على سرا محکم گرفته گفت: از میان مردم این کار را در سهم من مىکنى؟! باید قبل از آنها مرا بکشى. حضرت على سبه او فرمود: مشرکین را پناه مىدهى، و بیرون رفت. ام هانىء مىگوید: نزد پیامبر خدا صآمده گفت: آیا مىدانى که از پسر مادرم على چه دیدم؟! شاید از دست وى نجات نیابم!! دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرکاند پناه دادهام، و او به آنها حمله آورد تا به قتلشان برساند. پیامبر صفرمود: «او این حق را نداشت، ما کسى را که تو پناه دادهاى پناه دادیم، و کسى را که تو امان دادهاى امان دادیم.» ام هانىء برگشته، و آنها را از قضیه آگاه کرد و هر دوى آنها به منازل خود برگشتند. به پیامبر خدا صگفته شد: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه در حالى که لباسهاى رنگارنگ به زعفران بر تن دارند، باافتخار و شوکت در مجالس خود نشستهاند. پیامبر خدا صفرمود: «راهى اکنون براى زدن آنها نیست، چون ما آن دو را امان دادهایم». حارث بن هشام مىگوید: از این که پیامبر صمرا ببیند خجالت مىکشیدم، و همه موضعهایی را که بر ضد وى با مشرکین شرکت نموده بودم، و او مرا دیده بود به یاد مىآوردم، ولى بعد از آن نیکى و نیکویى وى را توأم با رحمتش به یاد میآوردم، به این صورت در حالى با وى روبرو شدم که در مسجد قرار داشت، با من با یک تبسّم و چهره گشاده برخورد نمود، و در جاى خود توقّف کرد تا این که نزدش آمده و با دادن سلام به کلمه حق شهادت دادم. پیامبر صفرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، و شخصى مانند تو نمىتوانست از اسلام غافل بماند». حارث مىگوید: به خدا سوگند، ندیدم که چیزى مانند اسلام ناشناخته شده بماند و از آن تغافل صورت گیرد [۲۸۳].
[۲۸۳] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۷۷) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.