حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

داستان اسلام آوردن حارث بن هشام س

داستان اسلام آوردن حارث بن هشام س

حاکم (۲۷۷/۳) از عبدالله بن عِکرَمَه روایت نموده، که گفت: در روز فتح، حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه نزد ام هانى‏ء بنت ابى طالب لداخل شدند، و از وى پناه خواسته گفتند: ما در پناه تو هستیم و او به ایشان پناه داد. على بن ابى طالب سآنجا وارد شد و چون چشمش به آنها افتاد، شمشیر خود را از غلاف کشیده و بر آنها حمله آورد، درین هنگام ام هانى‏ء خود را در میان انداخته و حضرت على سرا محکم گرفته گفت: از میان مردم این کار را در سهم من مى‏کنى؟! باید قبل از آنها مرا بکشى. حضرت على سبه او فرمود: مشرکین را پناه مى‏دهى، و بیرون رفت. ام هانى‏ء مى‏گوید: نزد پیامبر خدا صآمده گفت: آیا مى‏دانى که از پسر مادرم على چه دیدم؟! شاید از دست وى نجات نیابم!! دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرک‏اند پناه داده‏ام، و او به آنها حمله آورد تا به قتل‌شان برساند. پیامبر صفرمود: «او این حق را نداشت، ما کسى را که تو پناه داده‏اى پناه دادیم، و کسى را که تو امان داده‏اى امان دادیم.» ام هانى‏ء برگشته، و آنها را از قضیه آگاه کرد و هر دوى آنها به منازل خود برگشتند. به پیامبر خدا صگفته شد: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه در حالى که لباس‏هاى رنگارنگ به زعفران بر تن دارند، باافتخار و شوکت در مجالس خود نشسته‏اند. پیامبر خدا صفرمود: «راهى اکنون براى زدن آنها نیست، چون ما آن دو را امان داده‏ایم». حارث بن هشام مى‏گوید: از این که پیامبر صمرا ببیند خجالت مى‏کشیدم، و همه موضع‌هایی را که بر ضد وى با مشرکین شرکت نموده بودم، و او مرا دیده بود به یاد مى‏آوردم، ولى بعد از آن نیکى و نیکویى وى را توأم با رحمتش به یاد می‌آوردم، به این صورت در حالى با وى روبرو شدم که در مسجد قرار داشت، با من با یک تبسّم و چهره گشاده برخورد نمود، و در جاى خود توقّف کرد تا این که نزدش آمده و با دادن سلام به کلمه حق شهادت دادم. پیامبر صفرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، و شخصى مانند تو نمى‏توانست از اسلام غافل بماند». حارث مى‏گوید: به خدا سوگند، ندیدم که چیزى مانند اسلام ناشناخته شده بماند و از آن تغافل صورت گیرد [۲۸۳].

[۲۸۳] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۷۷) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.