حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

مصعب و دعوت نمودن سعدبن معاذ و اسلام آوردنش

مصعب و دعوت نمودن سعدبن معاذ و اسلام آوردنش

پس از آن اسید سرنیزه خود را برداشت و به طرف سعد و قومش برگشت و آنها را در حالى یافت که در مجلس جاى خود نشسته بودند، هنگامى که چشمان سعد بن معاذ به وى افتاد که به طرف آنها مى‏آمد گفت: به خدا سوگند، اسید به غیر از آن چهره و قیافه‏اى که از نزد شما رفته بود به طرف‌تان برگشته است. وقتى که اسید در همان مجلس وارد شد، سعد به او گفت: چه کردى؟ جواب داد: با آن دو مرد صحبت نمودم، و به خدا، زیانى در بودنشان (در محله) احساس نکردم. اما با این همه آنها را از آمدن به اینجا بازداشتم، و ایشان پاسخ دادند: ما همانطورى که دوست دارى عمل مى‏کنیم، ولى به من گفته شد، که بنى حارثه به طرف اسعد بن زراره بیرون رفته تا او را به قتل برسانند. این بدان خاطر صورت مى‏گیرد که آنها دانسته‏اند، اسعد پسر خاله توست، و مى‏خواهند تو را از این طریق سبک و حقیر سازند. راوى مى‏گوید: سعدبن معاذ خشمناک و به سرعت با هراس از آنچه از بنى حارثه به وى یادآورى شد، برخاست، و نیزه را به دست خود گرفته گفت: به خدا سوگند، کارى را از پیش نبردى. بعد از آن سعد به‌سوى اسعد و مصعب رفت. هنگامى که آن دو را دید، ایشان را مطمئن یافت و دانست که اسید حیله‏اى به کار برده تا او را به نزد آنها بکشاند که حرف آن دو را بشنود. سعد با پرخاشگرى و ترشرویى ایستاد، و بعد از آن به اسعد بن زراره گفت: اى ابوامامه، اگر همان پیوند قرابت میان من و تو نمى‏بود، این کار را هرگز نمى‏کردى. آیا در داخل خانه ما آمده چیزى را براى مان تبلیغ مى‏کنى که ما آن را دوست نداریم؟! مى‏افزاید: اسعد قبل از این به مصعب گفته بود: اى مصعب به خدا سوگند، این سردار قومش است که نزدت مى‏آید، کسى است که به دنبال خود قومى دارد، و اگر از تو پیروى نماید، حتى دو تن آنها هم مخالفت تو را نمى‏کنند. راوى مى‏گوید: مصعب به او گفت: آیا بهتر از این نیست که بنشینى و بشنوى. اگر این کار را پسند یدى و به او علاقه داشتى آن را قبول کن، و اگر مورد پسندت نشد ما هم چیزى را که خوشت نمى‏آید از تو دور خواهیم نمود؟ سعد پاسخ داد: سخنى به انصاف گفتى. سپس سرنیزه‏خود را بر زمین فرو برده نشست. مصعب اسلام را به او عرضه نمود، و قرآن را برایش تلاوت کرد - موسى بن عقبه یادآور شده است که مصعب اول (سوره) زخرف را برایش تلاوت نمود - آنها گفتند: به خدا، اسلام را در چهره وى قبل از این که حرف بزند از نورانیت و بشاشتش دانستیم. بعد از آن سعد به آن دو فرمود: وقتى که مسلمان شوید، و به این دین داخل گردید، چه مى‏کنید؟ آن دو گفتند: غسل نموده خود را پاک کن، و هر دو لباست را بشوى، بعد از آن شهادت حق را به زبان آور و بعد از آن دو رکعت نماز ادا کن. راوى مى‏گوید: او برخاست، غسل نمود، هر دو لباس خود را پاک ساخت و شهادت حق را بر زبان آورد، و بعد از آن دو رکعت نماز ادا نمود، سپس نیزه خود را گرفت، و به طرف مجلس قوم خود در حالى برگشت که اسیدبن حضیر نیز در جمع آنها حضور داشت.