حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

چگونگى ورود پیامبر خدا صبه مکه

چگونگى ورود پیامبر خدا صبه مکه

حدیث را همچنین بیهقى به همین درازیش، چنان که در البدایه (۲۹۱/۴) آمده، روایت نموده، و ابن عساکر نیز آن را از طریق واقدى از ابن عبّاس س، چنان که در کنز العمال (۲۹۵/۵) آمده، روایت کرده... و چنان که قبلاً در روایت طبرانى گذشت آن را یادآور شده، در سیاق وى آمده: بعد پیامبر خدا صپس از خارج شدن ابوسفیان به عبّاس گفت: «او را در تنگناى دره در دماغه کوه نگه دار تا این که لشکر خدا بر وى عبور نماید، و او آن را ببیند». عبّاس مى‏گوید: من او را در همان تنگناى دره در دماغه کوه آورده و نگه داشتم، و هنگامى که ابوسفیان را نگه داشتم گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مى‏کنید؟ عباس: پاسخ داد: اهل نبوت غدر و خیانت نمى‏کنند ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان گفت: چرا آن وقت نگفتى؟ این را به من مى‏گفتى که من به تو کارى دارم تا مطمئن مى‏بودم و چنان حالتى برایم رخ نمى‏داد. عبّاس به او گفت: به این فکر نبودم که تو به این راه مى‏روى [۲۶۰]. پیامبر خدا صیاران خود را آماده نمود، و قبایل به سرکردگى رهبران خود، و کتیبه‏ها با بیرق‏هاى خود گذشته و نخستین دسته‏اى را که پیامبر خداصپیش نموده بود خالدبن ولید با بنى سُلَیم بود که تعدادشان به یکهزار مى‏رسید، آنها پرچمى داشتند که آن را عبّاس بن مِرداس حمل مى‏نمود، و پرچم دیگرى را خفاف‏بن‏ندبه حمل مى‏کرد، و پرچم سومى را حجاج بن عِلاط دردست داشت، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: خالدبن ولید. گفت: همان بچه. عبّاس گفت: بلى. و چون خالد به عبّاس رسید که ابوسفیان در پهلویش قرار داشت، سه مرتبه تکبیر گفتند و رفتند. بعد در عقب وى زُبیر بن عوام با پانصد تن عبور نمود که عدّه اى از آن مهاجرین و بقیه از گروه‏هاى مختلف مردم گرد آمده بودند، و با خود پرچم سیاه داشت. هنگامى که در برابر ابوسفیان رسید، سه مرتبه تکبیر گفت، و همراهانش نیز تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: این کیست؟ عبّاس پاسخ داد: زبیربن عوام. گفت: خواهر زاده‏ات؟ عبّاس گفت: آرى. بعد از آن یک گروه سیصد نفرى از غِفار عبور نمود که پرچم آنها را ابوذر غفارى و گفته شده ایماءبن رَحَضَه حمل مى‏نمود، هنگامى که اینها با وى برابر شدند سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل اینها کیستند؟ عبّاس گفت: بنو غِفار. ابوسفیان گفت: مرا به بنى غفار چه؟ بعد از آن قبیله اسلم که متشکل از چهار صد تن بود عبور نمود، و در آن دو پرچم قرار داشت، یکى آنها را بُرَیدَه بن حُصَیب حمل مى‏نمود و دیگرى را ناجیه بن اعجم. هنگامى که اینها نیز در برابر وى رسیدند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: اسلم. ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل مرا به اسلم چه؟ در میان ما و ایشان هیچ انتقام‏گیرى هرگز نبوده است. عبّاس به وى گفت: اینها قومى مسلمان‌اند و به اسلام داخل شده‏اند. بعد از آن بنوکعب بن عمرو با پانصد تن گذشت که پرچم آنها را بِشربن شیبان حمل مى‏نمود. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: اینها کعب بن عمرو هستند (خُزاعه). ابوسفیان گفت: آرى، اینها هم پیمانان محمّد‌اند. هنگامى که آنها در برابر وى رسیدند سه مرتبه تکبیر گفتند. بعد از آن مُزَینه در یک گروهى متشکل از هزار تن عبور نمود که در آن سه پرچم و صد اسب وجود داشت، که پرچم‏هاى آن را نُعمان بن مُقرن، بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو حمل مى‏نمودند. اینها چون در برابر ابوسفیان رسیدند، تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: مزینه. گفت اى ابوالفضل، مرا با مزنیه چه کار که از کوه‏هاى خود نزدم آمده و حرکت جنگ‏افزار و سلاح‏هاى‏شان را به نمایش مى‏گذارد. بعد از آن جُهَینه درگروه متشکل از هشت صد تن با سران خود که درآن چهار پرچم وجود داشت گذشت، پرچم‏هاى این گروه را اینها حمل می‌نمودند: ابوزُرعه مَعْبد بن خالد، سُوزید بن صَخْر، رافع بن مکیث و عبدالله بن بدر. هنگامى که در برابر وى رسیدند اینها نیز سه مرتبه تکبیر گفتد. بعد از آن کنانه، بنولیث، ضَمْره و سعد بن بکر در یک گروه متشکل از دویست تن که پرچم‌شان را ابوواقد لیثى حمل مى‏نمود، عبور نمودند. هنگامى که اینهادر برابر ابوسفیان قرار گرفتند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت بنوبکر. گفت: آرى، به خدا سوگند اهل شوم، اینها همان کسانى‌اند که محمّد به خاطر [۲۶۱]آنها بر ما لشکرکشى نموده است، ولى به خدا، با من در آن کار نه مشورت شده بود، و نه من آن را دانستم و همان وقتى که از آن مطلع شدم آن رانپسندیدم، ولى آن کارى بود که تقدیر بر آن رفته بود. عبّاس گفت: خداوند براى تو در لشکرکشى و جنگ محمّدصبر شما اراده خیر نموده که همگى‌تان بر اثر آن به اسلام داخل شدید.

واقدى مى‏گوید: عبدالله‏بن عامر از ابوعَمرو بن حِماس به من گفت: که بنولیث به تنهایى خود که دویست و پنجاه تن بودند عبور کردند، و پرچم آنها را صعب بن جَثّامه حمل مى‏نمود، هنگامى که وى عبور نمود همه‌شان تکبیر گفتند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: بنولیث. سپس اشجع گذشت، و آنها آخرین کسانى بودند که عبور نمودند، گروه‌شان متشکل از سیصد تن بود و با خود پرچمى داشتند که آن را مَعْقرل بن سنان حمل مى‏کرد و پرچم دیگرى در دست نُعَیم بن مسعود قرار داشت. ابوسفیان گفت: این‏ها سرسخت‏ترین دشمنان محمدصاز میان عرب بودند. عباس گفت: خداوند اسلام را وارد قلب‏هاى آنها گردانیده، و این یک فضیلت است از جانب خداوند. ابوسفیان خاموش ماند، سپس افزود: محمّد تاکنون نگذشته است؟ عبّاس گفت: آرى، اوتاکنون عبور ننموده ولى اگر کتیبه‏اى را که محمّد صدر آن قرار دارد ببینى، در آن آنقدر آهن، اسبان و مردان هستند که هیچ کسى را در مقابل‌شان یاراى مقاومت نیست!! ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل، آرى به خدا، من نیز چنین مى‏پندارم!! کى در مقابل اینها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى که کتیبهالخضراى پیامبر صنمودار شد، سیاهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند گردید، و مردم از مقابل آن دو مى‏گذشت و ابوسفیان در هر مرتبه مى‏پرسید: محمّد نگذشته است؟ عبّاس پاسخ می‌داد: خیر تا این که پیامبر خدا صسوار بر شتر قصواى خود در حالى که در میان ابوبکر و اُسَید بن خُضَیر قرار داشت و براى‌شان صحبت مى‏کرد از مقابل آن دو عبور نمود. عبّاس گفت: این پیامبر خدا صدر میان کتیه الخضراى خود است، در آن مهاجرین و انصار قرار دارند، و در آن پرچم‏ها و پرچم‏هاست. با هر قهرمان از انصار پرچمى بود، و آن چنان غرق در آهن بودند که جز حلقه‏هاى چشم‌شان دیگر چیزى نمودار نبود. عمربن‏الخطابسدر آن میان صداى بلندى داشت، او که نیز غرق در آهن بود، با همان صداى بلند خود صفوف آنها را ترتیب و تنسیق نموده، و براى جنگ آماده مى‏ساخت. ابوسفیان پرسید:اى ابوالفضل، این مردى که به صداى بلند حرف مى‏زند کیست؟ عبّاس پاسخ داد: او عمربن الخطاب است. ابوسفیان در ادامه سخنان خود افزود: به خدا سوگند،‌شان و شوکت بنى عدى بعد از آن قلّت و ذلّت اکنون بالا گرفته است. عبّاس گفت: اى ابوسفیان: خداوند چیزى را که بخواهد توسط چیزى بلند مى‏کند، و مسلّماً عمر از جمله کسانى است که اسلام وى را بلند نموده است. وى مى‏افزاید: در کتیبه دو هزار زره بود. پیامبر خدا صپرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود، که وى در پیشاپیش کتیبه حرکت مى‏کرد. چون وى با پرچم پیامبر صعبور نمود، فریاد کشید: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روزى ست که حرمت در آن حلال مى‏شود [۲۶۲]، و امروز روزى است که خداوند قریش را ذلیل ساخته است. پیامبر خدا صاز پیش روى مى‏آمد تا این که در برابر ابوسفیان رسید، ابوسفیان فریاد برآورد: اى رسول خدا، امروز به کشتار و قتل قومت دستور داده‏اى؟ سعد و همراهانش هنگامى که از نزد ما گذشتند چنان مى‏پنداشتند، وى به من گفت: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، و امروز روزى است که حرمت در آن حلال مى‏شود، و امروز خداوند قریش را ذلیل ساخته است. در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مى‏دهم، چون تو نیکوترین مردم، و با صله رحم‏ترین آنها هستى. عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: اى پیامبر خدا صما مى‏ترسیم که سعد امروز به قریش حمله ببرد، پیامبر خدا صفرمود: «اى ابوسفیان، امروز روز مرحمت است، امروز روزى است که خداوند قریش را در آن عزت داده است». عبّاس مى‏گوید: پیامبر خدا صکسى را براى سعد فرستاد، و با عزل او پرچم را به قیس سپرد. پیامبرصپنداشت که اکنون هم پرچم از سعد نرفته است، چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت، ولى سعد از تحویل دادن پرچم بدون نشانه‏اى از پیامبر خدا صابا ورزید. به این صورت پیامبر خداصدستار (عمامه) خود را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن، پرچم را به پسرش قیس داد [۲۶۳].

این حدیث را طبرانى از ابولیلى سروایت نموده، که گفت: ما با پیامبر صقرار داشتیم و او به ما فرمود: ابوسفیان در اراک [۲۶۴]است، ما به آنجا رفته و او را دست گیر نمودیم، و مسلمانان با غلاف‏هاى شمشیر خود او رامحاصره نمودند تا این که او را نزد پیامبر آوردند، پیامبر خدا صبه او گفت: «واى بر تو، اى ابوسفیان من براى شما دنیا و آخرت را آورده‏ام، اسلام بیاورید تا در امان و محفوظ باشید». عبّاس سبا وى دوست بود و در این میان براى پیامبر خدا صگفت: اى پیامبر خدا، ابوسفیان مردى است شهرت پسند. به این لحاظ پیامبر خدا صمنادیى را به مکه فرستاد تا براى مردم ابلاغ نماید که: «کسى دروازه خود را بند نمود در امان است، و کسى که سلاح خود را انداخت در امان است و کسى که داخل خانه ابوسفیان شد، در امان است». بعد از آن، آن حضرت عبّاس را با ابوسفیان روان نمود تا این که درعقبه ثَنِیه نشستند، در آن هنگام بنى سُلَیم آمدند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها بنى سُلَیم هستند. ابوسفیان گفت: مرا با بنى سلیم چه کار؟ بعد از آن حضرت على ابن ابى طالب در میان مهاجرین آمد. ابوسفیان پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ عباس گفت: على بن ابى طالب در میان مهاجرین. بعد از آنها پیامبر خدا صدر میان انصار آمد، ابوسفیان پرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ عبّاس به او جواب داد: اینها مرگ سرخ هستند! این پیامبر خدا در بین انصار است. ابوسفیان به عبّاس گفت: من پادشاهى کسرى و قیصر را دیده‏ام، ولى مانند سلطنت و پادشاهى برادر زاده تو را ندیده‏ام. عبّاس گفت: این نبوت است [۲۶۵](نه پادشاهى و سطلنت آن چنان که تو مى‏پنداى). هثیمى (۱۷۰/۶) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده ودر آن حَرْب بن حسن طَحَّان آمده، که وى ضعیف مى‏باشد، ولى از جانب بعضى ثقه دانسته شده است.

طبرانى از عروه به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: بعد از آن پیامبر خدا صبا دوازده هزار (سپاه) خود، متشکل از مهاجرین و انصار، اسلم، غِفار، جُهَینه و بنى سُلیم بیرون شد، وحرکت خویش را با یدک (جلوکش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند تا این که در مَرّظَهْران توقّف نمودند، و قریش ازین واقعه هیچ اطلاعى نداشت. قریش حکیم به حِزام و ابوسفیان را نزد پیامبر صروان نموده گفتند: یا از وى براى مان امان بگیرید و یا این که همراهش اعلان جنگ نمایید. ابوسفیان و حکیم بن حزام براى این مطلب بیرون شدند، و با بُدیل بن ورقاء روبرو گردیدند، و او را نیز با خود گرفتند، تا این که - در هنگام شب - به اراک در نزدیک مکه رسیدند، و در آنجا خرگاه‏ها و لشکر را دیدند و شیهه اسبان به گوش‌شان رسید. این حالت آنها را ترسانید، و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند: اینها بنى کعب هستند که جنگ آنها را به هیجان آورده است. بُدیل گفت: اینهااز بنى کعب بزرگتر هستند!! که مجموع آنها به این حد نمى‏رسد. آیا این‏ها هوازن‌اند که به خاطر اشغال سرزمین ما به اینجا آمده‏اند؟ به خدا، این را ما نیز نمى‏دانیم، اینها چون انبوه حجاج‌اند. پیامبر خدا صدر پیش روى خود یک دسته از سواران را ارسال نموده بود که جاسوسان را گرفتار می‌نمودند، و قبیله خُزاعه نیز در راه هیچ کسى را اجازه نمى‏داد تا عبور نماید.

هنگامى که ابوسفیان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمین شدند، همان دسته سواران آنها را درتاریکى شب گرفتار نمودند، و با هراس از کشته شدن‌شان آنها را آوردند. حضرت عمر سبه طرف ابوسفیان برخاست و یک ضربه بر گردن وى وارد نمود، مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بیرون نموده، خواستند نزد رسول خدا صداخل نمایند، اما ابوسفیان از کشته شدن بر خود ترسید - عبّاس بن عبدالمطلب سکه در زمان جاهلیت رفیق وى بود - (در میان لشکر اسلام حضور داشت) و ابوسفیان با صداى بلند فریاد کشید: آیا مرا به عبّاس حواله نمى‏کنید؟ درین هنگام عبّاس سفرا رسید، و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود، و از پیامبر صخواست تا ابوسفیان را تسلیم وى کند و منزلت خود را در میان قوم به نمایش گذاشت. عبّاس سوى را در تاریکى شب سوار نموده، در میان اردوگاه گردانید، تا این که همه مردم او را دیدند، عمر سبراى ابوسفیان هنگامى که ضربه‏اى به گردنش وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پیامبر صنارسیده مى‏میرى. وى عبّاس را به فریادرسى فرا خوانده گفت: مرا مى‏کشند، چون عبّاس آمد، او را از چنگال مردم رهانید، و نگذاشت زیاده او را زیر بار حرف‏هاى خود داشته باشد.

چون ابوسفیان کثرت مردم و اطاعت‌شان را دید گفت: چون امشب اجتماعى مردمى را ندیده بودم. عبّاس ساو را از دست آنها نجات بخشید، و به او گفت: اگر اسلام نیاورى، و شهادت ندهى که محمّد صپیامبر خداست کشته مى‏شوى. وى خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مى‏داد تکرار نماید، ولى زبانش به آن نمى‏گشت، و شب خود را با عبّاس سپرى نمود. اما حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد پیامبر خدا صوارد شده اسلام آوردند، و پیامبر صاز آنها در ارتباط با اهل مکه سئوال‌هایی کرد. چون اذان نماز صبح گفته شد، مردم براى نماز خارج شدند، ابوسفیان ترسید و گفت: اینها چه مى‏خواهند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها مسلمان هستند و آماده حضور پیامبر خدا صمى‏شوند، عبّاس با وى خارج شد. هنگامى که ابوسفیان آنها را دید، گفت: اى عبّاس: اگر اینها را به هر کار مأمور کند انجام مى‏دهند؟ عبّاس به او گفت: اگر آنها را ازخوردن و نوشیدن باز دارد، از وى اطاعت مى‏کنند. عبّاس در ادامه سخنان خود براى ابوسفیان افزود: با وى درباره قومت صحبت کن، که او ایشان راعفو مى‏کند. عبّاس ابوسفیان را آورد تا این که او را نزد پیامبر صداخل نمود، عبّاس آن گاه فرمود: اى پیامبر خدا صاین ابوسفیان است، ابوسفیان زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد، من از خداى خود نصرت و مدد خواستم، و تو نیز از خدایت نصرت خواستى، به خدا سوگند تو را دیدم که بر من غالب شدى!! اگر خدایم به حق مى‏بود، و خداى تو باطل، حتماً من بر تو غالب مى‏آمدم!! بعد از آن شهادت داد که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد صرسول خداست.

سپس عبّاس گفت: اى رسول خدا، دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت رفته، و آنها را از این چیزى که نازل شده بیم دهم، و آنها را به‌سوى خدا و پیامبرش دعوت نمایم، پیامبر صبه او اجازه داد. عبّاس باز خطاب به پیامبر خدا صگفت: اى پیامبر خدا صبراى‌شان چه بگویم؟ ازین چیزها چیزى که امان را افاده نماید به من بگو تا آنها به آن اطمینان پیدا نمایند. پیامبر صفرمود: «براى‌شان بگو: کسى که شهادت داد معبودى جز یک خدا نیست و او واحد و لا شریک است، محمّد صبنده و رسول اوست، در امان است. و کسى که نزد کعبه نشست و سلاح خود را گذاشت در امان است.و کسى که دروازه‏اش را بر خود بست در امان است». عبّاس ادامه داد: اى رسول خدا، ابوسفیان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد، اگر براى وى امتیاز نیکویى بدهى (بهتر خواهد بود). پیامبر خدا صگفت: «کسى که داخل خانه ابوسفیان شود نیز در امان است». ابوسفیان به پیامبر صچنین تلقین مى‏نمود: و خانه ابوسفیان در سمت بالاى مکه است، کسى که داخل خانه حکیم بن حزام شد، و دست از جنگ کشید در امان است و خانه وى در پایان مکه است. پیامبر صعبّاس را بر همان قاطر سفیدش که دحیه کلبى آن را به وى اهدا نموده بود، سوار نمود. و عبّاس سدر حالى که ابوسفیان در پشت سرش سوار بود، حرکت کرد. چون عبّاس رفت، پیامبر خدا صدر دنبال وى عده‏اى را فرستاد و گفت: او را دریافته و دوباره نزد من برگردانید، و براى‌شان از آنچه بر آن ترسیده بود صحبت نمود. فرستاده پیامبر خدا صاو را دریافت، ولى عباس سرضایت به برگشت نداد و گفت آیا پیامبر خداصاز این مى‏ترسد که ابوسفیان به رضاى خود به طرف گروه اندکى برگشته و پس از اسلام خود کافر مى‏شود؟ فرستاده پیامبر خدا صگفت: وى را نگه دار، و عبّاس او را نگه داشت. ابوسفیان در این حالت گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مى‏کنید؟ عبّاس به او پاسخ داد: نه ما غدر و خیانت نمى‏کنیم، ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان پرسید: کار تو چیست؟ تا برایت انجام دهم. عبّاس گفت: آن را چون خالدبن ولید و زبیر بن عوام آمد خودت مى‏دانى.

به این صورت عبّاس سدر تنگناى نارسیده به اراک در ناحیه مرظهران توقف نموده، و ابوسفیان بادرک نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود. بعد از آن پیامبر خدا صنیروهاى سوار را یکى دنبال دیگرى فرستاد، و همین نیروهاى سوار را به دو بخش تقسیم نمود: اول زبیر را سوق داد و از دنبال وى نیروهاى سواره‏اى را که متشکل از اسلم، غفار و قضاعه بودند سوق داد. ابوسفیان پرسید: اى عباس، این رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد: خیر، این خالدبن ولید است. پیامبر خدا صدر پیشاپیش خود سعدبن عباده سرا به کتیبه انصار فرستاد. سعدبن عباده گفت: امروز روز کشتار و جنگ است، امروز حرمت حلال مى‏شود. بعد از آن پیامبر خدا صدر کتیبه ایمان که متشکل از مهاجرین و انصار بودوارد گردید. هنگامى که ابوسفیان چهره‏هاى ناشناس زیادى را مشاهده نمود، پرسید: اى پیامبر خدا صتعداد را زیاد نموده‏اى، و یا این که این چهره‏ها را بر قوم خود ترجیح داده‏اى؟ پیامبر خدا صبه او پاسخ داد: «این را تو و قومت نمودید، هنگامى که شما مرا تکذیب کردید، اینها تصدیقم کردند، و هنگامى که شما اخراجم نمودید، یارى و مددم کردند». در آن روز با پیامبر خدا صاقرع بن حابس، عبّاس بن مرداس، و عیینه بن حصن بن بدرالفزارى حضور داشتند. هنگامى که ابوسفیان آنها را در اطراف پیامبر خدا صدید پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ پاسخ داد: این کتیبه پیامبر صاست، و همین دسته مرگ سرخ را با خود همراه دارد!! اینها مهاجرین و انصاراند. ابوسفیان گفت: اى عبّاس حالا حرکت کن، من چون امروز لشکر و گروه را هرگز ندیده بودم. زبیر سدر همان دسته خود حرکت نمود تا این که در حجون [۲۶۶]توقّف نمود. خالد سحرکت نمود تا این که از سمت پایانى شهر مکه وارد گردید. در خلال راه اوباش‏هاى بنى بکر باوى روبرو شدند، و دست به جنگ بردند، درین درگیرى خداوند أآنها را مغلوب گردانید، و تعدادى از آنها در حزوره [۲۶۷]به قتل رسیدند، تا این که عقب نشینى نموده و به خانه‏هاى خود پناه بردند، و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه [۲۶۸]روانه گردیدند، و مسلمانان به دنبال خالدبن ولید وارد شدند، و خود پیامبر خدا صاز عقب مردم، و پس از ورود آنها، قدم به مکه گذاشت، و ندا کننده‏اى فریاد برآورد، کسى که دروازه‏اش را بر خود ببندد، و از جنگ دست بردارد در امان است. ابوسفیان نیز در مکه فریاد کشید: اسلام بیاورید در امان و محفوظ مى‏باشید. و عبّاس را خداوند از چنگال آنها (اهل مکه) نگه داشت. هند بنت عتبه آمد و از ریش ابوسفیان گرفته فریاد کشید: اى آل غالب این پیرمرد احمق را بکشید. ابوسفیان (بالحن مهاجمى برایش) گفت: ریشم را بگذار، به خدا سوگند یاد مى‏کنم که اگر مسلمان نشوى گردنت زده خواهد شد. واى بر تو زن، او با حق آمده است، داخل خانه ات شو - راوى مى‏گوید: گمان مى‏برم که به او گفت -: و خاموش باش. هیثمى (۱۷۳/۶) مى‏گوید: این را طبرانى به شکل مرسل روایت کرده و در آن ابن لهیعه آمده که حدیث وى حسن مى‏باشد، ولى در آن ضعف نیز هست. این حدیث را همچنین ابن عائذ در مغازى عروه به همین طولش، چنان که در الفتح (۴/۸) آمده، روایت نموده و بخارى آن را از عروه به اختصار روایت کرده و همچنان بیهقى (۱۱۹/۹) این حدیث را به اختصار روایت نموده است.

[۲۶۰] چون عبّاس ابوسفیان را در آنجا نگه داشت، موصوف ترسید که شاید وى را به قتل برساند و به این لحاظ پرسید: آیا خیانت مى‏کنید، عبّاس به او پاسخ داد: خیر و در جواب این گفته ابوسفیان که چرا این را قبلاً برایم نگفتى، تا خاطرم جمع مى‏بود و نمى‏ترسیدم، گفت: من اصلاً احساس نمى‏کردم که تو چنان فکر نمایى، و بدون موجب بترسى. م. [۲۶۱] پس از صلح حدیبیه خزاعه همراه پیامبر صداخل پیمان شد، و بنوبکر با قریش. بعد از آن بنوبکر با قریش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پیمان خویش با پیامبر صرا نقض نمودند، که این امر خود سبب عمده و مستقیم فتح مکه در سال هشتم هجرت بود. [۲۶۲] هدف از حلال شدن حرمت در اینجا، حرمت بیت الحرام است. والله اعلم. م. [۲۶۳. ] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد. [۲۶۴] نام جایى است در نزدیک مکه. [۲۶۵] صحیح. ابن هشام در سیره خود (۳/۲۶۸، ۲۶۹) از ابن اسحاق بدون سند. اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است. همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت. برخی از حدیث در صحیح بخاری (۸/ ۴: ۶) موجود است. و ابن جریر (۱، ۳۳۲، ۳۳۳) آن را از عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص ۴۲۰) می‌گوید شاهدی قوی برای این روایت است. [۲۶۶] کوه بلندى است که پس از شعب جزارین در مکه المکرمه قراردارد. [۲۶۷] جایى است در مکه نزدیک دروازه حناطین. [۲۶۸] کوه معروفى است در مکه.