حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

سعدبن معاذ و دعوت نمودن بنى عبدالاشهل و اسلام آوردن آنها

سعدبن معاذ و دعوت نمودن بنى عبدالاشهل و اسلام آوردن آنها

هنگامى که قومش او را دیدند که مى‏آید، گفتند: به خدا سوگند سعد با چهره و قیافه‏اى غیر از آن چهره و قیافه برگشته که از نزد ما رفته بود. وقتى که نزد آنها ایستاد، فرمود: اى بنى عبدالاشهل: مقام و حکم مرا در میان خود چگونه مى‏بینید؟ پاسخ دادند: تو سردار ما هستى، در رأى از همه ما بالاتر، و پاک نفس‏ترى. سعد بعد از شنیدن این جواب گفت: سخن گفتن با مردان و زنان شما بر من، تا این که به خدا و رسول وى ایمان نیاورید، حرام است. راوى مى‏گوید: به خدا سوگند، هنوز به قبیله بنى عبدالاشهل وارد نشده بود که همه مردان و زنان آن مسلمان شدند. به این صورت اسعد و مصعب دوباره به منزل اسعد بن زراره برگشتند و مصعب نزد وى اقامت گزید و مردم را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمود، طورى که خانه‏اى از خانه‏هاى انصار باقى نماند، مگر این که در آن مردان و زنان مسلمان وجود داشتند، به جز محلّه‏هاى محدودى که اسلام نیاورده بودند و آنها عبارت بودند از: محله بنى امیه بن زید، خطمه، وائل، و واقف که مربوط به اوس بودند. این چنین در البدایه (۱۵۲/۳) آمده.

این را طبرانى نیز روایت نموده، و ابونعیم آن را در دلائل النبوه از عروه به شکل طولانى‏ترى روایت کرده... و در آن دعوت پیامبر صرا از انصار، و اجابت آنها را با ایمان آوردن‌شان چنان که در ابتداى کار انصار خواهد آمد یادآور شده، پس از آن کارهاى دعوت انصار را در میان قوم‌شان به شکل سرى، و درخواست آنها را از پیامبر خدا صکه کسى را از طرف خود به خاطر دعوت مردم بفرستد - که وى در پاسخ مصعب را، چنان که در روان نمودن افراد براى دعوت به‌سوى خدا و پیامبرش صدر (ص۱۷۳) گذشت، فرستاد - متذکر شده، و بعد از آن مى‏گوید: سپس اسعدبن زراره با مصعب بن عمیر سحرکت نمودند، تا این که به چاه مرق و یا نزدیک آن رسیدند. در همانجا نشستند، و دنبال گروهى از اهل زمین (مسلمانان اهل مدینه) کسى را روان کردند، و همه آنان به شکل سرّى نزد آنها گرد آمدند، در حالى که مصعب بن عمیر براى‌شان صحبت مى‏نمود و از قرآن حکایت مى‏کرد. به سعد بن معاذ از تجمّع‌شان خبر داده شد، و با سلاح خود در حالى که نیزه‏اى را با خود حمل مى‏کرد، به طرف آنها آمد، تا این که بر مصعب بن عمیر برخاست و گفت: این مرد تنها، رانده شده و بیگانه چرا به منازل ما آورده مى‏شود، تا ضعفاى ما را به باطل بکشاند، و آنها را دعوت کند. شما دو تن را پس از این دیگر در این نزدیکى‏هاى مان نبینم، بنابراین مسلمانان برگشتند. ولى باز براى بار دوم در سر چاه مرق و یا نزدیک آن آمده و تجمّع نمودند، درین مرتبه براى دومین بار به سعد بن معاذ اطلاع داده شد، موصوف درین مرتبه آنها را با روش نرمترى از اول بیم داد. هنگامى که اسعد این نرمش را ز او ملاحظه نمود گفت: اى پسرخاله، سخنان وى را بشنو، اگر از وى چیز بدى را شنیدى آن را دوباره به او برگردان، ولى اگر چیز نیکویى را از وى شنیدى به خواست الهى جواب مثبت بده. سعدبن معاذ پرسید؟ وى چه مى‏گوید؟ مصعب بن عمیر سبراى آنها تلاوت نمود:

﴿حمٓ ١ وَٱلۡكِتَٰبِ ٱلۡمُبِينِ ٢ إِنَّا جَعَلۡنَٰهُ قُرۡءَٰنًا عَرَبِيّٗا لَّعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ ٣[الزخرف: ۱-۳].

ترجمه: «حم. سوگند به این کتابى که حقایقش آشکار است. که ما آن را قرآن عربى قرار دادیم، تا شما آن را بفهمید».

سعد در پاسخ گفت: چیز واضح و قابل فهمى را مى‏شنوم که برایم قابل درک است. وى در حالى برگشت که خداوند أاو را به اسلام هدایت نموده بود، ولى وى تا برگشت خود اسلامش را آشکار ننموده و آن را پنهان داشت. او به طرف قوم خود رفت، و بنى عبدالاشهل را به اسلام دعوت نمود، و اسلام خود را آشکار گردانید. در این عمل او خطاب به بنى عبدالاشهل گفت: هر کوچک و بزرگ و مرد و زنى که درین کار شک مى‏کند، باید از آن چیز خوبترى را براى ما بیاورد، تا به آن چنگ زده و عمل نماییم. به خدا سوگند، امرى آمده است که گردنها در آن قطع خواهد شد. به این صورت بنى عبد الاشهل در وقت اسلام آوردن سعد ودعوت وى به جز تعداد اندک و ناچیزى، دیگر همه اسلام آوردند. و این محلّه اوّلین محلّه انصار بود که همه به یکبارگى اسلام آورده بودند... و حدیث را چنان که در بخش پیامبر صو فرستادن افراد براى دعوت به‌سوى خدا و پیامبر ص(ص۱۷۳) گذشت، متذکر شده، و در آخر آن آمده: و بعد از آن مصعب بن عمیر سبه طرف پیامبر خدا صیعنى مکه - برگشت.