حکایت ابوجَنْدَل س
در حالى که آنها درین حالت قرار داشتند، ابوجندل بن سهیل بن عمرو سآمد، و همان زنجیرهایى را که به آن بسته شده بود با خود مىکشانید [۲۴۴]، و از پایین مکه بیرون آمده و خود را میان مسلمین رسانید. سهیل گفت: اى محمّد این اوّلین کسى است که از تو مىخواهم او را دوباره به من مسترد کنى. پیامبر صفرمود: «ما تا کنون پیمان را تمام ننمودهایم». سهیل گفت: به خدا سوگند، با این حال من با تو ابداً هیچ قرارداد صلحى نمىبندم. پیامبر صفرمود: «او را به من واگذار کن»، سهیل گفت: خیر من او را به تو نمىگذارم. پیامبر خدا صباز هم فرمود: «بلکه این کار را بکن». امّا سهیل گفت: خیر من این کار را نمىکنم. مِکرَز درین اثنا گفت: ما او را به تو دادیم. (درین لحظات دشوار) ابوجندل گفت: اى گروه مسلمانان، من در حالى که مسلمان شده آمدهام، دوباره براى مشرکین برگردانیده مىشوم؟! آیا آنچه را من دیدم نمىدانید - وى در راه خداوند أبسیار عذاب و اذیت شده بود - عمر سمىگوید: من درین میان نزد پیامبر خدا صآمده گفتم: آیا تو به حق، نبى خدا نیستى؟ گفت: «بلى هستم». گفتم: آیا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: «بلى هست». گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخریم و در دین مان زیر بار ذلّت برویم؟ گفت: «من رسول خدا هستم، و هرگز نافرمانى او را نخواهم کرد، و او نصرت دهنده من است». گفتم: آیا تو به ما نمىگفتى که به خانه خواهیم رفت و آن را طواف خواهیم نمود؟ گفت: «بلى، ولى آیا من این را به تو گفته بودم که ما امسال به طواف آن خواهیم آمد؟» گفتم: نه. پیامبر صفرمود: «تو به آن آمدنى هستى و آن را به طور حتمى طواف مىکنى». عمر سمیگوید: آن گاه نزد ابوبگر سآمده گفتم: اى ابوبکر، آیا این به حق پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلى. گفتم: آیا ما بر حق ودشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: بلى هست. عمر مىگوید: گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى بر خود بخریم و دردین مان زیر بار ذلّت برویم؟ ابوبکر گفت: اى مرد، وى پیامبر خداست، و نافرمانى پروردگارش را نمىکند، و پروردگارش ناصر و مددکار اوست، به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نکن، چون به خدا سوگند، وى بر حق است. گفتم: آیا وى به مانمى گفت که ما به خانه مىآییم و آن را طواف مىکنیم؟ گفت: بلى، ولى آیا به تو گفته بود که امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم: خیر. ابوبکر گفت: تو حتماً به کعبه مىآیى، و آن را طواف مىکنى. عمر سمىگوید: من به (بعد از این ماجرا) جهت تلافى این ایرادها کارهاى انجام دادم [۲۴۵]. راوى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا صاز عقد قرارداد صلح فارغ شد، به یاران خود گفت: «برخیزید قربانى کنید و بعد از آن سرهاى خود را بتراشید». راوى مىافزاید: به خدا سوگند، هیچ یک از آنها از جاى خود بر نخاستند، حتى پیامبرصسه مرتبه این حرف خود را تکرار نمود [۲۴۶]هنگامى که هیچ یک از آنها برنخاست پیامبر صنزد امّ سلمه لوارد شد، و آنچه را از مردم دیده بود برایش متذکر گردید. امّ سلمه لگفت: اى پیامبر خدا، آیا این عمل را دوست مىدارى؟ (اگر دوست مىدارى) پس بیرون شو، تا این که شتر قربانى خود را ذبح نکردهاى، و کسى که سرت را میتراشد او را نخواستهاى و سرت را نتراشیده است، با هیچ یک از ایشان حرف نزن. آن گاه پیامبر خدا صبیرون رفت و بدون این که با هیچ یک از ایشان حرف بزند قربانى خود را ذبح کرد، و کسى که سرش را مىتراشید او را خواست و سرش را تراشید. چون اصحاب این عمل پیامبر خدا صرا دیدند، همه برخاستند و ذبح کردند، و بعضىشان به تراشیدن سر دیگرى پرداختند، حتى که از کثرت غم و اندوه نزدیک بود یکدیگر خود را (در تراشیدن سر) زخمى و مجروح سازند، بعد از آن عدهاى از زنان مومن (از مکه) آمدند و خداوند تبارک و تعالى دربارهشان این آیه را نازل فرمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ - تا به این جا - بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ﴾[الممتحنة: ۱۰].
ترجمه: «اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت کنان نزد شما آیند، آنان را امتحان کنید... و هرگز همسران کافره را در همسرى خود نگه ندارید».
در آن روز حضرت عمر سدو زن خود را که مشرک بودند طلاق داد، معاویه بن ابى سفیان با یکى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن امیه با دیگرى.
[۲۴۴] وى از زندان فرار کرده بود. [۲۴۵] در سیرت ابن هشام (۳۱۷/۲) در تفسیر این جمله چنین آمده است: عمر گوید: از آن روز به بعد مرتباً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلام آزاد کردم که تلافى آن ایرادهایم بشود و کفاره آن عملکرد و سخنانم باشد تا این که به این باور شدم که جبران و تلافىشده باشد. [۲۴۶] این نافرمانى آنها در مقابل پیامبر خدا صنبود، بلکه جریان صلح و شروط آن فضاى حیرت و سرگشتگى را براى آنان پدید آورده بود، و آن حالت شدید و مدهوش کننده انگیزه این عمل بود.