حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

حکایت ابوجَنْدَل س

حکایت ابوجَنْدَل س

در حالى که آنها درین حالت قرار داشتند، ابوجندل بن سهیل بن عمرو سآمد، و همان زنجیرهایى را که به آن بسته شده بود با خود مى‏کشانید [۲۴۴]، و از پایین مکه بیرون آمده و خود را میان مسلمین رسانید. سهیل گفت: اى محمّد این اوّلین کسى است که از تو مى‏خواهم او را دوباره به من مسترد کنى. پیامبر صفرمود: «ما تا کنون پیمان را تمام ننموده‏ایم». سهیل گفت: به خدا سوگند، با این حال من با تو ابداً هیچ قرارداد صلحى نمى‏بندم. پیامبر صفرمود: «او را به من واگذار کن»، سهیل گفت: خیر من او را به تو نمى‏گذارم. پیامبر خدا صباز هم فرمود: «بلکه این کار را بکن». امّا سهیل گفت: خیر من این کار را نمى‏کنم. مِکرَز درین اثنا گفت: ما او را به تو دادیم. (درین لحظات دشوار) ابوجندل گفت: اى گروه مسلمانان، من در حالى که مسلمان شده آمده‏ام، دوباره براى مشرکین برگردانیده مى‏شوم؟! آیا آنچه را من دیدم نمى‏دانید - وى در راه خداوند أبسیار عذاب و اذیت شده بود - عمر سمى‏گوید: من درین میان نزد پیامبر خدا صآمده گفتم: آیا تو به حق، نبى خدا نیستى؟ گفت: «بلى هستم». گفتم: آیا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: «بلى هست». گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخریم و در دین مان زیر بار ذلّت برویم؟ گفت: «من رسول خدا هستم، و هرگز نافرمانى او را نخواهم کرد، و او نصرت دهنده من است». گفتم: آیا تو به ما نمى‏گفتى که به خانه خواهیم رفت و آن را طواف خواهیم نمود؟ گفت: «بلى، ولى آیا من این را به تو گفته بودم که ما امسال به طواف آن خواهیم آمد؟» گفتم: نه. پیامبر صفرمود: «تو به آن آمدنى هستى و آن را به طور حتمى طواف مى‏کنى». عمر سمی‌گوید: آن گاه نزد ابوبگر سآمده گفتم: اى ابوبکر، آیا این به حق پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلى. گفتم: آیا ما بر حق ودشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: بلى هست. عمر مى‏گوید: گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى بر خود بخریم و دردین مان زیر بار ذلّت برویم؟ ابوبکر گفت: اى مرد، وى پیامبر خداست، و نافرمانى پروردگارش را نمى‏کند، و پروردگارش ناصر و مددکار اوست، به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نکن، چون به خدا سوگند، وى بر حق است. گفتم: آیا وى به مانمى گفت که ما به خانه مى‏آییم و آن را طواف مى‏کنیم؟ گفت: بلى، ولى آیا به تو گفته بود که امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم: خیر. ابوبکر گفت: تو حتماً به کعبه مى‏آیى، و آن را طواف مى‏کنى. عمر سمى‏گوید: من به (بعد از این ماجرا) جهت تلافى این ایرادها کارهاى انجام دادم [۲۴۵]. راوى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا صاز عقد قرارداد صلح فارغ شد، به یاران خود گفت: «برخیزید قربانى کنید و بعد از آن سرهاى خود را بتراشید». راوى مى‏افزاید: به خدا سوگند، هیچ یک از آنها از جاى خود بر نخاستند، حتى پیامبرصسه مرتبه این حرف خود را تکرار نمود [۲۴۶]هنگامى که هیچ یک از آنها برنخاست پیامبر صنزد امّ سلمه لوارد شد، و آنچه را از مردم دیده بود برایش متذکر گردید. امّ سلمه لگفت: اى پیامبر خدا، آیا این عمل را دوست مى‏دارى؟ (اگر دوست مى‏دارى) پس بیرون شو، تا این که شتر قربانى خود را ذبح نکرده‏اى، و کسى که سرت را می‌تراشد او را نخواسته‏اى و سرت را نتراشیده است، با هیچ یک از ایشان حرف نزن. آن گاه پیامبر خدا صبیرون رفت و بدون این که با هیچ یک از ایشان حرف بزند قربانى خود را ذبح کرد، و کسى که سرش را مى‏تراشید او را خواست و سرش را تراشید. چون اصحاب این عمل پیامبر خدا صرا دیدند، همه برخاستند و ذبح کردند، و بعضى‌شان به تراشیدن سر دیگرى پرداختند، حتى که از کثرت غم و اندوه نزدیک بود یکدیگر خود را (در تراشیدن سر) زخمى و مجروح سازند، بعد از آن عده‏اى از زنان مومن (از مکه) آمدند و خداوند تبارک و تعالى درباره‌شان این آیه را نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ - تا به این جا - بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ[الممتحنة: ۱۰].

ترجمه: «اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت کنان نزد شما آیند، آنان را امتحان کنید... و هرگز همسران کافره را در همسرى خود نگه ندارید».

در آن روز حضرت عمر سدو زن خود را که مشرک بودند طلاق داد، معاویه بن ابى سفیان با یکى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن امیه با دیگرى.

[۲۴۴] وى از زندان فرار کرده بود. [۲۴۵] در سیرت ابن هشام (۳۱۷/۲) در تفسیر این جمله چنین آمده است: عمر گوید: از آن روز به بعد مرتباً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلام آزاد کردم که تلافى آن ایرادهایم بشود و کفاره آن عملکرد و سخنانم باشد تا این که به این باور شدم که جبران و تلافى‏شده باشد. [۲۴۶] این نافرمانى آنها در مقابل پیامبر خدا صنبود، بلکه جریان صلح و شروط آن فضاى حیرت و سرگشتگى را براى آنان پدید آورده بود، و آن حالت شدید و مدهوش کننده انگیزه این عمل بود.