حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

داستان اسلام آوردن عمرو بن العاص س

داستان اسلام آوردن عمرو بن العاص س

ابن اسحاق از عمروبن العاص سروایت نموده، که گفت: هنگامى که ما از جنگ خندق بازگشتیم، چند تن از مردان قریش را که حرف مرا مى‏شنیدند و نظرم را مى‏پذیرفتند، جمع کردم و به آنها گفتم: مى‏دانید، به خدا سوگند، من مى‏بینم که آوازه و کار محمّد به شکل عجیبى پیش مى‏رود، و من براى خود فکرى کرده‏ام، که نمى‏دانم شما در آن باره چه فکر مى‏کنید؟ پرسیدند: چه فکرى؟ گفتم: من چنین فکر نموده‏ام که خود را به حبشه در پیش نجاشى برسانیم، و در پیش وى باشیم. اگر محمّد بر قوم ما غالب شد، ما همانجا نزد نجاشى مى‏باشیم، و بودن مان زیر دست نجاشى بهتر ازین است که محمّد بر سرمان حکومت کند، ولى اگر قوم ما بر محمّد غالب آمد، تردیدى نیست که ما را به درستى مى‏شناسند، و از آنها جز خیر و نیکویى براى ما نخواهد آمد. آنها گفتند: ما در این رأى با تو همنظر و موافق هستیم، آن گاه به آنها گفتم: چیزى فراهم آورید تا به وى اهدا کنیم، و محبوب‏ترین هدیه‏اى که از سرزمین ما براى وى تقدیم مى‏شد پوست بود، و ما براى وى مقدار زیادى پوست جمع نمودیم، بعد از آن به طرف حبشه به راه افتادیم، تا این که نزد وى آمدیم. به خدا سوگند، در حالى که ما نزد وى بودیم، عمروبن اُمَیه ضَمْرِى را دیدیم که نزد وى آمد، و او را پیامبر خدا صدر ارتباط با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود. عمرو مى‏افزاید: او نزد نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد. عمرو مى‏گوید: آن گاه من به رفقاى خود گفتم: ابن عمرو بن امیه است، نزد نجاشى مى‏روم و از وى مى‏خواهم که او را به من بسپارد تا گردنش را قطع کنم، اگر او این کار را با من بکند، و من این کار را انجام دهم، قریش درک مى‏کند، که من انتقام آنها را گرفته و عمل نیکویى را با کشتن فرستاده محمّد براى‌شان انجام داده‏ام. مى‏گوید: به همین منظور نزد نجاشى رفتم، چنان که در گذشته‏ها سجده مى‏کردم به او سجده نمودم. مى‏گوید: نجاشى گفت: دوستم خوش آمدى، آیا از دیارت براى ما هدیه و سوغاتى آورده‏اى؟ گفتم: بلى، اى پادشاه برایت پوست‏هاى زیادى را هدیه آورده‏ام. مى‏گوید: بعد از آن پوست‏ها را به او نزدیک ساختم و از آنها بسیار خوشش آمد. بعد از آن گفتم: اى پادشاه هم اکنون مردى را دیدم که از نزد شما بیرون رفت و او فرستاده مردى است که دشمن ما مى‏باشد، او را به من بسپار تا بکشمش، چون او اشراف و بزرگان ما را کشته است. عمرو مى‏گوید: نجاشى خشمگین شد، و دست خود را بلند نموده محکم به بینى خود زد، گمان کردم که بینیش را شکست، و آن چنان ناراحت شدم که آرزو نمودم کاش زمین پاره مى‏شد و من از ترس و خوفى که داشتم در آن فرو مى‏رفتم. از این رو درصدد جبیره کار برآمده گفتم: اى پادشاه، به خدا سوگند، اگر مى‏پنداشم که این خواهش من موجب کدورت خاطر و نارضایتى‌تان مى‏شود هرگز آن را مطرح نمى‏کردم. نجاشى گفت: آیا تو از من خواهش مى‏کنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم که ناموس اکبر (جبرئیل) به او نازل مى‏گردد، ناموس اکبرى که براى حضرت موسى نازل مى‏شد، و تو او را بگیرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مى‏گوید: گفتم: اى پادشاه، آیا او چنین است؟! گفت: واى بر تو اى عمرو، سخن مرا قبول کن، و از وى پیروى کن، به خدا سوگند وى بر حق است، و بر مخالفین خود چنان که موسى بن عمران بر فرعون و لشکریانش غالب آمد، پیروز مى‏شود. عمرو مى‏گوید: گفتم: آیا تو از طرف وى با من به اسلام بیعت مى‏کنى؟ گفت: آرى، وى دست خود را باز کرد و من همراهش بیعت به اسلام نمودم. بعد از آن نزد رفقایم، رفتم این در حالى بود که نظرم از گذشته تغییر نموده بود و اسلامم را از ایشان مخفى داشتم. بعد از آن به قصد زیارت رسول خدا صبیرون رفتم تا اسلام بیاورم، در خلال راه به خالد بن ولید برخوردم، و این واقعه اندکى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود، او از طرف مکه مى‏آمد. گفتم: اى ابوسلیمان به کجا مى‏روى؟ وى در پاسخ به من گفت: به خدا سوگند، این امر درست و ثابت شد، و این مرد نبى است، مى‏روم، به خدا تا اسلام بیاورم، تا چه وقت به این وضع به سر بریم؟ عمرو مى‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، من هم جز به خاطر اسلام آوردن نیامده‏ام. عمرو مى‏گوید: هر دوى ما در مدینه خدمت پیامبر خداصآمدیم، خالد قبل از من رفت و اسلام آورد و با پیامبر صبیعت نمود، و بعد از آن من نزدیک رفتم و عرض نمودم که: اى پیامبر خدا صمن با شما بیعت مى‏کنم مشروط به اینکه گناهان گذشته‏ام را ببخشى، و آینده را متذکر نمى‏شوم؟ عمرو مى‏گوید: پیامبر خدا صفرمود: «اى عمرو، بیعت کن، اسلام کارهایى را که قبل از آن صورت گرفته است قطع نموده و از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى گذشته را نابود مى‏سازد». عمرومى گوید: بعد از آن، من با وى بیعت نمودم و برگشتم [۲۵۲]. این چنین در البدایه (۱۴۲/۴) آمده. احمد و طبرانى نیز از عمرو مانند این را به شکل طولانى روایت نموده‏اند. هیثمى (۳۵۱/۹) مى‏گوید: رجال هر دوى آنها ثقه‏اند.

بیهقى از طریق واقدى این حدیث را درازتر و نیکوتر از حدیث قبل روایت کرده، و در آن آمده: بعد از آن حرکت نمودم تا این که به هَدَّه (نام جایى است در حجاز میان مکه و طائف) رسیدم دیدم دو مرد که اندکى در راه ازمن سبقت داشتند، مى‏خواهند توقف نمایند، یکى از آن دو داخل خیمه است و دیگرى شترها را محکم گرفته. عمرو مى‏گوید: متوجّه شدم که خالدبن ولید است. عمرو مى‏افزاید: پرسیدم: کجا مى‏روى؟ گفت: نزد محمّد مى‏روم، چون همه مردم به اسلام گرویده‏اند، و هیچ یک از عقلاء و صاحبان درایت باقى نمانده که به اسلام داخل نشده باشد. به خدا سوگند، اگر زیاده ازین توقّف کنم، وى از گردن مان چنان که از گردن کفتار در غارش گرفته مى‏شود، خواهد گرفت. گفتم من نیز، به خدا سوگند، تصمیم رفتن نزد محمّد و اسلام آوردن را گرفته‏ام، آن گاه عثمان بن طلحه بیرون رفت و مرا خوش آمدید گفت، و هه در همانجا اندکى توقّف نمودیم. و بعد از آن به موافقت همدیگر به مدینه وارد شدیم، من گفته مردى را که نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شدیم فراموش نمى‏کنم، که فریاد مى‏کشید: اى رباح! اى رباح! اى رباح [۲۵۳](اسم کدام غلام است)!! ما از شنیدن قول وى خوشحال شدیم، و آن را براى خود به فال نیک گرفتیم. بعد آن مرد به‌سوى ما نگاه کرد و از وى شنیدم که می‌گفت: مکه پس ازین دو تن، دیگر مهار خود را از دست داد، گمان نمودم که هدف وى من و خالد بن ولید هستیم و با شتاب روى به طرف مسجد گردانید و بدان سو رفت. گمان کردم که وى پیامبر صرا به قدوم ما بشارت داد، و این پندار من درست بود.

ما شترهاى خود را در حَرَّه خوابانیدیم. با توقّفى در آنجا لباس‏هاى خوب خود را بر تن نمودیم، بعد از آن اذان عصر گفته شد، و حرکت نمودیم تا این که به پیامبرخداصنمایان شدیم، چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به اسلام آوردن ما بسیار خوشحال و مسرور شده بودند، آن گاه خالدبن ولید رفته بیعت نمود، و بعد از وى عثمان بن طلحه پیش شد و بیعت کرد، سپس من پیش رفتم، به خدا سوگند، آن لحظاتى که من در پیش رویش نشستم نتوانستم از فرط حیاء چشمان خود را به طرفش بلند کنم. عمرو مى‏گوید: من با وى مشروط به این بیعت نمودم که گناهان گذشته مرا ببخشد، ولى گناهاى آینده‏ام به یادم نیامد. پیامبر صفرمود: «اسلام چیزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى ماقبل خود را نابود مى‏سازد». عمرو مى‏گوید: به خدا سوگند، از هنگامى که من و خالدبن ولید اسلام آورده‏ایم، پیامبر خدا صهیچ یک از اصحاب خود را در امر مهمى که وى را اندوهگین مى‏ساخت با ما برابر نکرده است [۲۵۴]. این چنین در البدایه (۲۳۷/۴) آمده.

[۲۵۲] حسن. ابن اسحاق همچنین در سیره‌ی ابن هشام (۲/۱۸۵) چاپ دارابن رجب، و (۳/۱۷۲) چاپ ایمان. و احمد (۴/۱۹۸، ۱۹۹) و بیهقی در «الکبری» (۹/۱۲۳). همچنین مسلم در صحیح خود (۱۲۱) کتاب ایمان، باب اسلام آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین می‌برد، به اختصار داستان اسلام عمرو را از زبان خود روایت کرده است. [۲۵۳] کلمه رباح و یا ربح درعربى فائده را نیز افاده مى‏کند و آنها در هنگام شنیدن این صدا آن را فال نیک گرفته و به آن خوشحال شدند. م. [۲۵۴] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/ ۳۴۳: ۳۴۵).