حکایت ابوبصیر با دو تن که دنبال وى فرستاده شده بودند
پس از اتمام کارهاى صلح، پیامبر خدا صبه مدینه برگشت، ابوبصیر - مردى از قریش که مسلمان بود - در مدینه نزدش آمد، مشرکین در طلب وى دو تن را به مدینه فرستادند، و از پیامبر صخواستند تا به مفاد موافقتنامه صلح وفا نماید. بر این اساس پیامبر خدا صابوبصیر را به آن دو مرد تحویل داد، آن دو تن ابوبصیر را گرفته بیرون رفتند تا این که به ذوالحُلَیفه [۲۴۷]رسیدند، در اینجا فرود آمدند و از خرمایى که با خود داشتند، مىخوردند.
ابوبصیر به یکى از آن دو مرد گفت: به خدا سوگند، اى فلان این شمشیرت را بسیار خوب مىبینم!! او آن را از نیام بیرون آورده گفت: آرى به خدا، خیلى خوب است، و من چندین بار این را تجربه نمودهام. ابوبصیر گفت: به من بده تا ببینمش. ابوبصیر شمشیر را از وى گرفت، و او را با آن شمشیر زد و او مرد، دومى فرار نمود، تا این که خود را به مدینه رسانید و به شتاب داخل مسجد شد، پیامبر خدا صچون چشمش به وى افتاد گفت: «این مرد منظر هولناکى را دیده است». چون نزد پیامبر صرسید گفت: به خدا سوگند، رفیقم کشته شد، و من نیز کشته مىشوم. از دنبال وى ابوبصیر آمده گفت: اى پیامبر خدا صبه خدا سوگند، خداوند أذمه تو را برآورده کرد. مرا به ایشان تحویل دادى، و خداوند أدو باره مرا از چنگال ایشان رهانید. پیامبر صگفت: «واى بر مادرش، عجب آتش افروز جنگ است این مرد، اگر همدستى داشته باشد».
چون ابوبصیر این سخن را شنید، دانست که (اگر وى در مدینه باشد) پیامبر صوى را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مىکند، بدین خاطر از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا رسانید.
[۲۴۷] قریهاى است نزدیک مدینه، که میقات اهل مدینه نیز مىباشد، و اکنون به آن اببار على مىگویند.