پیامبر صو فرستادن عمامهاش براى صفوان به عنوان نشانه امان
صفوان به عمیر گفت: نه به خدا سوگند، با تو تا وقتى بر نمىگردم که از وى نشانهاى برایم نیاورى، که من آن را سوگند بشناسم. پیامبر صبه عمیر گفت: «دستارم را بگیر»، عمیر با دستار رسول خدا صبه طرف صفوان برگشت، و آن همان چادر یمنى بود که پیامبر صدر آن روز در حالى که آن را بر سر خود گذاشته و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود داخل مکه گردید. عمیر براى دومین بار بهسوى وى شتافت، و با آوردن عمامه پیامبر صبه او گفت: ابووهب، من از نزد بهترین مردم، کسى که در صله رحم نیکى و بردبارى از همگان برتر است، آمدهام. سرفرازى او سرافرازى توست، و عزّتش عزّت تو، و فرمانروایىاش فرمانروایى تو، و پسر مادر و پدرت است! به خاطر خدا، بر خود رحم کن. صفوان به عمیر گفت: من مىترسم که کشته شوم. عمیر به او گفت: او تو را بهسوى اسلام دعوت نموده است که اسلام بیاورى، و اگر دوست دارى که اسلام بیاورى خوب، وگرنه دو ماه به تو مهلت داده، او با وفاترین و نیکترین مردمان است، و آن چادر (دستار) خود را برایت فرستاده است که در روز فتح مکه آن را بر سر خود نهاد، و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود. صفوان آن چادر (دستار) را شناخت، و گفت: بلى. و عمیر آن را بیرون آورد، صفوان گفت: بلى. آن همین است، آن همین است. صفوان برگشت تا این که نزد پیامبر خدا صآمد، و هنگام آمدن وى، پیامبر خدا صنماز عصر را براى مردم در مسجد امامت مىنمود، هر دوى آنها توقّف نمودند. صفوان پرسید: اینها در یک شب و یک روز چند نماز مىخوانند؟ عمیر پاسخ داد: پنج نماز، پرسید: محمّد براىشان نماز مىخواند؟ عمیر پاسخ داد: بلى. هنگامى که پیامبر خداصسلام داد، صفوان گفت: اى محمد، عمیربن وهب با چادرت نزدم آمد، و مدعى است که تو مرا به آمدن نزد خودت فرا خواندهاى، و اگر اسلام را راضى شده، و پذیرفتم خوب، در غیر آن دو ماه به من مهلت دادهاى؟، رسول خدا صفرمود: «اباوهب پایین بیا». صفوان پاسخ داد: تا این که این را برایم مشخص نکنى پایین نمىآیم. رسول خدا صفرمود: «بلکه برایت چهار ماه مهلت است». صفوان پس از شنیدن این حرف پیامبر خدا صپایین آمد.