حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

ثقیف و فرستادن هیئتى تحت سرپرستى عَبْدَیالِیل بن عمرو به طرف پیامبر صو مذاکرات طرفین

ثقیف و فرستادن هیئتى تحت سرپرستى عَبْدَیالِیل بن عمرو به طرف پیامبر صو مذاکرات طرفین

بعد از قتل عروه، ثقفى‏ها چندین ماه همان طور ماندند، بعد از آن در میان خود مشورت نموده به این نتیجه رسیدند که طاقت و توانایى جنگ با همه اعراب همجوار خود را که بیعت نموده و اسلام آورده‏اند، در خود ندارند. پس از آن، تصمیم گرفتند تا یک تن از افراد خود را به خدمت پیامبر خدا صبفرستند، به این صورت عَبْدَیالِیل بن عمرو را با دو تن از احلاف و سه تن از بنى مالک به طرف پیامبر خدا صفرستادند. این‏ها هنگامى که به مدینه نزدیک شدند، و در قنات فرود آمدند، در آنجا مُغِیره بن شُعبه را که روى نوبت شتران اصحاب پیامبر خدا صرا مى‏چرانید، دریافتند. هنگامى که مغیره آنها را دید به شتاب راهى مدینه شد تا پیامبر صرا به قدوم آنها مژده دهد، قبل از این که پیامبر خدا صرا ببیند، ابوبکر سبا وى دیدار کرد و او ابوبکر سرا از آمدن هیئت نمایندگى ثقیف باخبر نمود، که آنها آمده‏اند و اگر پیامبر خدا صبعضى شرطهاى آنها را بپذیرد، حاضرند اسلام آورده و بیعت نمایند، و یک پیمان را درباره قوم‌شان بنویسند. ابوبکر سبه مغیره گفت: تو را سوگند مى‏دهم، که آن را قبل از من براى پیامبر خدا خبر ندهى تا باشد من این مژده را به وى بدهم، مغیره نیز این درخواست ابوبکر سرا پذیرفت. ابوبکر سنزد پیامبر صوارد شد و او را از قدوم آنها باخبر ساخت. بعد از آن مغیره به طرف همان هیئت برگشت، و شترها را با آنها یکجاى به طرف مدینه برگردانید، و در راه به آنها یاد داد که چگونه به پیامبر خدا صسلام بدهند، ولى آنها این کار را ننموده و طبق رسوم جاهلیت به او سلام دادند.

چون نزد پیامبر خدا صآمدند، خیمه‏اى براى‏شان در یک طرف مسجد زده شد، و خالد بن سعید بن العاص (نقش میانجى را در میان آنها و پیامبر صبه عهده گرفت و) در میان طرفین رفت و آمد مى‏نمود. آنها را عادت برین بود که هر گاهى غذایى براى‌شان از طرف پیامبر خدا صمى‏آوردند، تا این که خالد بن سعید از آن نمى‏خورد، آنها به طرف آن دست نمى‏بردند، و خالدبن سعید نامه را به آنها نوشت. راوى مى‏گوید: از جمله شرطهایى که از پیامبر خدا صخواستند یکى هم این بود که «لات» را تا سه سال براى آنها به حال خود واگذارد [۲۸۷]. آنها این مدت را (نظر به قبول نکردن پیامبر ص) یک سال یک سال کم مى‏کردند ولى پیامبر صاز قبول آن هم ابا مى‏روزید، تا این که از وى خواستند آن را لااقل یک ماه بعد از آمدن آنها باقى بگذارد، تا توجّه جاهلان و بى‌خردان خود را جلب بکنند (و آنها را به‌سوى اسلام بکشانند)، ولى پیامبر صبه هیچ یک از وقت‏هاى درخواستى آنها موافقت ننمود، و حاضر به این کار نشد، مگر این که ابوسفیان بن حرب و مغیره بن شعبه را با آنها بفرستد تا آن را منهدم سازند. در ضمن آن درخواست، پیشنهاد دیگر هیئت این بود که آنها را از نماز خواندن معاف دارد، و بت‏هاى خود را به دست خود نشکنند پیامبر خدا صفرمود: «اما از شکستن بت‏هاى‏تان به دست خود‌تان شما را معاف مى‏کنم ولى درباره نماز، دینى که در آن نماز نباشد خیرى در آن نیست». گفتند: این را اگرچه یک نوع پستى - (سجده کردن بر زمین) - را با خود همراه دارد از تو قبول مى‏کنیم [۲۸۸].

احمد از عثمان بن ابى العاص روایت نموده که: وفد ثقیف نزد پیامبر خدا صآمد، و او ایشان را در مسجد پایین آورد، تا در قلب‏هایشان نرمش و رقت پیدا گردد. آنها از پیامبر خدا صخواستند تا به جهاد بسیج نشوند، از ایشان عشر گرفته نشود، و نه هم کسى بر آنها مأمور مقرر شود که زکات مال‌هاى ایشان را جمع آورى نماید، و نه هم غیر از ایشان دیگر کسى بر آنها مقرر گردد. پیامبر خدا صدر پاسخ به پیشنهادهاى‌شان فرمود: «این براى شما باشد که بسیج عمومى نشوید و کسى بر شما مأمور مقرر نشود، و غیر از خودتان کسى بر شما مقرر نگردد، ولى در دینى که در آن رکوع نیست در آن دین خیرى نیست». و عثمان بن ابى العاص گفت: اى رسول خدا قرآن را به من یاد بده و مرا امام قومم تعیین کن [۲۸۹]. این را ابوداود نیز روایت نموده است.

ابوداود همچنان از وهب روایت نموده که مى‏گوید: از جابر سدرباره چگونگى بیعت ثقیف پرسیدم، وى گفت: آنها بر پیامبر صشرط گذاشتند که صدقه بر آنها نباشد، و جهاد هم نکنند، و او از پیامبر صبعد از آن شنید که مى‏گفت: «پس از اسلام آوردن خود صدقه هم خواهند پرداخت، و جهاد هم خواهند نمود.» [۲۹۰]به نقل از البدایه (۷۹/۵) آن هم به شکل مختصر.

احمد، ابوداود وابن ماجه از اوس بن حذیفه سروایت نموده‏اند که گفت: ما در وفد ثقیف نزد پیامبر خدا صآمدیم، و مى‏افزاید: احلاف نزد مغیره بن شعبه آمدند و رسول خدا صبنى مالک را در قبه خود جابجا ساخت، هر شب پس از خفتن نزدمان مى‏آمد، و ایستاده با ما صحبت مى‏نمود، حتى که به خاطر خستگى از طول قیام بر پاهاى خود دم راستى مى‏نمود، و اکثراً در صحبت‏هاى خود با ما مشکلاتى را متذکر مى‏شد که از قوم خود دیده بود، بعد از آن مى‏گفت: «خفه و ناراحت نیستم، ما در مکه ضعیف بودیم، و مورد اهانت قرار داشتیم، ولى هنگامى که به طرف مدینه خارج شدیم جنگ درمیان ما نوبتى بود، گاهى بر آنها پیروز مى‏شدیم و گاهى آنها بر ما پیروزى حاصل مى‏نمودند.» دریکى از شب‏ها او از همان وقتى که همیشه نزدمان مى‏آمد اندکى دیرتر آمد، پرسیدیم: امشب دیر آمدى؟ پاسخ داد: «جزیى از قرآن که آن را تلاوت مى‏نمودم باقى بود، و نخواستم قبل از اتمام آن نزد شما بیایم.» این چنین در البدایه )۳۲/۵( آمده، و ابن سعد )۱۵۰/۵( از اوس سمانند این را روایت کرده است.

[۲۸۷] ضعیف. ابن هشام (۴/ ۲۳۶) با سند منقطع. [۲۸۸] ضعیف. احمد (۴/ ۲۱۸) و ابوداود (۳۰۲۶) و طبرانی در «الکبیر» (۸۳۷۲) و در سند آن حسن بصری است که مدلس است و در این سند عنعنه کرده است. آلبانی آن را در «ضعیف أبی داود» (۶۵۲) روایت کرده است. [۲۸۹] صحیح. ابوداود (۳۰۲۵) و آلبانی آن را در «صحیح أبی داود» (۲۶۱۴) صحیح دانسته است. [۲۹۰] ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (۹/ ۳۴) در سند آن مجهولانی وجود دارند.