گفتگوى عُرْوَه بن مسعود با پیامبر ص
آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت: اى قوم، آیا شما پدران (من) نیستید؟ [۲۴۲]گفتند: بلى (هستیم). گفت: آیا من فرزند (شما) نیستم؟ گفتند: بلى، (هستى). گفت: آیا مرا به چیزى متهم مىکنید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا نمىدانید که من اهل عُکاظ را براى نصرت شما بسیج نمودم، و چون آنها از بیرون آمدن با من خوددارى کردند پس اهل خود، پسران وکسانى را که از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند: بلى (این را مىدانیم). عروه گفت: این مرد براىتان کار خوب و خیرى را پیشنهاد نموده است، آن را قبول کنید و مرا بگذارید تا نزدش بروم. آنها گفتند برو. عروه نزد پیامبر خدا آمد و با پیامبر صحبت نمود، پیامبر صبراى او همان گفتههاى خود براى بُدَیل را تکرار کرد. عروه در این موقع گفت: اى محمّد آیا بر آن هستى تا قومت را ریشه کن سازى، و آیا از هیچ یک از اعراب شنیدهاى که اهل خود را به یکبارگى هلاک نموده باشد؟ و اگر واقعه طور دیگرى شود، من چهرههاى شناخته شدهاى را، جز عده مختلفى که از مردم دور خود جمع کردهاى نمىبینم، و اینها در صورت بروز جنگ تو را وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود. ابوبکر سبه او گفت: امصص بظراللات (نوعى از دشنامهاى رکیک است)، آیا ما از دور او فرار مىکنیم و او را رها مىکنیم؟! عروه پرسید این مرد کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت: سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر احسانت به من نمىبود که تا حال به آن وفا ننمودهام، جوابت را مىدادم. راوى مىگوید: او با پیامبر صداخل صحبت شد، و هر گاهى که حرف مىزد ریش پیامبر صرا مىگرفت [۲۴۳]- و مُغِیرَه بن شُعْبه در این هنگام در حالى که شمشیرى به دست داشت، و کلاه آهنى که جز چشمانش از آن پیدا نبود بر سر داشت، بالاى سر پیامبر صایستاده بود - و هرگاهى که عروه دست خود را به ریش پیامبر صمىرسانید، مُغِیرَه دست او را با دسته شمشیر زده به او مىگفت: دست خود را از ریش پیامبر خدا صدور کن. عروه سر خود را بلند نموده پرسید: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه!! عروه گفت: اى خائن!! آیا من در پایان بخشیدن به خیانتت تلاش نمىکنم؟ - مغیره بن شعبه در جاهلیت با قومى بود، بعد از آن، آنها را به قتل رسانید و اموالشان را گرفته نزد پیامبر صآمد و اسلام آورد، پیامبر خداصگفت: «امّا اسلام آوردنت را قبول مىکنم، ولى به مالت کارى ندارم»- بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر صشد و آنها را با چشمانش نظاره مىکرد. عروه میگوید: به خدا سوگند، پیامبر صآب بینى را نمىانداخت، مگر این که به دست مردى از آنها مىافتاد، و او آن را به روى و پوستش مىمالید، و اگر ایشان را امر مىنمود، بر آن مبادرت مىورزیدند، و چون وضو مىگرفت، نزدیک بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند، و چون صحبت مىنمود، صداهاى خود را نزد وى پایین مىآوردند و به طرف وى به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تیز نگاه نمىنمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: اى قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایى نزد پادشاهان رفتهام و نزد قیصر و کسرى و نجاشى (در کشورهاى شان) رفتهام، به خدا سوگند، هیچ پادشاهى را هرگز ندیدم که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند که اصحاب محمد، محمّد را تعظیم و احترام مىکنند. به خدا سوگند آب بینى را نمىاندازد مگر این که به دست مردى از آنها بیفتد. و او با آن روى و پوست خود را مىمالد، و چون آنها را امر کند، در امتثالش مبادرت مىورزند، و اگر وضو بگیرد،نزدیک است که بر وضویش با هم بجنگند، و چون صحبت نماید صداهاىخود را نزد وى پایین مىآورند، و به خاطر احترام به وى به چشم تیز به وى نگاه نمىکنند، و او براى شما چیز خوبى را پیشنهاد نموده است، بنابراین آن را قبول کنید.
[۲۴۲] عروه یکى از زعماى ثقیف در طائف است و از این که مادرش قریشى و از بنى عبد شمس مىباشد، گویى او قریشىها را پدران خود به حساب مىآورد. [۲۴۳] عربها عادت داشتند که در هنگام صحبت با هم ریش یکدیگر خود را به دست مىگرفتند و یا دست خود را به ریش جانب مقابل خود مىبردند، ولى این کار در صورتى به وقوع مىپیوست که طرفهاى صحبت باهم همتا و در عزت و شرف و مقام در یک درجه مساوى قرار مىداشتند، در اینجا چون عروه این عمل را انجام داد، اصحاب این عمل وى را در مقابل پیامبر خدا صعیب پنداشته و آن را یک نوع جرأتى از طرف عروه درشان پیامبر صدانستند، بر همین اساس بود که مغیره سخواست تا جلو وى را بگیرد. الله اعلم. م.