حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

گفتگوى عُرْوَه بن مسعود با پیامبر ص

گفتگوى عُرْوَه بن مسعود با پیامبر ص

آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت: اى قوم، آیا شما پدران (من) نیستید؟ [۲۴۲]گفتند: بلى (هستیم). گفت: آیا من فرزند (شما) نیستم؟ گفتند: بلى، (هستى). گفت: آیا مرا به چیزى متهم مى‏کنید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا نمى‏دانید که من اهل عُکاظ را براى نصرت شما بسیج نمودم، و چون آنها از بیرون آمدن با من خوددارى کردند پس اهل خود، پسران وکسانى را که از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند: بلى (این را مى‏دانیم). عروه گفت: این مرد براى‏تان کار خوب و خیرى را پیشنهاد نموده است، آن را قبول کنید و مرا بگذارید تا نزدش بروم. آنها گفتند برو. عروه نزد پیامبر خدا آمد و با پیامبر صحبت نمود، پیامبر صبراى او همان گفته‏هاى خود براى بُدَیل را تکرار کرد. عروه در این موقع گفت: اى محمّد آیا بر آن هستى تا قومت را ریشه کن سازى، و آیا از هیچ یک از اعراب شنیده‏اى که اهل خود را به یکبارگى هلاک نموده باشد؟ و اگر واقعه طور دیگرى شود، من چهره‏هاى شناخته شده‏اى را، جز عده مختلفى که از مردم دور خود جمع کرده‏اى نمى‏بینم، و اینها در صورت بروز جنگ تو را وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود. ابوبکر سبه او گفت: امصص بظراللات (نوعى از دشنام‏هاى رکیک است)، آیا ما از دور او فرار مى‏کنیم و او را رها مى‏کنیم؟! عروه پرسید این مرد کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت: سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر احسانت به من نمى‏بود که تا حال به آن وفا ننموده‏ام، جوابت را مى‏دادم. راوى مى‏گوید: او با پیامبر صداخل صحبت شد، و هر گاهى که حرف مى‏زد ریش پیامبر صرا مى‏گرفت [۲۴۳]- و مُغِیرَه بن شُعْبه در این هنگام در حالى که شمشیرى به دست داشت، و کلاه آهنى که جز چشمانش از آن پیدا نبود بر سر داشت، بالاى سر پیامبر صایستاده بود - و هرگاهى که عروه دست خود را به ریش پیامبر صمى‏رسانید، مُغِیرَه دست او را با دسته شمشیر زده به او مى‏گفت: دست خود را از ریش پیامبر خدا صدور کن. عروه سر خود را بلند نموده پرسید: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه!! عروه گفت: اى خائن!! آیا من در پایان بخشیدن به خیانتت تلاش نمى‏کنم؟ - مغیره بن شعبه در جاهلیت با قومى بود، بعد از آن، آنها را به قتل رسانید و اموال‌شان را گرفته نزد پیامبر صآمد و اسلام آورد، پیامبر خداصگفت: «امّا اسلام آوردنت را قبول مى‏کنم، ولى به مالت کارى ندارم»- بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر صشد و آنها را با چشمانش نظاره مى‏کرد. عروه می‌گوید: به خدا سوگند، پیامبر صآب بینى را نمى‏انداخت، مگر این که به دست مردى از آنها مى‏افتاد، و او آن را به روى و پوستش مى‏مالید، و اگر ایشان را امر مى‏نمود، بر آن مبادرت مى‏ورزیدند، و چون وضو مى‏گرفت، نزدیک بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند، و چون صحبت مى‏نمود، صداهاى خود را نزد وى پایین مى‏آوردند و به طرف وى به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تیز نگاه نمى‏نمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: اى قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایى نزد پادشاهان رفته‏ام و نزد قیصر و کسرى و نجاشى (در کشورهاى شان) رفته‏ام، به خدا سوگند، هیچ پادشاهى را هرگز ندیدم که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند که اصحاب محمد، محمّد را تعظیم و احترام مى‏کنند. به خدا سوگند آب بینى را نمى‏اندازد مگر این که به دست مردى از آنها بیفتد. و او با آن روى و پوست خود را مى‏مالد، و چون آنها را امر کند، در امتثالش مبادرت مى‏ورزند، و اگر وضو بگیرد،نزدیک است که بر وضویش با هم بجنگند، و چون صحبت نماید صداهاى‏خود را نزد وى پایین مى‏آورند، و به خاطر احترام به وى به چشم تیز به وى نگاه نمى‏کنند، و او براى شما چیز خوبى را پیشنهاد نموده است، بنابراین آن را قبول کنید.

[۲۴۲] عروه یکى از زعماى ثقیف در طائف است و از این که مادرش قریشى و از بنى عبد شمس مى‏باشد، گویى او قریشى‏ها را پدران خود به حساب مى‏آورد. [۲۴۳] عرب‌ها عادت داشتند که در هنگام صحبت با هم ریش یکدیگر خود را به دست مى‏گرفتند و یا دست خود را به ریش جانب مقابل خود مى‏بردند، ولى این کار در صورتى به وقوع مى‏پیوست که طرفهاى صحبت با‌هم همتا و در عزت و شرف و مقام در یک درجه مساوى قرار مى‏داشتند، در اینجا چون عروه این عمل را انجام داد، اصحاب این عمل وى را در مقابل پیامبر خدا صعیب پنداشته و آن را یک نوع جرأتى از طرف عروه در‌شان پیامبر صدانستند، بر همین اساس بود که مغیره سخواست تا جلو وى را بگیرد. الله اعلم. م.