حیات صحابه – جلد اول

فهرست کتاب

گفتگوى ابوسفیان با عبّاس و عمر ب

گفتگوى ابوسفیان با عبّاس و عمر ب

عبّاس سمى‏گوید: من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم، به حرکت خود ادامه مى‏دادم، که در این میان صداى ابوسفیان و بُدَیل بن ورقاء را شنیدم که با هم گفتگو مى‏کردند، ابوسفیان مى‏گفت: تاکنون من این همه آتش و این اندازه سرباز ندیده بودم!! عبّاس سمى‏گوید: بدیل به او مى‏گفت: این به خدا سوگند، آتش‏هاى خُزَاعه است که جنگ، آنها را برافروخته و به سوز آورده است. عبّاس سمى‏گوید: ابوسفیان در جواب او مى‏گفت: خزاعه کمتر و کوچک‏تر از آن است که این همه آتش و لشکر از آنها باشد. عبّاس سمى‏گوید: من صداى ابوسفیان را شناختم، و صدا زدم: اى ابوحنظله، ابوسفیان نیز صداى مرا شناخت و پاسخ داد: ابوالفضل؟ گفتم: بلى. ابوسفیان از من پرسید - پدر و مادرم فدایت - چه خبر است؟ گفتم: واى بر تو اى ابوسفیان، این رسول خداست که با مردم در اینجا آمده، و آه از روز سیاه قریش! ابوسفیان گفت: - پدر و مادرم فدایت - پس چاره چیست؟ عبّاس سمى‏گوید: گفتم: اگر به تو دست یابد گردنت را خواهد زد، با من بر این قاطر سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا صببرم و از وى براى تو امان بخواهم. عبّاس سمى‏گوید: ابوسفیان با من بر قاطر سوار شد و - بُدَیل بن ورقاء و حکیم بن حِزام - دوتن همراهان وى (به طرف مکه) رفتند، و من با وى حرکت نمودم. و هر گاه بر آتشى از آتش‏هاى برافروخته شده مسلمانان عبور می‌نمودم، مى‏گفتند: این کیست؟ و چون قاطر پیامبر خدا صرا مى‏دیدند مى‏گفتند: عموى پیامبر است که بر قاطر وى سوار شده است، تا اینکه بر آتش عمربن الخطاب سعبور نمودم. عمر سگفت: این کیست؟ و به طرفم برخاست. و چون ابوسفیان را بر پشت سر قاطر دید فریاد برآورد: ابوسفیان دشمن خدا!! سپاس خدایى را که تو را بدون عهد و پیمانى به چنگال ما گرفتار کرد. این را گفت و به شتاب به طرف پیامبر خدا صدوید، من نیز قاطر را دوانیدم تا این که از وى به اندازه‏اى که یک چهارپاى از یک مرد آهسته سبقت مى‏جوید، سبقت جستم، از قاطر پایین آمدم و نزد پیامبر خدا صوارد گردیدم. عمر نیز داخل شد، و گفت: اى رسول خدا، این ابو سفیان است که بدون هیچ گونه عهد و پیمان، خداوند او را به چنگال ما انداخته است، بگذار تا خودم گردنش را بزنم. عبّاسسمى‏افزاید: من صدا زدم، اى پیامبر خدا من او را پناه داده‏ام، بعد از آن نزدیک پیامبر خدا صنشستم و گفتم: نه به خدا امشب بدون من با وى کسى مجلس خصوصى نداشته است. عبّاسسمى‏گوید: چون عمرسدرباره وى خیلى اصرار نمود گفتم: اى عمر! آرام باش. به خدا سوگند اگر این از مردان بنى عدى بن کعب مى‏بود این را نمى‏گفتى ولى چون مى‏دانى وى از مردان بنى عبد مناف است این حرف را می‌گویى. عمرسدر پاسخ به من گفت: اى عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى که تو مسلمان شدى از اسلام تو این قدر خوشحال شدم که از اسلام پدرم، اگر اسلام مى‏آورد، این قدر خوشحال نمى‏شدم، و این به خاطر چه بود؟ به خاطر این که من دانستم اسلام آوردن تو براى رسول خدا صاز اسلام خطاب محبوبتر بود. پیامبر اسلام در این میان گفت: «اى عبّاس امشب او را به نزد خود ببر، و چون صبح شد به نزد من بیاورش». من او را به جاى خود بردم و شب را نزد من سپرى نمود، و چون صبح شد او را نزد پیامبر خدا صبردم.