گفتگوى ابوسفیان با عبّاس و عمر ب
عبّاس سمىگوید: من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم، به حرکت خود ادامه مىدادم، که در این میان صداى ابوسفیان و بُدَیل بن ورقاء را شنیدم که با هم گفتگو مىکردند، ابوسفیان مىگفت: تاکنون من این همه آتش و این اندازه سرباز ندیده بودم!! عبّاس سمىگوید: بدیل به او مىگفت: این به خدا سوگند، آتشهاى خُزَاعه است که جنگ، آنها را برافروخته و به سوز آورده است. عبّاس سمىگوید: ابوسفیان در جواب او مىگفت: خزاعه کمتر و کوچکتر از آن است که این همه آتش و لشکر از آنها باشد. عبّاس سمىگوید: من صداى ابوسفیان را شناختم، و صدا زدم: اى ابوحنظله، ابوسفیان نیز صداى مرا شناخت و پاسخ داد: ابوالفضل؟ گفتم: بلى. ابوسفیان از من پرسید - پدر و مادرم فدایت - چه خبر است؟ گفتم: واى بر تو اى ابوسفیان، این رسول خداست که با مردم در اینجا آمده، و آه از روز سیاه قریش! ابوسفیان گفت: - پدر و مادرم فدایت - پس چاره چیست؟ عبّاس سمىگوید: گفتم: اگر به تو دست یابد گردنت را خواهد زد، با من بر این قاطر سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا صببرم و از وى براى تو امان بخواهم. عبّاس سمىگوید: ابوسفیان با من بر قاطر سوار شد و - بُدَیل بن ورقاء و حکیم بن حِزام - دوتن همراهان وى (به طرف مکه) رفتند، و من با وى حرکت نمودم. و هر گاه بر آتشى از آتشهاى برافروخته شده مسلمانان عبور مینمودم، مىگفتند: این کیست؟ و چون قاطر پیامبر خدا صرا مىدیدند مىگفتند: عموى پیامبر است که بر قاطر وى سوار شده است، تا اینکه بر آتش عمربن الخطاب سعبور نمودم. عمر سگفت: این کیست؟ و به طرفم برخاست. و چون ابوسفیان را بر پشت سر قاطر دید فریاد برآورد: ابوسفیان دشمن خدا!! سپاس خدایى را که تو را بدون عهد و پیمانى به چنگال ما گرفتار کرد. این را گفت و به شتاب به طرف پیامبر خدا صدوید، من نیز قاطر را دوانیدم تا این که از وى به اندازهاى که یک چهارپاى از یک مرد آهسته سبقت مىجوید، سبقت جستم، از قاطر پایین آمدم و نزد پیامبر خدا صوارد گردیدم. عمر نیز داخل شد، و گفت: اى رسول خدا، این ابو سفیان است که بدون هیچ گونه عهد و پیمان، خداوند او را به چنگال ما انداخته است، بگذار تا خودم گردنش را بزنم. عبّاسسمىافزاید: من صدا زدم، اى پیامبر خدا من او را پناه دادهام، بعد از آن نزدیک پیامبر خدا صنشستم و گفتم: نه به خدا امشب بدون من با وى کسى مجلس خصوصى نداشته است. عبّاسسمىگوید: چون عمرسدرباره وى خیلى اصرار نمود گفتم: اى عمر! آرام باش. به خدا سوگند اگر این از مردان بنى عدى بن کعب مىبود این را نمىگفتى ولى چون مىدانى وى از مردان بنى عبد مناف است این حرف را میگویى. عمرسدر پاسخ به من گفت: اى عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى که تو مسلمان شدى از اسلام تو این قدر خوشحال شدم که از اسلام پدرم، اگر اسلام مىآورد، این قدر خوشحال نمىشدم، و این به خاطر چه بود؟ به خاطر این که من دانستم اسلام آوردن تو براى رسول خدا صاز اسلام خطاب محبوبتر بود. پیامبر اسلام در این میان گفت: «اى عبّاس امشب او را به نزد خود ببر، و چون صبح شد به نزد من بیاورش». من او را به جاى خود بردم و شب را نزد من سپرى نمود، و چون صبح شد او را نزد پیامبر خدا صبردم.