مسلمان شدن عمر بن خطابس
در آن فضای تیره و تار و فشار و خفقان، نوری دیگر درخشید و روزنهای دیگر باز شد که حتی به مراتب، از درخشش نخست، کارسازتر بود و اهمیت بیشتری داشت.آری! آن نور، مسلمان شدن عمر بن خطابسبود که در ماه ذیحجه سال ششم بعثت رخ داد. [۱٧۳]
سه روز بیشتر از مسلمان شدن حمزه نگذشته بود که پیامبر جاز خداوند خواست که عمر را به اسلام مشرف بگرداند.
ترمذی از عبدالله بن عمر در این باره روایتی نقل کرده که آن را صحیح دانسته است. همچنین طبرانی از ابن مسعود و انس روایت کرده که پیامبر جفرمود: «پروردگارا! اسلام را به مسلمانی یکی از این دو نفر که نزد تو محبوبتر است، عزت و یاری بخش: عمر بن خطاب یا ابوجهل بن هشام».
با اسلام آوردن عمرسمعلوم شدم که آن فرد محبوبتر، عمر بن خطابسبوده است. [۱٧۴]
پس از دقت و بررسی در تمام روایاتی که دربارۀ مسلمان شدن عمرآمده، مشخص میشود که اسلام، به تدریج به قلب عمرسراه یافته است و اینک، پیش از پرداختن به این روایات، مناسب است که اشارهای به عواطف و احساسات عمرسداشته باشیم.
عمرسبه تندخویی و سرسختی زبانزد عام و خاص بود و حتی گاهی مسلمانان را با انواع و اقسام شکنجهها، آزار میداد. در وجود وی، احساسات متناقضی موج میزد، از یکسو به اعتقادات و آداب و رسوم بجامانده از پدران وگذشتگان خود احترام میگذاشت و با نوشیدنیهای مسکر و کارهای لهو و لعب جامعه، انس گرفته بود و از سوی دیگر، تحت تأثیر صلابت و پایداری مسلمانان و شکیبایی آنان در تحمل سختیها در راه عقیده شان، قرار گرفته بود. بدین ترتیب همانند هر انسان عاقلی به شک افتاده بود که شاید واقعاً دعوت اسلام و آموزههای این آیین، از اعتقادات ما بهتر و مناسبتر باشد؛ لذا گاهی به یکباره به جوش و خروش میآمد، اما بلافاصله جوش و خروشش، میخوابید و فروکش میکرد. [۱٧۵]
اگر بخواهیم مجموع روایات را در این موضوع جمع بندی کنیم، خلاصهاش، این است که یکی از شبها عمر برای شب گذرانی از خانه بیرون شد و به حرم رفت و زیر روکش کعبه قرار گرفت؛ در آن هنگام پیامبر جمشغول نماز بود و سورۀ الحاقه را تلاوت میکرد.
عمر، سراپا این سوره را گوش نمود و از بلاغت آن شگفت زده شد. عمرسمیگوید: با خود گفتم: سوگند به خدا، همانگونه که قریشیان، میگویند، این مرد، شاعر است؛ اما بلافاصله آن حضرت این آیه را خواند: ﴿إِنَّهُۥ لَقَوۡلُ رَسُولٖ كَرِيمٖ ٤٠ وَمَا هُوَ بِقَوۡلِ شَاعِرٖۚ قَلِيلٗا مَّا تُؤۡمِنُونَ ٤١﴾[الحاقة: ۴۰- ۴۱]. یعنی: «این قرآن (از سوی خدا آمده و) گفتاری است که از زبان پیغمبر بزرگواری (تبلیغ میشود) و سخن هیچ شاعری نیست (آن طور که شما گمان میبرید، اصلا ) شما کمتر ایمان میآورید».
عمر میگوید: باخود گفتم: لابد، کاهن است. بیدرنگ چنین تلاوت نمود: ﴿وَلَا بِقَوۡلِ كَاهِنٖۚ قَلِيلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ ٤٢ تَنزِيلٞ مِّن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٤٣﴾[الحاقة: ۴۲- ۴۳]. یعنی: «و گفته هیچ غیبگو و کاهنی نیست، شما کمتر پند میگیرید». پیامبر جهمچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه داد و بدین ترتیب رغبت به اسلام در قلبم، جای گرفت. [۱٧۶]
این، اولین هستۀ اسلام بود که در قلب عمر کاشته شد. اما پوسته جاهلیت و تعصبات کورکورانه و افتخار به آیین آبا و اجدادی، برحقیقتی که زبان دلش زمزمه میکرد، چیره و غالب بود و به همین خاطر به کارهایش بر ضد اسلام ادامه میداد و به احساس درونیش بی توجه بود.
عمر که انسانی تندخو و دشمن سرسخت پیامبر جو یارانش بود، روزی شمشیر حمایل کرد و به قصد کشتن پیامبر جاز خانه بیرون شد. در راه، نعیم بن عبدالله نحام عدوی یا مردی از بنی زهره یا از بنی مخزوم، عمر را دید و گفت: ای عمر! کجا میروی؟ گفت: میخواهم محمد را بکشم. آن مرد گفت: چگونه میتوانی پس از آن، از دست بنی هاشم و بنی زهره روی زمین راه بروی و در امان بمانی؟ عمر گفت: مثل اینکه تو هم به دین محمد گرویده و دینت را ترک کرده ای؟
آن مرد گفت: میخواهی به تو خبر عجیبتری بدهم؟ ای عمر! خواهر و شوهر خواهرت مسلمان شده و دین تو را رهاکردهاند.
عمر باخشم به خانۀ خواهرش رفت. خباب بن ارت با صحیفهای که در آن سورۀ طه نوشته شده بود، آنجا بود و به آنها قرآن آموزش میداد. هنگامی که خبابسصدای عمر را شنید، در گوشهای پنهان شد و فاطمه خواهر عمر، صحیفه را مخفی کرد.
عمر هنگام ورود صدای خباب را شنیده بود؛ لذا پرسید: آوازی که از خانۀ شما به گوشم رسید، چه بود؟
گفتند: ما دو نفر با یکدیگر حرف میزدیم، گفتگوی عادی خودمان بود. عمر گفت: شنیدهام بی دین شده اید؟ دامادش گفت: ای عمر! اگر حق و حقیقت در دینی غیر از دین تو باشد، چه؟
عمر به او حمله کرد و او را بر زمین کوبید. خواهرش خواست که او را از شوهرش دور کند. عمر، چنان خواهرش را کتک زد که سر و صورتش خونین شد. پس از این رفتار عمر، آن دو گفتند: آری ما مسلمانیم. به روایت دیگری، خواهر عمر، با خشم و خروش گفت: «ای عمر! اگر حق در غیر دینت باشد، گواهی میدهم که معبود بحقی جز خدا نیست و محمد پیام آور اوست». چون عمر ناامید شد و خونهای خواهرش را دید، پشیمان و شرمنده گشت و گفت: آن کتابی که میخواندید را به من بدهید تا بخوانم. خواهرش گفت: «تو، ناپاکی و آن کتاب را کسی جز پاکان نمیتواند دست بزند. برخیز و غسل کن».
عمر برخاست و غسل نمود و آنگاه کتاب را برداشت و خواند: (بسم الله الرحمن الرحیم) و سپس گفت: چه نامهای نیک و پاکیزهای و آنگاه شروع به خواندن سوره طه کردتا اینکه به این آیه رسید: ﴿إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ ١٤﴾[طه: ۱۴]. یعنی: «من، الله هستم و معبود بحقی جز من نیست؛ پس تنها مرا عبادت کن و نماز را برای یاد من، بپای دار».
عمر گفت: «چقدر این کتاب (کلام)، زیبا و دلنشین است! مرا نزد محمد ببرید».
وقتی خباب، این سخن عمر را شنید، از مخفیگاه بیرون آمد و گفت: ای عمر! تورا مژده میدهم و امیدوارم که دعای پیامبر جدر شب پنجشنبه در حق تو قبول شود؛ چراکه آن حضرت، دعا کرد: «خدایا! اسلام را به وسیلۀ ابوجهل یا عمر بن خطاب عزت و قوت بده».
پیامبر جدر خانهای در دامنه صفا بود. عمر شمشیرش را برداشت و راهی خانۀ پیامبر شد. درب را کوبید. مردی آمد و از گوشههای درب نگاه کرد؛ عمر را شمشیر بدست دیدکه بیرون خانه ایستاده است. به رسول خدا جخبر داد و مسلمانان که در خانه بودند، پریشان شدند. حمزه به آنها گفت: چه شده؟ گفتند: عمرآمده. حمزه گفت: درب را باز کنید، اگر به قصد خیر آمده بود که جوابش را میدهیم و اگر ارادۀ شر داشته باشد، با شمشیر خودش، او را میکشیم. پیامبر جفرمود: بگذارید وارد شود و برخاست و نزدیک درب با او برخوردکرد، یقهاش را گرفت و گفت: ای پسر خطاب! چه چیز تو را به اینجا آورده است؟ به خدا قسم مثل اینکه دست بر نمیداری تا بر تو بلا نازل شود و همانند ولید بن مغیره خوار و زبون گردی؟ خدایا! اسلام را به وسیلۀ عمر بن خطاب، عزت و یاری بخش». آنگاه عمر گفت: گواهی میدهم که معبود بحقی به جز خدا نیست و تو، رسو ل و فرستاده خدا هستی و بدین سان مسلمان شد.
اهل منزل یک صدا تکبیر گفتند و صدایشان به گوش مردمی که در مسجد الحرام نشسته بودند، رسید. [۱٧٧]
عمرسدر سرسختی، بی نظیربود؛ لذا مسلمان شدن وی، برای مشرکان خیلی ناگوار بود؛ چراکه آنان با مسلمان شدن عمرساحساس خفت و خواری کردند؛ برعکس، مسلمانان، احساس عزت و شوکت نمودند.
عمرسمیگوید: وقتی مسلمان شدم، در ذهن خود مرور کردم که سرسختترین دشمن رسول خدا جکیست؟ با خود گفتم: ابوجهل است. لذا رفتم و درب خانهاش را زدم، او بیرون آمد وگفت: خوش آمدی. چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ میگوید گفتم: آمدم که بگویم مسلمان شده و به خدا و رسولش ایمان آوردهام وآنچه راکه محمد جآورده، تصدیق میکنم. گوید: ابوجهل، درب را به رویم کوبید و گفت: خداوند، هم تو را و هم خبری راکهآوردهای، زشت و بد بگرداند!
ابن جوزی مینویسد: عمرسمیگوید: هرگاه کسی، مسلمان میشد، مشرکین او را میگرفتند و میزدند و او هم از خودش دفاع میکرد. هنگامی که من مسلمان شدم، نزد دایی ام عاصی بن هاشم رفتم و او را از ایمانم آگاه نمودم؛ او، به خانهاش رفت وچیزی نگفت؛ نزد یکی از سران قریش (که شاید ابوجهل باشد) رفتم و به او گفتم: من به محمد ایمانآوردهام، او نیز درب را بست و به خانهاش رفت. [۱٧۸]
ابن هشام و ابن جوزی مطلبی نوشتهاند که خلاصهاش این است:
همین که عمرسمسلمان شد، نزد جمیل بن معمر جمحی رفت. این مرد، کسی بود که زودتر از همه اخبار مکه را پخش میکرد.
عمرسبه معمر گفت: من، مسلمان شدهام.
جمیل باآوازی بلند فریاد کشید که ابن خطاب بی دین شده است. در آن هنگام عمرسپشت سر جمیلمی رفت و میگفت: دروغ میگوید؛ من مسلمان شدهام. مشرکین به عمرسحمله ور شدند و همچنان با او زد و خورد میکردند تا اینکه خورشید به وسط آسمان رسید و عمرسخسته وکوفته نشست. قریش هم بالای سر او ایستاده بودند؛ عمر میگفت: هرکاری که میخواهید، بکنید؛ سوگند به خدا اگر تعداد مسلمانان به سیصد نفر برسد، یا ما مکه را به شما وا میگذاریم یاشما، مکه را برای ما میگذارید و میروید. [۱٧٩]
پس از این ماجرا، قریش، به خانۀ عمر هجوم بردند ومی خواستند او را بکشند.
امام بخاری روایتی از عبدالله بن عمر نقل کرده که میگوید: عمرسدر خانه نشسته و از جان خود بیمناک بود. در این اثنا عاص بن وائل سهمی (ابوعمرو) آمد؛ وی، جامهای یمنی و پیراهن گرانبهای ابریشمی برتن داشت؛ او از بنی سهم بود، بنی سهم با ما یعنی بنی عدی در زمان جاهلیت همپیمان بودند. عاص گفت: ای عمر! تو را چه شده است؟ عمر گفت: قوم تو گمان میکنند که باید بخاطر مسلمان شدن کشته شوم!
عاص، پس از آنکه عمرسرا در پناه خود قرارداد، گفت: دست آنان به تونخواهد رسید.
عاص بیرون آمد و بامردمی روبرو شد که مانند سیل به سوی خانه عمر سرازیر بودند. عاص پرسید: کجا میروید؟ گفتند: شنیدهایم ابن خطاب بی دین شده است. عاص گفت: کسی حق ندارد به او دست درازی کند. مردم بلافاصله متفرق شدند. [۱۸۰]
در روایت ابن اسحاق، آمده است: جمع انبوه مردم، همانند پارچهای بود که بر منطقه کشیده شده بود و کنار زده شد. [۱۸۱]
ابن عباسسمیگوید: از عمربن خطابسپرسیدم: چرا تو را فاروق نامیده اند؟ او گفت: حمزه سه روز پیش از من مسلمان شد و پس از آن، داستان مسلمان شدنش را بازگو نمود و در آخر گفت: وقتی مسلمان شدم، به پیامبر جگفتم: ای رسول خدا! آیا مگر ما برحق نیستیم، چه بمیریم و چه زنده بمانیم؟ فرمود: آری، چنین است. سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، شما برحق هستید، چه بمیرید و چه زنده بمانید». گفتم: پس چرا پنهانی؟ سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرده است، باید بیرون برویم.
عمرسمیگوید: با پیامبر در حالی از خانه بیرون شدیم که حمزهسدر یک صف و من در صف دیگر، آن حضرت جرا وسط گرفتیم؛ گرد و غبار به هوا برخاسته بود؛ رفیتم تا اینکه وارد مسجدالحرام شدیم. وقتی قریش، من و حمزه را دیدند، چنان غمگین و دل شکسته شدند که پیش از آن سابقه نداشت. در آن روز رسول خدا جمرا «فاروق» نامید». [۱۸۲]
ابن مسعود همواره میگفت: ما تا زمانی که عمرسمسلمان نشده بود، نمیتوانستیم کنار کعبه نماز بخوانیم. [۱۸۳]
از صهیب بن سنانسروایت است که میگفت: وقتی عمرسمسلمان شد، اسلام، ظاهر و آشکار گشت و از آن پس، آشکارا مردم را بسوی خدا دعوت میدادیم و میتوانستیم اطراف کعبه حلقه بزنیم و بنشینیم و طواف کنیم و از کسانی که با ما به خشونت رفتار میکردند، دادخواهی میکردیم و تا حدودی میتوانستیم جوابشان را بدهیم. [۱۸۴]
ابن مسعودسمیگفت: پس از مسلمان شدن عمرسما همواره پیروز و ارجمند بودیم. [۱۸۵]
[۱٧۳] تاریخ عمربن خطاب، ابن جوزی، ص ۱۱. [۱٧۴] ترمذی (۲/۲۰٩)، ابواب المناقب،مناقب أبی حفض عمر بن الخطاب. [۱٧۵] فقه السیره، ص ٩۲. [۱٧۶] تاریخ عمر بن خطاب از ابن جوزی، ص ۶. روایت ابن اسحاق از عطا و مجاهد، به این روایت نزدیک است، اما انتهای این روایتها متفاوت است، نگا: ابن هشام (۱/۳۴۶)، همچنین روایت ابن جوزی از جابر نیز به این روایت نزدیک است و درعین حال در انتها، متفاوت میباشد؛ نگا: تاریخ عمربن خطاب، ص ٩-۱۰. [۱٧٧]تاریخ عمربن خطاب، ص ٧، ۱۰، ۱۱؛ مختصر السیره، ص ۱۰۲؛ ابن هشام (۱/۳۴۳-۳۴۶). [۱٧۸] تاریخ عمر بن خطاب، ص ۸. [۱٧٩] تاریخ عمربن خطاب، ص ۸؛ ابن هشام (۱/۳۴۸) [۱۸۰] صحیح بخاری، باب إسلام عمر بن خطاب (۱/۵۴۵). [۱۸۱] ابن هشام (۱/۳۴٩). [۱۸۲] تاریخ عمر بن خطاب، ص ۶و ٧. [۱۸۳] مختصر السیره، ص ۱۰۳. [۱۸۴] تاریخ عمر بن خطاب، ص ۱۳. [۱۸۵] صحیح بخاری، باب اسلام عمر بن خطاب، (۱/۵۴۵).