ماجرای رجیع
در ماه صفر چهارم هجری گروهی از قبایل عضل و قاره به مدینه آمدند و از رسول خدا جدرخواست نمودند که چند تن از یارانش را برای آموزش قرآن و احکام دین با آنان بفرستد و اظهار کردند که اسلام، در میان آنان نفوذ پیدا کرده است. به روایت ابن اسحاق، پیامبر جشش تن از یارانش را همراه ایشان فرستاد. بخاری رحمه الله، آورده که ده تن از اصحاب با این افراد همراه شدند.
ابن اسحاق میگوید: مرثد بن ابی مرثد غنویسامیر این گروه بوده است و امام بخاری مینویسد: که فرمانده این گروه ده نفره، عاصم بن ثابت، جد عاصم بن عمر بن خطاب بوده است.
وقتی به رجیع [۴۳۴]رسیدند، طایفهای از هذیل به نام بنی لحیان را بر علیه مسلمانان، به کمک خواستند. بنی لحیان نیز با یکصد تیرانداز به دنبال آنان حرکت کردند و خود را به آنها رساندند. هیئت اعزامی رسول خدا جبر فراز تپهای رفتند. دشمن، آنان را محاصره کرد و گفت: اگر بدون مقاومت، از تپه پایین بیایید و تسلیم شوید، قول میدهیم که هیچ یک از شما را نکشیم.
اما عاصم و یارانش مرگ را ترجیح دادند و تسلیم نشدند تا آنکه ٧ تن از آنان، با تیر به شهادت رسیدند و خبیب، زید بن دثنه و یک نفر دیگر باقی ماند. بار دیگر هذیلیها از آنان خواستند که تسلیم شوند و وعده دادند که اگر خود را تسلیم نمایند، آنها را نخواهند کشت.
لذا این سه نفر، تسلیم شدند،اما بلافاصله افراد دشمن، آنان را دستگیر کردند و آنها را با طناب و بند کمانهایشان بستند، وقتی خبیب و زید را بستند، آن نفر سوم – که طبق روایتی عبدالله بن طارق بوده است- تسلیم نشد و گفت: این، آغاز خیانت است، لذا هر چه تلاش کردند که تسلیم شود، قبول نکرد، درنتیجه او را نیز به شهادت رساندند. خیبب و زید را که درجنگ بدر تعداد زیادی از مشرکان قریش را کشته بودند، با خود به مکه بردند و به قریش فروختند.
آنان خبیب را زندانی کردند و پس از مدتی، برکشتن او، اتفاق نمودند، لذا خبیب نمازخواندو گفت: سوگندبه خدا اگر بیم آن نمیرفت که شما گمان کنید که من ازترس مرگ نماز میخوانم، حتماً بیش از این نمازم را طول میدادم.
وقتی خبیبسرا به پای چوبه دار بردند، دعا کرد و گفت: « خدایا! هیچ یک از اینها را از قلم مینداز و همه آنها را نابود کن و احدی از آنان را باقی مگذار».
و سپس این شعر را سرود:
لقد أجمع الأحزاب حولي وألبوا
قبائلهم واستجمعوا كل مجمع
وقد قربوا أبناءهم ونساءهم
وقربت من جذعٍ طويلٍ ممنع
إلي الله أشكوغربتي بعد كربتي
وماجمع الأحزاب لي عند مضجعي
وقد خيروني الكفر والموت دونه
فقد ذرفت عيناي من غير مدمع
فذا العرش صبرني علي ما يراد بي
فقد بضعوا لحمي وقد بؤس مطمعي
ولست أبالي حين أقتل مسلماً
علي أي شق كان في الله مضجعي
وذلك في ذات الأله وإن يشأ
يبارك علي أوصال شلوممزع
یعنی: «تمام گروهها، در اطرافم جمع شدهاند و قوم و قبیله خود را نیزدعوت کرده و همه رادر مجمع بزرگی،گرد آوردهاند.
زنان و فرزندانشان را به من نزدیک کردهاند و مرابه یک تنه خرمای بلند نزدیک نمودهاند که کسی به آن دسترسی ندارد.
از بی کسی و از تنهایی و اندوه خود، به خداوندشکایت میبرم و از اینکه دسیسههای زیادی در کنار بسترمرگم فراهمآمدهاند.
ای صاحب عرش! مرا در برابر قصد سوء آنها شکیبا بگردان که گوشتهای تنم را تکه تکه کردهاند و امید من به زندگی پایان یافته است. چراکه کفار، مرا بین کفر و مرگ، مخیر کردهاند و چشمانم بی هیچ اشکی، گریان است. اما وقتی که مسلمان کشته میشوم، باکی ندارم که بر کدامین پهلوی خود بیفتم و در راه خدا کشته شو؛، اینها همه به خاطر خدا است و اگر بخواهد این اندام متلاشی و مفاصل از هم گسیخته را مبارک میگرداند».
در همین لحظات حساس بود که ابوسفیان رو به خبیب کرد و گفت: تو را بخدا سوگند میدهم، آیا راضی هستی که هم اکنون محمد( ج) به جای تو بود و تو، در بین اهل و خانواده ات بودی؟
خبیب در پاسخ گفت: به خدا سوگند، راضی نیستم در جایی که هم اکنون محمد نشسته است، خاری به پایش فرو رود و من نزد خانوادهام باشم!
پس از این خبیبساعدام شد و کسی مأمور نگهبانی از جسد وی گردید. اما شب هنگام عمرو بن امیه ضمری سر رسید و با حیله، جسد خبیب را از دار پایین آورد و با خود برد و آن را دفن کرد. عقبه بن حارث، متولی قتل خبیبسبود؛ زیرا خبیب در جنگ بدر، حارث پدر عقبه را کشته بود. به روایت صحیح، خبیب اولین کسی بود که قبل از اعدامش دو رکعت نماز خواند؛ و همچنین در زمان اسارتش، خوشه انگوری در دستش دیدند که از آن میخورد، در حالی که در آن زمان در تمام مکه، هیچ میوهای یافت نمیشد.
زید بن دثنهسرا نیز صفوان بن امیه خرید و به قصاص خون پدرش، او را کشت.
عاصمسیکی از سران قریش را کشته بود. لذا قریشیان از بنی هذیل خواستند که بخشی از بدنش را به عنوان نشانی بیاورند. در روایتی سرش را خواسته بودند؛ ولی خداوند، زنبورانی را فرستاد تا همانند چتری بر جسد عاصمسسایه بیفکنند و نگذارند دست دشمنان، به پیکرش برسد. در نتیجه دست دشمنان به پیکر عاصمسنرسید و آنان دست خالی برگشتند. عاصمسبا خدا عهد بسته بود که دست هیچ مشرکی به او نرسد و او نیز به هیچ مشرکی دست نزند. وقتی ماجرای عاصمسبه عمر فاروقسرسید، گفت: خداوند، بنده مؤمن را حتی پس از مرگ هم حفظ میکند؛ همانطور که در زندگیش حفظ مینماید. [۴۳۵]
[۴۳۴] رجیع، نام آبی بود از آنِ هذیل، درناحیه حجاز و میان رابغ و جده. [۴۳۵] سیره ابن هشام (۲/۱۶٩-۱٧٩)؛ زاد المعاد (۲/۱۰٩)؛ صحیح بخاری(۲/۵۶۸ و۵۸۵).