در راه مدینه
چون آتش جستجو فروکش کرد و از شدت و حدت ردیابی کاسته شد و تلاشهای بی وقفه و بیهوده آنان به جایی نرسید و بی نتیجه ماند، رسول خدا جو همراهش آماده عزیمت به سوی مدینه شدند.
آنان عبدالله بن اریقط لیثی را به عنوان راهنما اجیر کرده بودند. او، مردی نرم خو و راه شناسی ماهر بود و با آنکه مشرک بود، به او اطمینان کرده و هر دو مرکب را به او داده و قرار گذاشته بودند که پس از سه روز به غار ثور بیاید. وقتی شب دوشنبه اول ربیع الاول سال اول هجری برابر با ۱۶ سپتامبر سال ۶۲۲ میلادی فرا رسید، عبدالله با آن دو مرکب به غار ثور آمد.
ابوبکرسگفت: پد رومادرم فدایت! هر یک از این دو سواری را که میخواهی بگیر و آن یکی را که بهتر بود، تقدیم کرد.
پیامبر جفرمود: در ازای پرداخت قیمتش، میپذیرم.
اسماء دختر ابوبکربسفرهای را که برای آن دو آماده کرده بود، آورد. چون سربند سفره را فراموش کرده بود- همان نخی که به سفره میبستند که هم دستگیره به حساب میآمد و هم آنچه در سفره بود بدین وسیله محافظت میشد- کمربندش را به دو قسمت کرد و دستگیره یا سربند سفره را از کمربندش درست نمود؛ بنابراین او را ذات الناطقین (صاحب دو کمربند) نامیدند. [۲۸۰]
بدین ترتیب به راه افتادند و عامر بن فهیره به عنوان راهنما پیشاپیش آنها حرکت میکرد و آنها را از راه ساحلی برد؛ ابتدا با آنها به سمت جنوب (یمن) رفت، آنگاه به طرف غرب که ساحل بود روی آورد تا به راهی رسید که برای عموم مردم آشنا و معروف نبود و سپس از ساحل دریای سرخ به طرف شمال حرکت کرد و از راهی رفت که معمولاً مردم از آن عبور نمیکردند.
ابن اسحاق جاهایی را که رسول خدا جدر این سفر از آن عبور کرده، نام برده و گفته است: راهنما، آن دو را ابتدا به طرف جنوب مکه برد و سپس آنها را به کناره ساحل رساند تا به راهی که پایینتر از عسفان است، رسیدند و راه اصلی را قطع کردند. آنگاه آنها را از منطقه پایینتر از «امج» برد و پس از اینکه از قدید گذشتند، آنها را به راه اصلی رساند. آنگاه با آنان از «خرار» و «ثنیه المره» عبور کرد و از آنجا به «لقف» رسیدند و سپس از پیچ «محاج» گذشتند و از نشیب پر پیچ «ذی الغضوین» به راه خویش ادامه دادند تا آنکه وارد وادی «ذی کشر» شدند، سپس به طرف «جداجد» حرکت نمودند و تا «اجرد» پیش رفتند و پس از آن از طرف بیابان «تعهن»، از وادی «ذی سلم» به راه خویش ادامه دادند تا آنکه به وادی «عبابید» رسیدند. آنگاه به سوی «فاجه» رفتند و در «عرج» فرود آمدند و از آن به بعد از «ثنیه العائر» از سمت راست «رکوبه» به سفرشان ادامه دادند تا آنکه به وادی «رئم» رسیدند و از آنجا به «قباء» رفتند. [۲۸۱]
و اینک برخی از حوادث مسیر راه:
۱. امام بخاری از ابوبکر صدیقسروایت میکند که تمام آن شب و فردای آن را تا نیمروز راه پیمودیم و چون گرما شدت یافت و ادامه حرکت مشکل شد و کسی هم در راه حرکت نمیکرد، به سوی سنگی بزرگ که بر فراز کوه، سایه افکنده بود، رفتم و برای پیامبر جدر آنجا جایی را تمیز کردم و گلیم کوچکی را که همراه داشتیم، فرش کردم و به پیامبر جگفتم: شما بخواب تا من اطراف را بررسی کنم؛ رفتم که اطراف را بگردم، به چوپانی برخوردم که او هم به طرف همان سنگ میآمد و میخواست مانند ما از سایه آن استفاده کند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: چوپان فلانی. (مردی را نام برد که یا اهل مکه بود و یا از مدینه) پرسیدم: آیا شیر داری؟
گفت: آری. گفتم: آیا برای ما میدوشی؟
گفت: آری. آنگاه گوسفندی آورد. گفتم: گرد و غبار را از پستان حیوان پاک کن. او در ظرفی که همراه داشتیم، شیر دوشید؛ همراه ما ظرفی از پیامبر جبود که در آن آب مینوشید و وضو میگرفت. نزد پیامبر جبازگشتم؛ چون خوابیده بود، بیدارش نکردم و منتظر ماندم تا بیدار شد. آنقدر آب روی شیر ریختم تا سرد شود و به پیامبرجگفتم: بنوش. آن حضرت جبه اندازهای نوشید که من راضی شدم و سپس پرسید: آیا وقت حرکت نشده است؟ گفتم: چرا و به راه افتادیم. [۲۸۲]
۲. در مسیر راه روش ابوبکرساین بود که پشت سر ایشان حرکت میکرد، چنانکه گویا او، پیرمردی سرشناس است و رسول خدا ججوانی ناشناخته؛ وقتی کسی آنان را میدید، از ابوبکرسمیپرسید: این مرد کیست؟ و ابوبکر میگفت: این مرد، راهنمای من است.
شنونده گمان میکرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ اما هدف ابوبکرساین بود که راههای معنوی و خیر و هدایت را نشان میدهد. [۲۸۳]
۳. آنان به راهشان ادامه دادند تا آن که به خیمهام معبد خزاعی رسیدند؛ او زنی چابک بود که معمولاً کنار خیمهاش مینشست و به مسافران آب و غذا میداد؛ از او پرسیدند: آیا چیزی داری؟
گفت: به خدا سوگند اگر چیزی میداشتم به شما میدادم؛ چون خشکسالی و قحطی بود، چیزی نداشت. در همین حال چشم رسول خدا جبه بزی افتاد که کنار خیمه بود.
پرسید: ای ام معبد! این بز چیست؟
گفت: این بز به خاطر لاغری و ناتوانی از گله مانده است.
فرمود: آیا شیر دارد؟
گفت: این، لاغرتر و ناتوانتر از آن است.
فرمود: آیا اجازه میدهی آن را بدوشم؟
گفت: آری. پدر و مادرم فدایت. اگر شیری در پستانهایش دیدی، بدوش.
پیامبر جپستانهایش را دست کشید و نام خدا را بر زبان آورد و برای گوسفندان ام معبد دعا کرد و آنگاه پاهای حیوان را باز کرد و ظرف بزرگی خواست و شروع به دوشیدن کرد و آنچنان دوشید که ظرف پر شد. بعد از دوشیدن، ابتدا ظرف را بهام معبد داد تا شیر بنوشد. او نوشید تا سیر شد. بعد از آن به یارانش داد؛ آنان نوشیدند و سیر شدند. و پس از آن خود پیامبر جنوشید و دوباره آنقدر شیر دوشید تا ظرف پر شد، آن را بهام معبد دادند و رفتند.
چیزی نگذشت که شوهر آن زن (ابومعبد) با گوسفندانی لاغر و ضعیف که از لاغری توان راه رفتن نداشتند، آمد؛ وقتی شیرها را دید تعجب کرد و گفت: اینها را از کجا آوردهای؟ گوسفندان، آنقدر لاغرند که شیر ندارند و در خانه هم شیر نبوده است؟!
گفت: سوگند به خدا مردی بابرکت به اینجا آمد که چنین و چنان میگفت و حرفهایش این و آن بود.
ابومعبد گفت: سوگند به خدا شاید همان مرد قریشی باشد که دنبال او میگردند؛ ای ام معبد! او را برایم وصف کن. ام معبد با سخنانی فصیح و بلیغ او را توصیف نمود که گویا شنونده، پیامبر جرا تماشا میکند! چنانکه در پایان کتاب، در باب ویژگیهای پیامبر ج، این اوصاف را خواهیم آورد.
ابومعبد گفت: سوگند به خدا، این، همان مرد قریشی است که درباره کارش چنین و چنان گفتند و من قبلاً تصمیم گرفته بودم او را ملاقات کنم و قطعاً این کار را خواهم نمود. اگر برایم امکان ملاقات وجود داشته باشد.
در همان وقت مردم مکه بانگ سروشی را شنیدند که با آواز بلند این اشعار را میخواند:
جزي الله رب العرش خيرجزائه
رفيقين حلا خيمتي ام معبـد
هما نزلا بالبــر وارتحــلا بـه
ج وأفلح من أمسي رفيق محمد
ج
فيا لقُصَي ما زَوَي الله عنكم
به من فعال لايُحاذي وسُؤدد
لِيَهِن بني كعب مكان فَتاتِهم
ج ومقعدها للمؤمنين بمرصد
سَلُوا أختكم عن شاتها وإنائها
فإنكم إن تسألوا الشاة تشهد
یعنی: «خداوند، پروردگار عرش، بهترین پاداش خود را به دو دوستی بدهد که از کنار خیمهام معبد گذشتند. آن دو به خوبی فرود آمدند و با خیر و برکت کوچ کردند. آری هرکس رفیق محمد جباشد، رستگار میشود. شگفتا از فرزندان قصی که خداوند، با وجود او سروری و خصلتهای شایسته و غیر قابل رقابت را از شما نگرفت و بر بنی کعب مقام والای دخترشان مبارک و فرخنده باد که در مسیر راه مؤمنان است. و مأوایی برای اهل ایمان فراهم آورده است. از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرفش بپرسید و اگر از گوسفند بپرسید خود گوسفند نیز گواهی خواهد داد».
اسماءل گوید: ما نمیدانستیم پیامبر جبه کدام سو رفته است تا اینکه مردی از جنیان، از سوی پایین مکه آمد و این اشعار را خواند ومردم او رادنبال میکردند و به آوازش گوش میدادند وخودش را نمیدیدند، او همچنان رفت تا از بالای مکه بیرون شد. وقتی سرودههای آن مرد جنی را شنیدیم، فهمیدیم که رسول خدا جبه مدینه رفته است. [۲۸۴]
۴. در راه سراقه بن مالک، آن دو را تعقیب کرد. سراقه میگوید: در یکی از جلسات قومم «بنی مدلج» نشسته بودم که مردی از آنها آمد و کنار ما ایستاد و گفت: ای سراقه! اندکی قبل، کنار ساحل، یک سیاهی دیدم؛ فکرکردم محمد جو همراهانش باشند!
سراقه گوید: فهمیدم که همانها هستند. به آن مرد گفتم: آنهایی که دیدی محمد و یارانش نیستند، بلکه فلانی و فلانی را دیدهای که از همین جا رفتند. پس از آن لحظهای در جلسه نشستم و برخاستم و به خانهام رفتم و به کنیزم گفتم که اسبم را بیرون ببرد و آن را پشت تپه نگاه دارد و منتظرم بماند؛ اسلحهام را برداشتم و از پشت خانه بیرون رفتم. نیزهام را وارونه به سوی زمین گرفته بودم و لبه آن را در دست داشتم، سوار اسبم شدم و آن را تاختم تا به نزدیکی آنان رسیدم. اسبم مرا به زمین انداخت؛ برخاستم و فال گرفتم، تیری بیرون آمد که دوست نداشتم! اسبم را سوار شدم و به فال توجهی نکردم و پیش رفتم تاآنقدر به آنها نزدیک شدم که صدای تلاوت قرآن پیامبر جرا میشنیدم. پیامبر جمتوجه نبود، اما ابوبکرسراههای دور را نیز میپایید و همواره به اطراف نگاه میکرد. در حالی که به طرف آنها در حرکت بودم، ناگاه هردو دست اسبم به زمین فرو رفت و به زمین افتادم! برخاستم و متوجه شدم که اسب نمیتواند دستهایش را بیرون کند. اسب، دستانش را به سختی از زمین بیرون کشید و غباری که شبیه دود بود، به آسمان بلند شد. دوباره فال گرفتم و همان جواب ناخوشایند در آمد! بنابراین فریاد زدم و امان خواستم. آنها ایستادند؛ اسبم را سوار شدم و پیش آنها رفتم. هنگامی که در راه گیر میکردم و به موانع برمی خوردم، با خودم میگفتم: به زودی کار این مرد بالا خواهد گرفت!
به او گفتم: قوم تو برای کسی که تو را دستگیر کند، جایزهای مقرر کردهاند. و سپس آنها را در جریان برنامهها و اخبار مردم گذاشتم و زاد و توشهام را به آنها دادم، اما نپذیرفتند. و سؤالی هم نکردند؛ البته گفتند: کار ما را پوشیده بدار.
گوید: همانجا از پیامبر جخواستم برایم امان نامهای بنویسد؛ به عامر بن فهیره دستور داد این کار را بکند، او بر روی تکه پوستی برایم امان نامه نوشت. پس از این رسول خدا جبه راهش ادامه داد. [۲۸۵]
در روایت دیگری آمده که ابوبکرسمیگوید: ما حرکت کردیم در حالی که آنها ما رادنبال میکردند. کسی جز سراقه بن مالک بن جعشم که بر اسبش سوار بود، ما را ندید؛ همین که او را دیدم، گفتم: ای رسول خدا! به ما رسیدند؛ گفت: غمگین مباش؛ خدا، با ما است. [۲۸۶]
سراقه میگوید: برگشتم، دیدم مردم در حال جستجویند و به مسیری میروند که پیامبر خدا از همان مسیر رفته بود. گفتم: برگردید که تمام این مسیر را گشتم. اینجا خبری نبود؛ برگردید.
آری، پیام آور خدا اینگونه بود که سراقه در اول روز به جنگش رفت، اما در پایان همان روز، نگهبان همسفران هجرت شد و از ایشان پاسداری کرد. [۲۸٧]
۵. پیامبر جدر راه به ابوبریدهسکه سردار قومش بود، برخورد کرد؛ او نیز به امید دستیابی به جایزهای که از طرف قریش اعلام شده بود، برای دستگیر کردن پیامبر جبیرون آمده بود. وی با رسول خدا جروبرو شد و با او صحبت کرد و همانجا با هفتاد نفر از طایفهاش مسلمان شد. پس از مسلمان شدن عمامهاش را برداشت وآن را به نیزهاش بست و به عنوان پرچم برافراشت تا نشان دهد که پادشاه امنیت و صلح و صفا آمده تا دنیا را از عدل و داد، پرکند. [۲۸۸]
پیامبر جدر راه با بریده بن حصیب اسلمی که با ۸۰ خانوار همراه بود، ملاقات کرد. بریده و همراهانش مسلمان شدند و رسول خدا جنماز عشاء را با آنان برپا کرد و آنان پشت سر ایشان نمازخواندند.
بریده، همچنان در میان قوم خود ماند تا آنکه پس از جنگ احد نزد پیامبر جآمد.
۶. رسول خدا جدر راه زبیر را دید که با کاروانی ازمسلمانان از سفر تجارتی شام بازمی گشت. زبیر به رسول خدا جو ابوبکرسلباس سفید تقدیم کرد. [۲۸٩]
[۲۸۰] صحیح البخاری ۱/۵۵۳ تا ۵۵۵ و ابن هشام ۱/۴۸۶ [۲۸۱]ابن هشام (۱/۴٩۱، ۴٩۲) [۲۸۲] صحیح بخاری (۱/۵۱۰) [۲۸۳] صحیح بخاری (۱/۵۵۶) [۲۸۴]زادالمعاد (۲/۵۳ و ۵۴) [۲۸۵] بخاری (۱/۵۵۴) محل اقامت بنی مدلج نزدیکی رابغ بوده و زمانی سراقه آنها را دنبال کرده بود که از قدید بالا رفته بودند:زادالمعاد ۲/۵۳ غالباً چنین به نظر میرسد که سراقه در روز سوم آنها را دنبال کرده است. [۲۸۶] بخاری ۱/۵۱۶ [۲۸٧] زادالمعاد (۲/۵۳) [۲۸۸]رحمة للعالمین (۱/۱۰۱). [۲۸٩] بخاری این روایت را از عروه ابن زبیر نقل میکند ۱/۵۵۴.