سیرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم

فهرست کتاب

هیأت‌های نمایندگی

هیأت‌های نمایندگی

شمار نمایندگانی که سیره نویسان ذکر کرده‌اند بیش از ٧۰ گروه است که بررسی شرح و تفصیل تک تک آن‌ها مقدور نیست و فایده چندانی هم ندارد. با این حال به طور اجمالی مواردی را می‌آوریم که در تاریخ از اهمیت قابل ملاحظه‌ای برخوردار است. گفتنی است: هرچند ورود عموم نمایندگان قبایل پس از فتح مکه بوده است، اما برخی از قبایل، نمایندگان خود را قبل از فتح مکه به حضور پیامبر جفرستادند.

۱- وفد عبدالقیس- این قبیله دو بار به حضور رسول خدا جنماینده فرستاد که اولین بار سال پنجم هجری یا قبل از آن بود. یکی از افراد این قبیله به نام منقذ بن حیان همواره برای تجارت به مدینه رفت و آمد داشت. پس از هجرت رسول خدا جبه مدینه برای تجارت به مدینه آمد و با ماهیت اسلام آشنا شد و اسلام آورد و با نامه رسول خدا جنزد قومش رفت؛ آن‌ها نیز مسلمان شدند. به این ترتیب در ماه محرم گروهی ۱۳-۱۴ نفری به نمایندگی از طرف قومشان نزد رسول خدا جآمدند و از ایشان سؤالاتی در رابطه با ایمان و احکام و نوشیدنیها پرسیدند. بزرگشان در این سفر اشج عصری بود که رسول خدا جدر مورد او فرمود: در تو دو خصلت پسندیده است که خداوند آن‌ها را دوست دارد: عقل و بردباری.

چهل نفر از نمایندگان این قبیله، برای بار دوم در «عام الوفود» یعنی سال نهم هجری به دیدار رسول خدا جآمدند که جارود بن علاء عبدی نصرانی در بین این نمایندگان بود؛ وی مسلمان شد و مسلمانی نیک گردید. [۶۱۳]

۲- وفد دوس: نمایندگان این قبیله در اوایل سال هفتم هجری هنگامی که رسول خدا جبه جنگ خیبر رفته بود، آمدند. پیشتر داستان مسلمان شدن طفیل ابن عمرو دوسی را آورده‌ایم که وی، در دوران مکی دعوت اسلام، مسلمان شد و پس از مسلمان شدن، بین قومش رفت و آن‌ها را به اسلام دعوت کرد؛ اما آن‌ها نمی‌پذیرفتند تا اینکه از آن‌ها ناامید شد و نزد رسول خدا جآمد و از ایشان خواست که برای قبیله دوس دعا کند. رسول خدا جفرمود: پروردگارا! دوس را هدایت کن. دیری نگذشت که دوسیان مسلمان شدند و طفیل به اتفاق هفتاد یا هشتاد خانوار از قبیله‌اش به مدینه آمد و چون رسول خدا جبه خیبر رفته بود، به آن جا رفتند و به پیامبر جپیوستند.

۳- فرستاده فروه بن عمرو جذامی: فروه یکی از فرماندهان عرب نیروهای رومی و کارگزار آنان در مناطق عرب نشین وابسته به آن‌ها بود که در منطقه معان و حومه آن، در سرزمین شام زندگی می‌کرد. وی پس از آن که شجاعت و راستی مجاهدان اسلام را در جنگ مؤته در سال هشتم هجری تجربه کرد، پیکی به نزد رسول خدا جفرستاد تا اسلام آوردن وی را به اطلاع ایشان برساند و در ضمن شتر سفیدی نیز به عنوان هدیه برای ایشان فرستاد. وقتی رومیان از مسلمان شدنش آگاه شدند، او را دستگیر و زندانی کردند و سپس او را در فلسطین کنار آبی بنام صفراء به دار آویختند و پس از آن گردنش را هم زدند.

۴- نمایندگان صداء: این نمایندگان، پس از بازگشت رسول خدا جاز جعرانه در سال هشتم هجری به ملاقات پیامبر جآمدند. ماجرا از این قرار بود که رسول خدا جسریه‌ای متشکل از چهارصد رزمنده آماده کرد و دستور داد به ناحیه‌ای از یمن بنام صداء حمله کنند. سپاهیان اسلام در منطقه‌ای بنام «صدر قناه» اردو زده بودند که زیاد بن حارث صدایی نزد رسول خدا جآمد و گفت: از طرف قبیله‌ام به عنوان نماینده نزد تو آمده ام؛ سپاهت را باز گردان و من از طرف تو در بین قومم مردم را به اسلام دعوت می‌کنم. این مرد صدائی نزد قومش رفت و آن‌ها را ترغیب و تشویق نمود تا به نزد رسول خدا جبیایند؛ در نتیجه پانزده نفر از قومش با او به نزد رسول خدا جآمدند و با ایشان بر اسلام بیعت کردند و بازگشتند و قوم خود را به اسلام فراخواندند. بدین ترتیب اسلام بین آن‌ها منتشر شد تا جایی که یکصد تن از آن‌ها در حجه الوداع به رسول خدا جپیوستند.

۵- آمدن کعب بن زهیر بن اسلمی به نزد رسول خدا ج: وی از شاعران بزرگ و از جمله کسانی بود که رسول خدا را هجو می‌کرد؛ آنگاه که رسول خدا جاز جنگ طائف برگشت، برادر کعب، بجیر بن زهیر طی نام‌های به او نوشت که رسول خدا جمکه را فتح کرده و شاعرانی را که هجو می‌کردند، کشته است و عده‌ای از شاعران قریش فرار کرده‌اند. اگر زندگیت را دوست داری، خودت نزد رسول خدا جبرو؛ زیرا او کسی را که توبه کند و نزد او برود، نمی‌کشد واو را می‌بخشد و اگر نمی‌خواهی نزد محمد جبروی، به فکر نجات خودت باش! نامه‌های زیادی بین آن‌ها رد و بدل شد، تا جایی که زمین بر کعب تنگ شد و بالاخره به مدینه آمد و به خانه مردی از قبیله جهینه رفت و چون با او نماز صبح را خواند. مرد جهنمی به وی پیشنهاد کرد که نزد رسول خدا جبرود. بدین ترتیب، کعب نزد رسول خدا جرفت و کنارش نشست و دستش را در دست رسول خدا جگذاشت در حالی که رسول الله جاو را نمی‌شناخت. گفت: ای رسول الله! کعب بن زهیر مسلمان شده و توبه کرده است و از شما امان می‌خواهد. اگر او را بیاورم، توبه‌اش را می‌پذیری؟ رسول خدا جفرمود: آری. کعب گفت: من، کعب هستم. مردی از انصار برخاست و از رسول خدا جاجازه خواست تا گردنش را بزند؛ اما رسول اکرم جفرمود: «آزادش بگذار که توبه کرده و از کردگار گذشته‌اش دست کشیده است». اینجا بود که کعب، قصیده مشهورش را با این مطلع، سرود:

بانَت سُعادُ فقلبی الیوم متبولُ
متیمٌ اِثرَها لم یفدَ مكبول

یعنی: سعاد کوچ کرده و دلم در فراق او جریحه دار است و به دنبال او همانند اسیری است که برای او فدیه‌ای پرداخت نشده باشد، دست و پایش در غل و زنجیر است.

از جمله ابیاتی که در آن، از رسول خدا جپوزش خواست، شعر ذیل بود:

نبئت أن رسول الله أوعدنی
والعفوعند رسول الله مأمول
مهلاهداك الذی أعطاك نافله الـقرآن فیها مواعیظ وتفصیل
لقد اقوم مقاماً لویقوم به
أری وأسمع ما لویسمع الفیلُ
لظلّ یرعـد إلا أن یكـون لـه
مـن الـرسول بـاذن الله تنویل
حتی وضعتُ یمینی ما أنازعـه
فی كف ذی نقمـات قیله القیل
فلهوأخوف عنـدی إذ أكلمـه
وقیل: إنـك منسـوب ومسؤول
من ضیغهم بضراء الأرض مخدره
فی بطـن عثر غیل دونـه غیـل
إن الرسول لنور یستضاء به
مهنـد مـن سیـوف الله مـسلـول

یعنی: «به من گفته‌اند که رسول خدا جمرا تهدید کرده است؛ اما از رسول خدا جهمواره امید عفو و گذشت می‌رود».

آرامتر! همان خداوندی که قرآن را به تو ارزانی داشته و در آن موعظه‌های فراوان و شرح و تفصیل مطالب موجود است، شما را رهنمون گردد.

مرا به گفته سخن چینان بازخواست نکنید؛ من، مرتکب گناهی نشده‌ام، هرچند درباره من سخنان زیادی گفته باشند. من، در مقامی قرار گرفته‌ام و چیزهایی می‌بینم و می‌شنوم که اگر فیل به جای من بود و می‌شنید، به خود می‌لرزید؛ مگر آنکه از جانب رسول خدا جبه اذن خدا، مشمول رحمت و بخشش خداوند، قرار می‌گرفت. تا آنکه دست راستم را بدون هیچ مخالفت و نزاعی، در دست کسی قرار دادم که می‌تواند انتقام بگیرد و قول و حرفش، قطعی است. وقتی با او سخن می‌گویم و او به من می‌گوید: که چنین و چنان به تو نسبت داده‌اند و تو باید پاسخگو باشی، برای من هیبت بیشتری دارد ازآن شیری که در بیشه‌ای پردرخت، در وادی «عثّر» کمین کرده و انبوه درختان، او را در برگرفته باشد!

آری، رسول خدا جنوری است که همگان، از پرتو او روشنی می‌گیرند و شمشیری ممتاز و آخته در میان شمشیرهای خدا است».

وی، در ادامه قصیده‌اش، مهاجران قریشی را ستود؛ زیرا هیچ یک از آنان به هنگام ورود کعب، جز به خیر و نیکی، سخن نگفت. کعب، در اثنای مدح مهاجرین، به کنایه انصار را نکوهش کرده بود؛ زیرا یکی از انصار، از رسول خدا جاجازه گرفته بود که گردن کعب را بزند. کعب می‌گوید:

یمشون مشی الجمال الزّهر یعصمهم
ضربٌ إذا عرّد السودُ التنابیل

یعنی: «همچون شتران نر خوشرنگ راه می‌روند، و هرگاه سیاهان بدهیبت به آن‌ها تعرض کنند، ضربات شمشیرشان، از ایشان حفاظت می‌کند».

وی، بعدها که مسلمان کاملی شد، در قصیده‌ای جداگانه انصار را ستود و قصوری را که نسبت به آنان، مرتکب شده بود، جبران کرد. در آن قصیده می‌گوید: هرکس، زندگی باکرامت را دوست دارد، باید در میان گروهی از صالحان انصار زندگی کند؛ آن‌ها خوبی‌ها را نسل در نسل به ارث برده اند؛ تردیدی نیست که نیکان، همواره فرزندان نیکان هستند.

۶- وفد بنی عذره: این وفد ۱۲ نفری که یکی از آن‌ها حمزه بن نعمان بود، در ماه صفر سال نهم هجری نزد رسول خدا جآمدند. وقتی از آن‌ها سؤال شد: از چه طایفه‌ای هستید؟ سخنگویشان گفت: ما از قبیله بنو عذره و برادران مادری قصی هستیم و ما بودیم که قصی را یاری دادیم. خزاعه و بنی بکر را از مکه بیرون کردیم. و ما با شما خویشاوندی نزدیکی داریم. رسول خدا جبه آن‌ها خوشامد گفت و مژده فتح شام را داد و آن‌ها را از این که نزد جادوگران و کاهنان بروند، نهی فرمود و از ذبح حیوانات، مطابق آیین جاهلیت منع کرد. آن‌ها مسلمان شدند و چند روز در مدینه ماندند و سپس بازگشتند.

٧- نمایندگان بلی: این گروه، در ماه ربیع الاول سال نهم نزد رسول خدا جآمدند و مسلمان شدند و سه شبانه روز در مدینه ماندند. ابوالضبیب، رئیس این وفد، درباره مهمان نوازی پرسید که آیا ثواب دارد یا خیر؟ پیامبر جفرمود: آری و هر نیکی و احسانی که به فرد ثروتمند یا فقیری، انجام دهی، صدقه به حساب می‌آید. وی، همچنین درباره مدت میهمانی سوال کرد. رسول خدا جفرمود: سه شبانه روز. درباره گوسفند گم شده سوال کرد؟ رسول خدا جفرمودند: از آن تو یا از آن برادرت و یا از آن گرگ است. از شتر گم شده پرسید؟ رسول خدا فرمود: با آن چه کار داری؟ آن را واگذار تا صاحبش آن را پیدا کند.

۸- نمایندگان ثقیف: این نمایندگان پس از بازگشت رسول خدا جاز غزوه تبوک در رمضان سال نهم نزد رسول خدا جآمدند. داستان مسلمان شدن آن‌ها از این قرار است: رئیس آن‌ها عروه بن مسعود ثقفی بعد از بازگشت رسول خدا جاز جنگ طائف پیش از آنکه رسول خدا جبه مدینه برسد، نزد ایشان آمد و مسلمان شد و بین قبیله‌اش رفت و آن‌ها را به اسلام دعوت داد. از آن جایی که عروه از بزرگان و از جمله کسانی بود که قوم ثقیف از او اطاعت می‌کردند و حتی او را از فرزندانشان بیشتر دوست داشتند، فکر می‌کرد که قومش همچون گذشته از او اطاعت خواهند کرد. اما پس از آن که قومش را به اسلام دعوت داد، او را تیر باران کردند تا به شهادت رسید. پس از شهادت عروهس، ثقیفی‌ها چند ماهی بر همان حال بودند؛ اما پس از آن به مشورت و رایزنی پرداختند و چون دیدند که تمام اعراب اطرافشان مسلمان شده و با رسول خدا جپیمان بسته‌اند و از طرفی توان مقابله با همه را ندارند، در نتیجه اتفاق نظر پیدا کردند و تصمیمی گرفتند که فردی را نزد رسول خدا جبفرستند تا با ایشان مذاکره کند و آن‌ها هم این کار را به عبدیالیل پیشنهاد کردند. اما او نپذیرفت و ترسید که اگر از نزد رسول خدا جبرگردد، مانند عروه او را نیز خواهند کشت و گفت: من به تنهایی نمی‌روم؛ باید چند مرد دیگر را نیز به همراهم بفرستید. بدین ترتیب دو نفر از هم پیمانان و سه نفر از بنی مالک را همراه او فرستادند که در مجموع شش نفر شدند. عثمان بن ابی العاص ثقفی که از همه جوان‌تر بود نیز همراهشان بود.

هنگامی که به مدینه آمدند، رسول خدا در گوش‌های از مسجد برایشان خیمه‌ای زد تا در آن سکونت کنند؛ قرآن را بشنوند و ببینند که مردم نماز می‌گزارند. چند روزی را در مدینه ماندند و با رسول خدا جرفت و آمد داشتند و رسول خدا جآن‌ها را به اسلام دعوت می‌کرد تا اینکه رییس‌شان، از رسول خدا جخواست تا برایشان صلح نام‌های بنویسد و در آن به ثقیف اجازه دهد که زنا کنند، شراب بنوشند، و بت لات را برایشان بگذارد و آن‌ها را از نماز معاف کند و ثقیف، بت‌هایشان را به دست خود نشکنند. رسول خدا جهیچ یک از خواسته‌های آنان را نپذیرفت؛ لذا با هم خلوت کردند و به مشورت و رایزنی پرداختند؛ هرچه فکر کردند، چاره‌ای نیافتند جز این که تسلیم رسول خدا جشوند و به این ترتیب مسلمان شدند و درخواست کردند که شخص پیامبر جبتخانه ثقیف را خراب کند و ثقیف هرگز به دست خودش آن را خراب نکنند! رسول خدا جاین را از آن‌ها پذیرفت و برای آن‌ها نام‌های نوشت و عثمان بن ابی العاص را امیر آنان گردانید. زیرا از همه آنان بیشتر به یادگیری اسلام و قرآن علاقه داشت و هر روز که نوبت عثمان بن ابی العاص بود که از وسایل نگهبانی کند و بقیه به خدمت رسول خدا جمی‌آمدند، پس از بازگشت آنان، عثمان به تنهایی نزد رسول خدا می‌رفت و اسلام و قرآن می‌آموخت و اگر احیاناً رسول خدا جخوابیده بود، نزد ابوبکرسمی‌رفت و قرآن می‌آموخت. عثمان بن ابی العاص، بعدها که برخی از قبایل عرب، مرتد شوند، نقش بسزایی در جلوگیری از ارتداد ثقیف داشت.

زیرا وقتی ثقیف می‌خواستند مرتد شوند؛ عثمان به آن‌ها گفت: ای جماعت ثقیف! شما از همه مردم دیرتر اسلام آوردید؛ لذا اولین کسانی نباشید که مرتد می‌شوید. این سخن باعث شد که ثقیف بر آیین اسلام ثابت قدم بمانند و مرتد نشوند.

نمایندگان بازگشتند؛ اما حقیقت را در ابتدا پوشیدند؛ زیرا می‌ترسیدند مردم با آن‌ها بجنگند و آن‌ها را بکشند و به مردم اظهار غم و اندوه کردند و گفتند: رسول خدا جگفته است: مسلمان شوید و از زنا، نوشیدن شراب، ربا خواری و... دست بردارید و در غیر این صورت با شما خواهیم جنگید. ثقفی‌ها را غرور و نخوت جاهلیشان واداشت که در مدت سه روز آماده جنگ شوند! اما خداوند در قلب‌هایشان وحشت انداخت و به نمایندگان گفتند: بروید هرچه می‌گوید بپذیرید. در این جا بود که نمایندگان حقیقت را گفتند و از صلح و مسلمان شدن پرده برداشتند. بدین ترتیب قبیله ثقیف مسلمان شدند.

رسول خدا جمردانی را به رهبری خالد بن ولیدسفرستاد تا بتخانه لات را ویران کند. مغیره بن شعبه تبری برداشت و گفت: بخدا هم اینک کاری خواهم کرد که شما از دست ثقیف بخندید. آنگاه تبر را بلند کرد و فرود آورد و سپس خود را به زمین انداخت و دست و پا زد. گفتند: خداوند، مغیره را هلاک کرد! الهه لات، او را کشت! مغیره از جا بلند شد و گفت: خداوند چهره هایتان را زشت کند. این تپه‌ای از خاک و شن بیش نیست و سپس با تبر درب بتخانه را شکست و بر بلندترین دیوارش بالا رفت و به دنبال او مردان دیگر نیز بالا رفتند و بتخانه را ویران کردند تا جایی که با خاک یکسان شد. وقتی پایه‌هایش را کندند، لباس‌ها و زیورهای لات را بیرون کردند و ثقیفی‌ها،همچنان حیرت زده نگاه می‌کردند! خالد با آن چه از خزانه بت خانه برداشته بودند، نزد رسول خدا جبازگشت و رسول خدا همان روز غنایم را بین مردم تقسیم کرد و خدا را ستایش نمود که پیامبرش را یاری و عزت داده است. [۶۱۴]

٩- نامه پادشاهان یمن: پس از آن که رسول خدا جاز تبوک بازگشتند، نامه پادشاهان حمیر که عبارت بودند از: حارث بن عبد کلال و نعیم بن عبد کلال و نعمان بن قیل و رئیس قبایل ذی رعین و همدان و معافر به دست ایشان رسید. نام پیکشان مالک بن مره رهاوی بود. آنان به پیامبر نوشته بودند که مسلمان شده‌اند و از شرک بیزارند. رسول خدا جهم نام‌های نوشت و در آن، حقوق و وظایف مسلمانان را بیان کرد و به هم پیمانانش، از جانب خدا و خود، امان داد، مشروط بر این که جزیه بپردازند. رسول خدا جمردانی را تحت سرپرستی معاذ بن جبل به منطقه آن‌ها فرستاد.

۱۰- نمایندگان همدان: این وفد در سال نهم هجری پس از بازگشت رسول خدا جاز تبوک به مدینه آمد. رسول خدا جبرای آن‌ها نام‌های نوشت و در آن، ملک و آب و زمین‌هایی را که درخواست کرده بودند، به نام آن‌ها کرد و مالک بن نمط را امیر آن‌ها قرار داد و خالد بن ولیدسرا به سوی دیگران فرستاد تا آن‌ها را به اسلام فرا بخواند.

خالدسشش ماه بین آن‌ها بود و آن‌ها را به اسلام فراخواند؛ اما آن‌ها نپذیرفتند. آنگاه پیامبر جعلی بن ابی طالبسرا به سوی آن‌ها فرستاد و دستور داد که کار خالدسرا پیگیری کند. علیسبه همدان رفت و نامه رسول خدا را برای آن‌ها قرائت کرد و آن‌ها را به اسلام فراخواند؛ همه مسلمان شدند. علیسمژده مسلمان شدن مردم همدان را به رسول خدا جنوشت و چون رسول خدا جنامه را خواند، به سجده افتاد. وقتی سرش را از سجده بلند کرد، گفت: درود بر مردم همدان! سلام بر مردم همدان!

۱۱- نمایندگان بنی فزاره: این وفد در سال نهم هجری پس از بازگشت رسول خدا از تبوک به مدینه آمدند. آن‌ها بیش از ده مرد بودند و آمده بودند که آیین اسلام را بپذیرند و از خشکسالی در مناطقشان شکایت داشتند. پیامبر به منبر رفت و دست به دعا بلند کرد و طلب باران نمود و در دعایش گفت: خداوندا! زمین‌ها و چارپایانت را سیراب فرما وسفره رحمتت را بگستران، و زمین مرده را زنده کن؛ خداوندا! بارانی فریادرس و گوار، سازگار، گسترده و فراگیر بر ما فرو فرست که بی درنگ ازآسمان فرود آید و سودبخش و بدون زیان باشد. خداوندا! باران رحمت را به ما عنایت کن نه باران عذاب و ویران گر و سیلاب را و نه باران تباه کننده و از بین برنده را؛ خدایا! ما را به باران سیراب فرما و بر دشمنان پیروز گردان! [۶۱۵]

۱۲- نمایندگان نجران: نجران، سرزمین پهناوری در هفت منزلی مکه از سمت یمن بود که هفتاد و سه آبادی داشت و یک سوارکار تیزتاز، از ابتدا تا انتهای آن را یک روزه سپری می‌کرد. ودارای صد هزار جنگجوی مسیحی بود. نمایندگان نجران در سال نهم هجری به مدینه آمدند که جمعا ۶۰ مرد بودند، ۲۴ تن از آنان از اشراف نجران بودند و در میان آن‌ها سه تن از رهبران نجران حضور داشتند؛ یکی از آن‌ها را عاقب می‌گفتند که حکومت نجران را بر عهده داشت و اسمش، عبدالمسیح بود و دومی را سید می‌گفتند و اسمش شرجیل یا ایهم بود که امور فرهنگی و سیاسی را زیر نظر داشت و سومی را اسقف می‌گفتند که پیشوایی مذهبی و رهبری دینی و روحانی را بر عهده داشت و نامش، ابوحارثه بن علقمه بود. [۶۱۶]وقتی نمایندگان نجران به مدینه آمدند و با رسول خدا ملاقات کردند، پیامبر جاز آن‌ها سؤالاتی کرد؛ آن‌ها نیز سؤالاتی کردند. سپس پیامبر جاز آن‌ها خواست که مسلمان شوند و برای آن‌ها قرآن تلاوت کرد. از پیامبر جپرسیدند: در مورد عیسی چه می‌گویی؟ رسول خدا جآن روز سکوت کرد تا اینکه این آیه نازل شد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَۖ خَلَقَهُۥ مِن تُرَابٖ ثُمَّ قَالَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ ٥٩ ٱلۡحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلَا تَكُن مِّنَ ٱلۡمُمۡتَرِينَ ٦٠ فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١[آل عمران: ۵٩- ۶۱]. یعنی: «مثال (آفرینش) عیسی نزد خداوند، همانند آفرینش آدم است، که او را از خاک بیافرید و سپس به او گفت: پدید آی (و بی درنگ) پدید آمد. (این نحوه آفرینش عیسی) حقیقتی از جانب پروردگار توست پس از شک کنندگان مباش. پس به آن کسانی که با تو در مورد عیسی پس از آن به ستیز پرداختند که علم و دانشی به تو رسیده است، بگو: بیایید بخوانیم فرزندان ما را و فرزندان شما را و زنان ما را و زنان شما را و خود ما و شما نیز می‌رویم و مباهله می‌نماییم. و همه ما بر دروغ گویان لعنت می‌کنیم فردای آن روز رسول خدا جنظریه‌اش را در مورد عیسی با همین آیات اعلام کرد و آن‌ها را به حال خود گذاشت تا فکر کنند؛ اما آن‌ها مسلمان نشدند. رسول خدا جاز آن‌ها خواست که برای مباهله آماده شوند و شخص رسول خدا جدر حالی که حسن و حسین را در زیر ردای مخملی‌اش داشت و فاطمه نیز از پشت سر پیامبر جمی‌آمد، آماده مباهله شد. نمایندگان نجران که وضعیت را چنین دیدند خلوت کردند تا مشورت کنند. عاقب و سید به یکدیگر گفتند: نباید این کار را بکنیم، زیرا سوگند به خدا اگر پیامبر باشد و ملاعنه کند، هیچ گاه ما و آیندگان ما روی رستگاری را نخواهیم دید و کسی از ما بر روی زمین نخواهد ماند مگر اینکه هلاک می‌شود. در نهایت موافقت کردند که حکم رسول خدا جرا بپذیرند. رسول خدا جاز آن‌ها خواست که جزیه بپردازند. و با آن‌ها مصالحه نمود مشروط به اینکه سالیانه دو هزار حله، یکهزار آن در ماه رجب و یکهزار در ماه رجب و همراه هر حله، یک اوقیه، به عنوان جریمه بپردازد و آنان نیز در مقابل، در امان خدا و رسولش قرار گرفتند.

همچنین رسول خدا جآن‌ها را آزاد گذاشت که هرجا بخواهند مراسم دینی خود را انجام دهند.در همین زمینه برایشان نام‌های نوشت و آن‌ها از رسول خدا جخواستند که مردی امین همراهشان بفرستد تا مال صلح را بپردازند. رسول خدا جنیز امین امت ابو عبیده بن جراحسرا همراهشان فرستاد. سپس اسلام بین مسیحیان نجران انتشار یافت و گفته‌اند که سید و عاقب پس از آن که از مدینه باز گشتند، مسلمان شدند. رسول خدا جعلیسرا به نجران فرستاد تا اموال زکات و جزیه را جمع آوری کند. بدیهی است که قید کلمه زکات، در این روایات درباره کسانی است که مسلمان شده بودند. [۶۱٧]

۱۳- نمایندگان بنی حنیفه: آن‌ها هفده تن بودند که در سال نهم هجری به همراه مسیله کذاب وارد مدینه شدند. نسب مسیلمه چنین است: مسیلمه بن ثمامه بن کبیر بن حبیب بن حارث از بنی حنیفه. [۶۱۸]این گروه به خانه یکی از انصار رفتند و سپس نزد رسول خدا جرفتند و مسلمان شدند. روایات در رابطه با مسیلمه مختلف است که از بررسی تمام روایات چنین برمی‌آید که مسیلمه از خود کبر و غرور نشان می‌داد و تمام هم و غمش رسیدن به حکومت و سروری بود؛ مسیلمه کذاب با دیگران نزد رسول خدا جنرفت. ابتدا رسول خدا جخواست که با گفتار و رفتار نیکو، دلش را به دست آورد، اما متوجه شد که سودی ندارد، لذا از جانب او احساس خطر کرد. رسول خدا جقبلا در خواب دیده بود که گنجینه‌های زمین را نزد ایشان آوردند ودو دستبند در دست‌هایش افتاد؛ اما برایش گران آمد. و این موجب اندوه و نگرانی ایشان شد. و در همان حال خداوند به او وحی فرستاد که به آن دو دستبند بدمد و چون فوت کرد، آن دو ناپدید شدند. رسول خدا جدو دستبند را به دو دروغگو تعبیر کرد که پس از ایشان ادعای پیامبری می‌کنند وچون مسیلمه تکبر کرد و پیامبر جاز پیش با خبر شده بود که مسیلمه گفته است: اگر محمد جبعد از خودش این امر را به من بسپارد، از او پیروی می‌کنم، لذا در حالی که شاخه‌ای از درخت خرما به دست رسول خدا جبود، به همراه ثابت بن قیس بن شماس خطیب ایشان، نزد مسیلمه رفت و با مسیلمه که در بین یارانش بود، ایستاده صحبت کرد. مسیلمه گفت: اگر می‌خواهی تو را به این امر وامی گذارم، تو نیز پس از خودت این امر را به ما بسپار. رسول خدا جفرمود: اگر این چوب را هم از من بخواهی، به تو نخواهم داد! تو هرگز نمی‌توانی از حکم خدا درباره خود تجاوز کنی و اگر پشت کنی، خداوند، تو را هلاک خواهد کرد. فکر می‌کنم تو همان کسی هستی که در مورد او چیزهایی خواب دیدم و این ثابت، به نیابت از من، جواب تو را می‌دهد. این را گفت و بازگشت. [۶۱٩]آنچه پیامبر جبه فراست از او دریافته بود، به وقوع پیوست. وقتی مسیلمه به یمامه بازگشت مدتی همچنان در کارش می‌اندیشید تا آنکه ادعا کرد که در امر نبوت با پیامبر جشریک است و ادعای نبود نمود. از طرفی مطالبی شعر گونه به هم بافت و نوشیدن شراب و زنا را برای قومش حلال قرار داد و این در حالی بود که به پیامبری رسول خدا جگواهی می‌داد. بدین ترتیب قومش فریب خوردند و از او پیروی و با او بیعت کردند و به او «رحمان یمامه» گفتند که این، نشانه آن بود که او را بسیار بزرگ می‌دانستند. وی به رسول خدا جنام‌های نوشت که من در نبوت با تو شریک شدم. همانا نیمی از نبوت از آن ماست و نصف دیگرش از قریش. رسول خدا جدر جوابش نوشت:«زمین از آن خداست، به هرکس از بندگانش بخواهد آن را به ارث می‌رساند و عاقبت از آن پرهیزکاران است!» [۶۲۰]ابن مسعود می‌گوید: ابن نواحه و ابن أثال فرستادگان مسیلمه نزد رسول خدا جآمدند. رسول خدا جخطاب به آن‌ها گفت: آیا گواهی می‌دهید که من رسول خدایم؟ گفتند: گواهی می‌دهیم مسیلمه (کذاب) رسول خداست! پیامبر جفرمود: به خدا و رسولش ایمان دارم! اگر قرار بود سفیری را بکشم، بدون شک شما دوتا را می‌کشتم. [۶۲۱]

مسیلمه در سال دهم هجری ادعای نبوت کرد. و در جنگ یمامه در زمان ابوبکر صدیقسدر ماه ربیع الاول سال دوازدهم کشته شد و او را وحشی، قاتل حمزه کشت. دومین فردی که ادعای نبوت کرد اسود عنسی بود؛ او در یمن ادعای نبوت کرد و او را فردی به نام فیروز یک شبانه روز قبل از وفات رسول خدا جکشت و رسول خدا جاز طریق وحی باخبر شد و یارانش را در جریان این خبر گذاشت، اما پس از وفات پیامبر جو در زمان خلافت ابوبکر صدیق این خبر از یمن به مدینه رسید. [۶۲۲]

۱۴- وفد بنی عامر بن صعصعه، در این وفد، دشمن خدا عامر بن طفیل و اربد بن قیس –برادر مادری لبید- و خالد بن جعفر و جبار بن اسلم که همه از سران و شیاطین قومشان بودند، حضور داشتند. عامر، همان شخصی بود که اصحاب بثر معونه را با نیرنگ به شهادت رسانده بود. و چون این نمایندگان تصمیم گرفتند به مدینه بیایند. عامر و اربد با هم پیمان بستند و دسیسه چیدند که رسول خدا جرا ترور کنند. وقتی این نمایندگان به نزد رسول خدا آمدند، عامر شروع به سخن گفتن کرد و اربد پشت سر رسول خدا جدور می‌زد و شمشیرش را به اندازه یک وجب از غلاف بیرون آورد که خداوند دستش را خشک گردانید طوری که نتوانست شمشیرش را از غلاف بیرون آورد.

بدین ترتیب خدا پیامبرش را حفظ کر؛ لذا رسول خدا جآن‌ها را نفرین کرد در راه بازگشت اربد و شترش بر اثر صاعفه‌ای سوختند و عامر نیز به خانه زنی از بنی سلول رفت.غده‌ای در گردنش پدید آمد؛وی، در حالی که می‌گفت: آیا ممکن است من غده‌ای مانند غده شتر پیدا کنم؟! و آیا باید در خانه ی این زن بمیرم؟! جان داد و مرد.

در صحیح بخاری آمده است: عامر نزد پیامبر جرفت و گفت: تو را بین سه چیز مخیر می‌کنم: ۱- امیر شهرنشینان باش و امارت روستائیان را به من واگذار کن. ۲- مرا بعد از خودت به عنوان جانشین تعیین کن ۳- به اتفاق قبیله غطفان و یکهزار شتر نر سرخ مو و یکهزارشتر ماده سرخ مو با تو می‌جنگم. پس از آن در حالی که در خانه زنی بود، می‌گفت: آیا ممکن است درخانه زنی از فلان قبیله، در من غده‌ای مانند غده شتران پدید آمده باشد؟! اسبم را بیاورید. پس از آن اسبش را سوار شد و در حالی که سوار اسب بود، به هلاکت رسید!

۱۵- وفد تجیب: این وفد ۱۳ نفری، زکات قومشان را نزد پیامبر جآوردند، و پیوسته از قرآن و سنت‌ها سؤال می‌کردند تا یاد بگیرند؛ چیزهایی از رسول خدا درخواست کردند که آن‌ها را برایشان نوشت و در مدینه زیاد توقف نکردند. وقتی رسول خدا جآن‌ها را مرخص کرد، پسر بچه‌ای را که در این مدت نگهبان وسایلشان بود، نزد رسول خدا جفرستادند؛ وی، آمد و چنین گفت: هیچ هدفی از آمدن به این جا نداشتم جز این که از خداوند برایم بخواهی که گناهانم را ببخشد، به من ترحم کند و بی نیازی را در قلبم قرار دهد! رسول خدا جبرایش دعا کرد و او، بیش از همه قناعت پیشه گردید و در زمان مرتد شدن عرب‌ها، بر اسلام ثابت قدم ماند و قومش را نصیحت کرد تا جایی که آن‌ها هم، بر اسلامشان ثابت قدم ماندند. همین نمایندگان بار دیگر در حجه الوداع با رسول خدا جملاقات و دیدار داشتند.

۱۶- وفد طیء: این نمایندگان به همراه زید الخیل آمدند؛ وقتی با رسول خدا جصحبت کردند، به آن‌ها پیشنهاد کرد مسلمان شوند؛ آن‌ها اسلام آوردند و مسلمانان خوبی شدند. رسول خدا جدر مورد زید، فرمود: ذکر خیر هیچ عربی را نزد من نگفته بودند مگر این که آن را کمتر از آن چه می‌گفتند، یافتم؛ مگر زید الخیل که تمام خوبی‌هایش را به من نگفته بودند! از این رو رسول خدا جاو را زید الخیر نامید.

به همین ترتیب نمایندگان پیاپی در سال‌های نهم و دهم به مدینه می‌شتافتند. سیره نویسان نمایندگان دیگری را نیز ذکر کرده‌اند که عبارتند از: نمایندگان یمن، ازد و بنی سعد هذیم از قضاعه و بنی عامر بن قیس، بنی اسد، بهراء، خولان، محارب، بنی حارث بن کعب، غامد، بنی المنتفق، سلامان، بنی عبس، مزینه، مراد، زبید، کنده، ذی مره، غسان، بنی عیش ونخع که این گروه، آخرین وفد بودند و در پانزدهم محرم سال یازده هجری با دویست مرد به حضور رسول خدا جآمدند اکثر نمایندگان در سال‌های نهم و دهم هجری آمدند اما با این حال بعضی در سال یازدهم نیز آمدند. آمدن پیاپی نمایندگان، حکایت از میزان موفقیتی داشت که دعوت اسلامی به آن دست یافته و مورد قبول عموم مردم قرار گرفته و سیطره‌اش به تمام جزیره العرب گسترش یافته بود. اعراب، به مدینه با دیده تجلیل می‌نگریستند و چاره‌ای جز تسلیم شدن برای خود نمی‌دیدند. بدین سان مدینه پایتخت جزیره العرب گردید و هیچکس نمی‌توانست مدینه را نادیده بگیرد. اما نمی‌توان گفت که دین اسلام در قلب‌های همه آن‌ها جای گرفته بود؛ زیرا بسیاری از صحرانشینان که بیسواد وبی فرهنگ بودند، صرفا به خاطر پیروی از سران و بزرگانشان اسلام آورده بودند و هنوز روحیه غارت گری در وجودشان ریشه داشت و تعالیم اسلام به سبب کوتاه بودن مدت مسلمانیشان آن‌ها را پاک و مهذب نکرده بود. قرآن مجید برخی از این‌ها را این گونه معرفی می‌کند: ﴿أَشَدُّ كُفۡرٗا وَنِفَاقٗا وَأَجۡدَرُ أَلَّا يَعۡلَمُواْ حُدُودَ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦۗ وَٱللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٞ ٩٧ وَمِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ مَن يَتَّخِذُ مَا يُنفِقُ مَغۡرَمٗا وَيَتَرَبَّصُ بِكُمُ ٱلدَّوَآئِرَۚ عَلَيۡهِمۡ دَآئِرَةُ ٱلسَّوۡءِۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٞ ٩٨[التوبة: ٩٧- ٩۸]. یعنی: «اعراب (صحرانشینان) در کفر و نفاق از دیگران سر سخت ترند و از آنان بیشتر انتظار می‌رود که حدود و احکامی را که خداوند بر رسولش نازل کرده است، در نیابند و نفهمند و خداوند، علیم و حکیم است. برخی از اعراب نفقات خود را غرامت (جریمه) می‌شمارند، و پیوسته انتظار می‌کشند که روزگار بر خلاف شما بگردد (و گرفتار مصیبت و شکست شوید).بلاها و مصیبت‌ها، گریبانگیر خودشان باد و خداوند، شنوا و دانا است».

و گروهی دیگر از صحرانشینان را ستوده و می‌فرماید: ﴿وَمِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ مَن يُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَيَتَّخِذُ مَا يُنفِقُ قُرُبَٰتٍ عِندَ ٱللَّهِ وَصَلَوَٰتِ ٱلرَّسُولِۚ أَلَآ إِنَّهَا قُرۡبَةٞ لَّهُمۡۚ سَيُدۡخِلُهُمُ ٱللَّهُ فِي رَحۡمَتِهِۦٓۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٩٩[التوبة: ٩٩]. یعنی: «برخی از اعراب به خدا و روز قیامت ایمان دارند، و آن چه را انفاق می‌کنند، وسیله نزدیکی به خدا و سبب دعای پیامبر (در حق خود) می‌دانند. هان! بی گمان انفاق آنان، مایه تقرب آن‌ها (به خداوند متعال) است و خداوند، رحمتش را شامل آنان خواهد کرد؛ براستی خداوند، غفور و رحیم است».

اما کسانی که در مکه و مدینه زندگی می‌کردند و نیز مردم ثقیف و بسیاری از اهالی یمن و بحرین، اسلامشان قوی بود و بزرگان صحابه، از میان آنان بودند. [۶۲۳]

[۶۱۳] شرح صحیح مسلم، نووی، ج۱، ص ۳۳؛ فتح الباری (۸/۸۵ و ۸۶). [۶۱۴] زادالمعاد (۳/۲۶- ۲۸)؛ سیره ابن هشام (۲/۵۳٧- ۵۴۲). [۶۱۵] زادالمعاد (۳/۴۸). [۶۱۶] فتح الباری (۸/٩۴). [۶۱٧] نگا: فتح الباری (۸/٩۴، ٩۵)؛ زاد المعاد (۳/۳۸- ۴۱). [۶۱۸] فتح الباری (۸/۸٧). [۶۱٩] صحیح بخاری (۴۳٧۳، ۴۳٧۴). [۶۲۰] زاد المعاد (۳/۳۱). [۶۲۱] روایت امام احمد؛ نگا: مشکاه المصابیح (۲/۳۴٧). [۶۲۲] فتح الباری (۸/٩۳). [۶۲۳] محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه (۱/۱۴۴)؛ تفاصیل مربوط به وفود را بنگرید در: صحیح بخاری (۱/۱۳) و (۲/۶۲۶، ۶۳۰)؛ سیره ابن هشام (۲/۵۰۱- ۵۰۳، ۵۱۰- ۵۱۴، ۵۳٧- ۵۴۲، ۵۶۰- ۶۰۱)؛ زادالمعاد (۳/۲۶- ۶۰)؛ فتح الباری (۸/۸۳- ۱۰۳).