پیشنهاد پیرمرد جنگ آزموده
مالک بن عوف فرمانده کل در اوطاس فرود آمد و مردم نیزاطرافش جمع شدند؛ در میان آنها پیرمردی جنگ آزموده به نام دریدبن صمه بود. درید پرسید: اینجا کجاست؟ گفتند: اوطاس، گفت: آری، نه بلند است و سنگلاخ و نه پست است و سست؛ اما چرا صدای حیوانات و گریه بچهها را هم میشنوم!؟ گفتند: مالک، اموال و زنان و بچههای مردم را آورده است؛ پرسید: مالک کجاست و پس از آنکه علت را از مالک جویا شد، مالک گفت: خواستم زنان و فرزندان و اموال جنگجویان را پشت سرشان قرار دهم تا برای دفاع از اینها سرسختانه بجنگند. درید گفت: سوگند به خدا، این، چوپان گوسفندان است؟ آیا مگر چنین چیزهایی، جنگجویان شکست خورده را از فرار باز میدارد؟
اگر جنگ به سود تو باشد، تنها مردان جنگی با شمشیرها و نیزههایشان به درد تو میخورند؛ اما اگر جنگ به سود تو تمام نشود، به خاطر خانواده و اموالت رسوا میشوی. آنگاه درید، سراغ برخی از طوایف و سردارانشان را گرفت و افزود: ای مالک! تو با آوردن خانوادههای هوازن و آوردن کیان و هستی آنان، کاری از پیش نخواهی برد؛ لذا زنان و کودکان و دارایی هوازن را به سرزمینهای دور دست و ارتفاعات محل زندگی اینها منتقل کن و آنگاه با از دین برگشتگان روبرو شو. اگر جنگ به نفع تو تمام شد که آنها پشت جبههاند و به تو خواهند پیوست و اگر جنگ به ضرر تو تمام شود اهل و مالت را حفظ کردهای. اما مالک این خواسته درید را نپذیرفت و گفت: سوگند به خدا! این کار را نمیکنم؛ تو پیر و فرتوت شدهای و عقلت نیز پیر شده است. به خدا قسم که هوازن باید از من فرمانبرداری کند یا این شمشیر را به سینهام فشار میدهم تا از پشتم بیرون بیاید!
مالک دوست نداشت از درید در میان هوازن، نام و یادی به میان بیاید.
مردم هوازن گفتند: از تو اطاعت میکنیم. درید گفت: امروز در جنگی حضور دارم که تا کنون شرکت نکردهام و شعری بدین مضمون خواند: «ای کاش من در این جنگ جوانی چست و چالاک میبودم و گاه تند و گاه خسته میراندم و میتاختم و اسبان موبلند را چنان میراندم که گویی گوسفندان نارسیده رابه دست گرفتهام».