کشته شدن ابوجهل
عبدالرحمان بن عوفسگوید: در روز جنگ بدر در صف مجاهدان بودم و دیدم که سمت راست و چپم دو نوجوان ایستادهاند. از این وضع نگران شدم. یکی از آنها طوری که رفیقتش متوجه نشود، گفت: ای عمو! ابوجهل را به من نشان بده. پرسیدم:ای برادرزاده! میخواهی چکارش کنی ؟ گفت: شنیدهام او به رسول خدا جدشنام داده است. سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر او را ببینم، باید مرگ هر یک از ما که زودتر مقدر شده محقق شود.
عبدالرحمنسگوید: شگفت زده شدم؛ در همین اثنا حرفهای دومی، توجه مرا جلب کرد. او نیز سخنان آن نوجوان دیگر را گفت. چیزی نگذشت که دیدم ابوجهل بین مردم است. او را به آنها نشان دادم؛ آنان به سرعت با شمشیرهایشان به سوی او رفتند و او را زیر ضربات شمشیر گرفتند و کشتند. پس از آن به حضور رسول خدا جآمدند و این خبر را به اطلاع آن حضرا رساندند. پیامبر جپرسید: کدام یک از شما او راکشتید؟ هر یک میگفت: من کشتم. پیامبر جپرسید: آیا شمشیرهایتان را تمیزکرده اید؟ گفتند: خیر. پیامبر به شمشیرهایشان نگاهی کرد و گفت: هر دوی شما، او راکشتهاید. رسول خدا جوسایل شخصی ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح داد. آن دو نواجون که ابوجهل را کشتند، معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ پسر عفراء بودند. [۳۵۱]
ابن اسحاق گوید: معاذ بن عمرو بن جموحسگفت: در روز جنگ بدر شنیدیم که میگویند: کسی به ابوجهل دسترسی ندارد و مردم به گونهای دور و بر او را گرفتهاند که به درختان درهم پیچیدهای میمانند.
بدین دلیل، چنین تشبیهی آورده بودند که شمشیرها و نیزههای فراوانی در اطراف ابوجهل به خاطر محافظت از او گرد آمده بودند! میگفتند: کسی را توان دسترسی به ابوالحکم نیست. گوید: وقتی این سخن را شنیدم، ابوجهل را زیر نظرگرفتم و همین که فرصت را مناسب یافتم، به او حمله کردم و با شمشیر، نصف ساق پایش را قطع نمودم؛ سوگند به خدا قسمت قطع شده پایش مانند هسته خرمایی که از زیر چوب هنگام کوبیدن میپرد، به آن طرف پرتاب شد. عکرمه پسر ابوجهل که شاهد این منظره بود، به من حمله ور شد و با شمشیر، بازوی مرا قطع کرد، به گونهای که به پوست آویزان شده بود! و چون دیدم مانع جنگیدن من میشود، به کناری آمدم وآن را زیر پایم گذاشتم و آنقدر کشیدم که از بدنم جدا شد، سپس آن را به کناری انداختم. [۳۵۲]
ابوجهل پس از قطع شدن پایش دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و به زمین افتاده بود که معوذ بن عفراءسبر او گذشت و او را به آن حال دید؛ به او ضربتی زد و او را درحالی که هنوز رمقی در تن داشت، رهاکرد. معوذسبه جنگش ادامه داد تا کشته شد.
پس از پایان جنگ، پیامبر جفرمود: چه کسی ابوجهل را پیدا میکند تا بدانم چه بر سرش آمده است؟ مردم، در جستجوی ابوجهل، روان شدند.
عبدالله بن مسعودسابوجهل را یافت و هنوز رمقی در بدن داشت. پایش را روی گلویش گذاشت و ریشش را گرفت تا سرش را از تن جدا کند. عبداللهسبه ابوجهل گفت: ای دشمن خدا! دیدی که خداوند چگونه خوار و زبونت ساخت؟
گفت: چگونه خوارم ساخت؟ کشته شدن برای مردی مانند من که بدست قوم خودش کشته میشود، خواری و ننگ نیست. مگر چیز دیگری هم درکار است؟ سپس پرسید: راستی بگو بالاخره پیروزی نصیب کدام یک از طرفین شد؟ عبدالله گفت: نصیب خدا و رسولش و آنگاه روی سینه ابوجهل نشست و پای خود را روی گردنش گذاشت. ابوجهل گفت: ای گوسفند! چرا پایت را برجای بلندی نهادهای. این را بدان جهت گفت که عبدالله بن مسعودسدر مکه چوپان بوده است.
پس از این عبدالله بن مسعودسسرش را برید وآن را نزد رسول خدا جآورد وگفت: ای رسول خدا! این سر دشمن خدا، ابوجهل است. پیامبر جسه بارگفت: آلله الذی لا إله إلا هو؟ و سپس فرمود: الله اکبر! سپاس خدایی را که به وعدهاش وفاکرد و بندهاش را یاری رسانید و تمام گروهها را به تنهایی شکست داد.
سپس پیامبر جفرمود: ابوجهل، فرعون این امت است.
[۳۵۱] صحیح البخاری، ج۱، ص ۴۴۴؛ ج۲، ص ۵۶۸، مشکاة المصابیح (۲/۳۵۲٩. پیامبر جاز آن جهت لوازم ابوجهل را به یکی از آن دو داد که آن دیگری در همان جنگ بدر به شهادت رسید. [۳۵۲] معاذسباهمین وضعیت تا زمان عثمان بن عفانسزنده ماند.