کشته شدن سلام بن ابی الحقیق
سلام بن ابی الحقیق که کنیهاش ابورافع بود، یکی از بزرگترین جنایتکاران یهود به شمار میرفت که احزاب را علیه مسلمین بسیج کرده و اموال و مواد غذایی فراوانی در اختیار آنان گذاشته بود. [۴۶۸]
وی، به رسول خدا جآزار زیادی میرساند. پس از بازگشت مسلمانان از بنی قریظه، خزرجیان از رسول خدا جاجازه خواستند تا سلام را بکشند. پیش از آن، کعب بن اشرف، بدست اوسیان به هلاکت رسیده بود؛ بنابراین طایفه خزرج میخواستند که فضیلتی همانند اوسیان کسب کنند. به همین دلیل در اجازه خواستن برای کشتن سلام پیشدستی کردند.
پیامبر جاجازه داد و در عین حال از کشتن زنان و بچهها نهی نمود. برای این منظور پنج تن از بنی سلمه به فرماندهی عبدالله بن عتیک به سوی خیبر به راه افتادند. زیرا قلعه ابو رافع، در آنجا بود.زمانی به قلعه او نزدیک شدند که خورشید غروب کرده بود و مردم به خانههایشان باز میگشتند. عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: شما سر جایتان بنشینید تا من بروم؛شاید بتوانم وارد دژ شوم و آنگاه به نزدیک دروازه نزدیک شد و خودش را به لباسش پیچید و چنان وانمود کرد که میخواهد قضای حاجت کند؛ در همین حال دربان فریاد زد: ای بنده خدا! اگر میخواهی وارد شوی، بیا که میخواهم درب را ببندم. عبدالله بن عتیک میگوید: داخل شدم و کمین زدم؛ وقتی مردم به خانهها رفتند و دروازه بسته شد، دربان کلیدها را بر میخ مخصوصش آویزان نمود. عبدالله میگوید: برخاستم و کلیدها را برداشتم و دروازه را باز کردم. دیدم ابورافع هنوز بیدار است و تعدادی اطرافش هستند و او در جای ویژهاش بود، همین که اطرافیانش رفتند و او خوابید، به سراغش رفتم. هر دری را که باز میکردم، از داخل میبستم تا اگر مردم باخبر شوند، دستشان به من نرسد. به سلام بن ابی الحقیق رسیدم؛ وی در یک اتاق تاریک و میان خانوادهاش خوابیده بود و چون جایش را دقیقا نمیدانستم او را با نام صدا زدم، گفت: کیست؟ به طرف صدا رفتم و با ترس و وحشت ضربهای به او زدم، ولی به هدفم نرسیدم و او فریاد کشید و من از خانه بیرون شدم و لحظهای درنگ کردم و دوباره برگشتم و صدایم را تغییر دادم و گفتم: ای ابو رافع! این چه صدایی بود که شنیدم. گفت: مادرت هلاک شود، لحظهای پیش مردی مرا با شمشیر زد. گوید: ضربه دیگری به او زدم، ولی کشته نشد و سپس با نوک شمشیر به شکمش فشار دادم تا از پشتش بیرون شد. پس از آن دربها را یکی پس از دیگری باز کردم؛ به پلهای رسیدم؛ پایم را به حساب اینکه به زمین رسیدهام، پایین گذاشتم؛ اما در آن شب مهتابی، ساق پایم شکست؛ عمامهام را به پایم بستم و بیرون رفتم تا به دروازه رسیدم. با خودم گفتم: امشب بیرون نمیشوم تا اینکه بدانم او را کشتهام یا خیر؟ هنگام خروسخوان بر بالای قلعه اعلام کردند که ابورافع، بازرگان حجاز، کشته شد.
عبدالله میگوید: نزد یارانم برگشتم و گفتم خودتان را نجات دهید که خدا ابو رافع را کشت و نزد پیامبر جرفتم و جریان را برای وی تعریف کردم. پیامبر جفرمود: پایت را دراز کن. پایم را دراز کردم و دست کشید، چنان خوب شد که گویا اصلا هیچ دردی در بدنم نبوده است. [۴۶٩]
ابن اسحاق روایت میکند که همگی آنان بر ابو رافع وارد شدند و با هم او را کشتند و پای عبدالله بن عتیکسشکست و او را بر پشتشان حمل کردند و از طریق آبراهی که به یکی از چشمههایشان منتهی میشد، از قلعه بیرون رفتند. یهودیان، آتش روشن کردند و به جستجوی قاتلان پرداختند و چون ناامید شدند، نزد جنازه ابورافع بازگشتند. خزرجیان، عبدالله بن عتیکسرا بر دوش خود حمل کردند و نزد رسول خدا جرفتند. [۴٧۰]این سریه در ذیقعده یا ذیحجه سال پنجم هجری، اعزام گردید. [۴٧۱]
هنگامی که پیامبر جاز احزاب و بنی قریظه آسوده خاطر شد و از جنایتکاران جنگی انتقام گرفت، حملاتی تأدیبی را آغاز نمود و آهنگ قبایل صحرانشین را کرد؛ زیرا به غیر از زبان زور و منطق جنگ، راهی وجود نداشت که آنان، سرجایشان بنشینند و به امنیت و سازش تن دهند.
[۴۶۸] نگا: فتح الباری (٧/۳۴۳) [۴۶٩] بخاری (۲/۵٧٧). [۴٧۰] سیره ابن هشام (۲/۲٧۴) [۴٧۱] رحمه للعالمین (۲/۲۲۳)