جنگ احزاب یا خندق
صلح و امنیت به منطقه بازگشت و جزیره العرب پس از جنگها و لشکرکشیهایی که یک سال تمام به طول انجامیده بود، آرام گرفت. در این میان یهودیانی که انواع خفت و خواری را به کیفر خیانتها و دسیسههایشان کشیده بودند، باز هم از کجروی و خیانت باز نیامدند و از گذشته خود عبرت نگرفتند. یهودیان پس از آنکه به خیبر پناهنده شدند، منتظر ماندند تا نتیجه درگیریهای قریش و مسلمانان روشن شود و چون گردش ایام را به نفع مسلمانان دیدند و مشاهده کردند که نتیجه به گسترش نفوذ و قدرت مسلمانان انجامید، به شدت در آتش خشم خود سوختند.
بنابراین دست به توطئه جدیدی زدند و خودشان را آماده کردند تا ضربهای کشنده بر پیکر مسلمانان وارد سازند و آنان را بکلی نابود کنند. آنها برای به اجرا در آوردن این هدف، نقشهای خطرناک طراحی کردند. بدین منظور بیست تن از سران یهود و بزرگان بنی نضیر به مکه رفتند و قریش را علیه پیامبر تحریک کردند و به آنان قول دادند که در این زمینه یاریشان کنند. قریشیان که دیدند ائتلاف با یهود، ادعای بی اساسشان را در ارتباط با جنگ با مسلمانان در سالگرد احد، عملی میسازد و آنان را از رسوایی نجات میدهد، پیشنهاد یهودیان را پذیرفتند.
سپس همین گروه، نزد طوایف غطفان رفتند و آنان را به همان چیزی فرا خواندند که به قریش پیشنهاد کرده بودند. هیأت اعزامی یهودیان به میان طوایف عرب رفتند و بسیاری از طوایف و قبایل عرب به یهودیان پاسخ مثبت دادند و بدین ترتیب دسیسه یهودیان و سران آنان در جمع آوری احزاب کفر برضد پیامبر و مسلمانان نتیجه داد و از سمت جنوب، قریش و کنانه و هم پیمانانشان از تهامه با چهارهزار نفر به سوی مدینه به راه افتادند و وقتی به مرالظهران رسیدند، بنی سلیم نیز به آنان پیوستند. از مشرق نیز طوایف قبیله غطفان به راه افتادند. بنی فزاره به فرماندهی عیینه بن حصن؛ بنی مره به فرماندهی حارث بن عوف و بنی اشجع به فرماندهی مسعر بن رحیله و بنی اسد و سایر طوایف عرب نیز به سوی مدینه حرکت کردند. تمام این دستهها با هم قرار گذاشته بودند که در اطراف مدینه به یکدیگر بپیوندند. بدین سان لشکری انبوه بالغ بر ده هزار مرد جنگی فراهم آمد که شمارش بیش از تمام ساکنان مدینه اعم از زن و مرد وکودک و جوان و پیر بود.
اگر این احزاب سازمان یافته و سپاهیان آماده، میتوانستند خود را بطور ناگهانی به اطراف مدینه برسانند، آنچنان خطر بزرگی کیان مسلمانان را تهدید میکرد که چه بسا به نابودی اسلام و مسلمین میانجامید. اما رهبر مدینه، رهبری هوشیار و بیدار بود که اوضاع و احوال را بکلی میسنجید و سیر حوادث را دنبال میکرد. از این رو با آغاز تحرکات احزاب و دسته جات دشمن، رسول خدا جدر جریان مسأله قرار گرفت و بی درنگ جلسهای اضطراری برای مشورت و رایزنی در این باره تشکیل داد و چگونگی دفاع از مدینه در دستور کار این شورا قرار گرفت. پس از مشورت و رایزنی رسول خدا و اعضای شورا، همگی بر پیشنهاد سلمان فارسیساتفاق کردند.
سلمان فارسی گفت: یا رسول الله! ما در سرزمین فارس هرگاه محاصره میشدیم، خندق حفر میکردیم و دشمن نمیتوانست بر ما هجوم آورد. این، پیشنهاد جالب و حکیمانهای بود که قبلا عربها با آن، آشنا نبودند.
پیامبر برای عملی کردن فوری این پیشنهاد، هر ده نفر را مأمور حفر چهل ذراع از خندق نمود. مسلمانان، با جدیت تمام خندق را میکندند و رسول الله جضمن تشویق آنان، شخصا در حفر خندق با آنان همکاری میکرد. سهل بن سعدسمیگوید: ما هنگام حفر خندق با پیامبر بودیم. آنها میکندند و ما خاکها را بر پشتمان حمل میکردیم و رسول خدا جمیگفت:
اللهم لا عیش الا عیش الآخرة
فاغفر للمهاجرین والانصار
یعنی: «پروردگارا! زندگی حقیقی بجز زندگی آخرت نیست. گناهان مهاجرین و انصار را بیامرز» [۴۴۵]
از انسسروایت شده که رسول خدا جدر صبحگاهی سرد به کنار خندق آمد و دید که مهاجرین و انصار، مشغول حفر خندق هستند؛ آنان، بردگانی نداشتند که این کار را برای آنها انجام دهند. وقتی رسول الله جگرسنگی و خستگی مهاجرین و انصار را مشاهده کرد، فرمود: «اللهم ان العیش عیش الآخرة فاغفر للانصار والمهاجرة»
مهاجرین و انصار در پاسخ آن حضرت، گفتند:
نحن الذین بایعوا محمدا
علی الجهاد مابقینا ابدا
یعنی: «ما کسانی هستیم که برای همیشه و تا زنده هستیم، با محمد پیمان جهاد بستهایم.» [۴۴۶]
براء بن عازبسمیگوید: پیامبر را دیدم که آنقدر خاک خندق را جابجا کرده بود که غبار آن پوست شکمش را پوشانده بود؛ شکم آن حضرت، پرمو بود. در آن هنگام شنیدم که ایشان در حال جابجا کردن خاکها، با اشعار ابن رواحه رجز میخواند و میگفت:
اللهم لولا انت ما اهتدینا
ولا تصدقنا ولا صلینا
فانزلن سكینــة علــینا
وثبت الأقدام ان لاقینا
إن الألـی قد بغوا علینا
وإن أرادوا فتنـة أبیـنا
یعنی: «ای خدا! اگر تو نبودی، ما راه نمییافتیم و نه صدقه میدادیم و نه نماز میگزاردیم. پس خداوندا! آرامش را بر ما نازل فرما و اگر با دشمن روبرو شدیم، ما را استوار بگردان. این جماعت، علیه ما شوریدهاند و اگر قصد فریفتن ما را داشته باشند، ابا خواهیم کرد.»
گوید: درآخر صدایش را میکشید. [۴۴٧]
مسلمانان با شور و نشاط کار میکردند و از شدت گرسنگی طوری رنج میکشیدند که جگر انسان، با یادشان پاره پاره میگردد.
انسسمیگوید: برای اهل خندق مشتی جو میآوردند که با روغن ماندهای که بو گرفته بود، آن را میپختند [۴۴۸]و چون پیش مجاهدان میگذاشتند، آن جماعت (آنقدر) گرسنه بودند(که آن را میخوردند) در حالی که گلویشان را به خار خار میانداخت و بوی ناخوشی داشت.
ابو طلحهسمیگوید: از گرسنگی به رسول خدا شکایت کردیم؛ ما، پیراهنمان را بالا زدیم و نشان دادیم که از گرسنگی سنگ به شکم بستهایم. رسول الله جپیراهنش را بالا زد؛ دیدیم که دو سنگ به شکم مبارک بسته است. [۴۴٩]
در خندق نشانههایی مشاهده شدکه از علامتهای نبوت بود. جابر بن عبداللهسمتوجه شد که پیامبر جشدیدا گرسنه است. بنابراین رفت و گوسفندی ذبح کرد و به زنش گفت: چند قرص نان جو آماده کن؛ آنگاه محرمانه از رسول خدا جخواست که با چند نفر از یارانش، به خانهاش بروند؛ پیامبر جبه اتفاق تمام کسانی که در خندق مشغول کار بودند و به یکهزار تن میرسیدند، به مهمانی جابر رفتند.
همه از آن غذا سیر خوردند؛ در حالی که دیگ گوشت، همچنان پر بود و خمیر، همسان قبل بود و از آن، نان میپختند. [۴۵۰]
خواهر نعمان بن بشیرسمشتی خرما برای پدر و داییاش آورد تا هنگام چاشت بخورند. پیامبر او را صدا زد و خرماها را گرفت و بر پارچهای ریخت و همه کسانی را که در خندق کار میکردند، جمع کرد و گفت: از این خرماها بخورید. هر چه از آن خرما میخوردند، بر مقدارش افزوده میشد تا آنکه همه از آن سیر خوردند و رفتند و خرماها از اطراف آن پارچه، میریخت. [۴۵۱]
جالبتر از این دو جریان، این است که جابرسمیگوید: روز حفر خندق، در حال کندن بودیم که به صخره بزرگ و سختی برخورد کردیم. به پیامبر خبر دادند. آن حضرت تشریف آورد و فرمود: اکنون من پایین میآیم؛ سپس برخاست در حالی که به شکمش سنگ بسته بود؛ زیرا سه روز چیزی نخورده بود. رسول خدا جکلنگی بدست گرفت و چنان ضربهای بر آن صخره وارد کردکه همانند ماسه شد و از هم پاشید. [۴۵۲]
براء میگوید: در روز حفر خندق به سنگ بزرگی برخورد کردیم که کلنگ بر آن کارگر نبود. این مشکل را با رسول خدا جدر میان گذاشتیم. آن حضرتسآمد و کلنگی برداشت و با گفتن بسم الله ضربهای زد و الله اکبر گفت و فرمود: کلیدهای شام، به من داده شد؛ بخدا که من همینک، قصرهای قرمزرنگ آن را میبینم؛ سپس ضربه دیگری زد گفت: الله اکبر، فارس به من داده شد؛ سوگند به خدا قصرهای سفید مدائن را میبینم و سپس ضربه دیگری زد و گفت الله اکبر کلیدهای یمن به من داده شد؛ به خدا که از اینجا دروازههای صنعا را میبینم. [۴۵۳]
مدینه از هر سو در حصار تپههای سنگی و کوهها و نخلستانها بود، جز از سمت شمال. رسول خدا جمیدانست که تهاجم لشکر انبوه کفر، فقط از ناحیه شمال، امکان پذیر است. بنابراین خندق را در شمال مدینه حفرکردند. مسلمانان، بی وقفه سرگرم حفرخندق بودند و فقط شبها به خانههایشان میرفتند تا اینکه حفر خندق مطابق نقشه مورد نظر، قبل از رسیدن سپاه انبوه احزاب به اطراف مدینه، تکمیل شد. [۴۵۴]
لشکر قریش با بیش از چهار هزار جنگجو از راه رسید و در « رومه» واقع در میان جرف و زغابه، اردو زد. سپاه غطفان و همراهانشان از اهل نجد نیز با بیش از شش هزار جنگجو از راه رسیدند و در ذنب نقمی در کنار احد، فرود آمدند. خدای متعال، میفرماید: ﴿وَلَمَّا رَءَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ قَالُواْ هَٰذَا مَا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَصَدَقَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥۚ وَمَا زَادَهُمۡ إِلَّآ إِيمَٰنٗا وَتَسۡلِيمٗا ٢٢﴾[الأحزاب: ۲۲].
یعنی: «و هنگامی که مؤمنان، احزاب را دیدند، گفتند: این، همان چیزی است که خدا و پیامبرش به ما وعده داده بودند و خدا و پیامبرش، راست گفتهاند. این جز بر ایمان (آنها) به خدا و تسلیم پذیری (آنان در برابر خواست الهی) نیفزود».
ولی منافقان و افراد سست ایمان، از دیدن احزاب به وحشت افتادند. خدای متعال، در این باره میفرماید: ﴿وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا ١٢﴾[الأحزاب: ۱۲].
یعنی: «( به یاد آورید) زمانی را که منافقان و بیماردلان میگفتند: خداوند و پیامبرش، جز وعدههای دروغین ندادهاند.»
رسول خدا جبا سه هزار نفر از مدینه بیرون شد و صفوف مسلمانان را به گونهای منظم کرد که کوه سلع پشت سر آنها و خندق بین هر دو سپاه واقع شده بود و شعار مسلمانان «حم؛ لا ینصرون»بود؛ یعنی: «کافران یاری داده نمیشوند». پیامبر جابن ام مکتوم را بر مدینه گماشت و فرمان داد که زنان و کودکان به قلعهها پناهنده شوند.
وقتی که مشرکان به مدینه رسیدند و خواستند وارد مدینه شوند، با خندق پهن و عریضی روبرو شدند که مانع ورود آنان به مدینه میشد؛ لذا تصمیم به محاصره مسلمانان گرفتند و چون چنین چیزی را پیش بینی نکرده و تدارک لازم را ندیده بودند، در این زمینه هم شکست خوردند؛ چراکه حفر خندق، یک حیله جنگی بود که عربها با آن آشنایی نداشتند. مشرکین، با خشم و غضب پیرامون خندق دور میزدند تا بلکه راهی برای نفوذ بیابند. مسلمانان پیوسته پیشقراولان دشمن را تیرباران میکردند تا جرأت نزدیک شدن به خندق را از سرشان بیرون کنند تا چه رسد به اینکه بخواهند از خندق عبور نمایند و یا قسمتی از آن را با خاک پر کنند و جایی برای عبور از خندق بسازند.
برای برخی از سوارکاران قریش، چندان خوشایند نبود که پیرامون خندق، به انتظار نتایج محاصره بایستند و چنین کاری، با ویژگیهای نژادی آنان سازگاری نداشت. لذا عدهای از آنان از جمله عمرو بن عبدود، عکرمه بن ابی جهل و ضرار بن خطاب، محل باریکتری از خندق را در نظر گرفتند و از آنجا، اسبانشان را به آن سوی خندق تاختند و در محل «سبخه» در میان خندق و کوه سلع در برابر لشکر اسلام قرار گرفتند. علی بن ابی طالبسبه همراه عدهای از مسلمانان، راه نفوذ مشرکان را بست. عمرو بن عبدود، هماورد خواست. علیسبه مبارزه او رفت و به او سخنی گفت که به غیرتش بر خورد؛ زیرا وی، از جنگاوران بنام عرب بود. او، خود را از اسب به پایین انداخت و اسبش را پی کرد و به علیسحمله ور شد و بدین ترتیب جنگی تن به تن میان عمرو بن عبدود و علی بن ابی طالبسروی داد تا آنکه علیساو را به قتل رسانید. سایر همراهان عمروبن عبدود نیز به سوی خندق گریختند و از کشته شدن عمرو بن عبدود، آنقدر ترسیده بودند که عکرمه بن ابی جهل، هنگام فرار، نیزهاش را بر جای نهاد.
در برخی از روزهای محاصره، مشرکان، تلاش بسیاری میکردند تا از خندق بگذرند؛ اما هر بار با مقابله مسلمانان مواجه میشدند که آنان را به تیر میبستند؛ در این تاکتیک نیز مشرکان، ناکام ماندند. به خاطر اشتغال به این مقاومت سخت، برخی از نمازها از رسول خدا جو مسلمانان قضا شد. جابرسمیگوید: عمر بن خطابسدر یکی از روزهای جنگ خندق، نزد رسول خدا جآمد و در حالی که به مشرکان دشنام میداد، گفت: ای رسول خدا! من، هنوز نماز (عصر را) نخواندهام و چیزی به غروب خورشید نمانده است. پیامبر فرمود: به خدا سوگند من هم نخواندهام. همراه آن حضرت جبه محل بطحان رفتیم و برای نماز وضو گرفتیم. پیامبر جهنگامی نماز عصر را اقامه نمود که خورشید غروب کرده بود و سپس نماز مغرب را به جای آورد. [۴۵۵]
رسول اکرم جبه خاطر از دست رفتن این نماز، بقدری ناراحت شد که مشرکان را نفرین نمود و فرمود: «خداوند، خانهها و قبرهایشان را آکنده از آتش بگرداند که ما را از ادای نماز وسطی (عصر) بازداشتند تا اینکه خورشید غروب کرد.»
در مسند احمد و شافعی آمده که مسلمانان در آن روز نتوانستند نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را بخوانند؛ بنابراین همه را یکجا خواندند. امام نووی این گونه بین دو روایت جمع میکند که محاصره مسلمانان چند روز طول کشیده است؛ بنابراین هر یک از این روایتها، از دو روز جداگانه گزارش میدهد. [۴۵۶]
از اینجا معلوم میشود که تلاش قریش برای عبور از خندق و مقاومت مسلمانان، چند روز ادامه یافته است. از آنجا که خندق، بین دو لشکر فاصله انداخته بود، جنگ خونینی رخ نداد؛ بلکه فقط با تیر و سر نیزه یکدیگر را میزدند.در کشاکش این تیراندازیها و درگیریهای موردی، تعداد انگشت شماری از دو لشکر کشته شدند:۶ نفر از مسلمانان و ده نفر از مشرکان و تنها یک یا دو نفر، با شمشیر کشته شدند.
یکی از کسانی که تیر به آنان اصابت کرد، سعد بن معاذ بود که مردی از قریش به نام حبان بن عرفه با تیر به رگ دستش زد. سعدسدست به دعا برداشت و چنین دعا نمود: پروردگارا ! تو میدانی که نزد من، هیچ جهاد و نبردی محبوبتر از آن نیست که با کسانی جهاد کنم که پیامبرت را تکذیب کردند و او را آواره ساختند؛ خدایا ! من گمان میکردم که جنگ با قریش پایان یافته است؛ حال اگر تمام نشده است و جنگ با قریش ادامه دارد، مرا زنده بدار تا با آنان در راه تو مبارزه و جهاد کنم و اگر جنگ پایان یافته، زخم مرا عمیقتر کن و آن را باعث مرگم بگردان [۴۵٧]و در پایان دعایش گفت: پروردگارا! تا چشمانم را به شکست و خواری بنی قریظه، روشن نکردهای، مرا نمیران» [۴۵۸]
در آن حال که مسلمانان، با شرایط جنگی مواجه بودند، افعیهای دسیسه باز و توطئه گر در سوراخهایشان زیر و رو میشدند و در تکاپو بودند تا زهر کشنده خود را به پیکر مسلمین وارد سازند. حیی بن اخطب، سردار بنی نضیر به محل سکونت بنی قریظه شتافت و نزد کعب بن اسد رفت که سردار بنی قریظه و نماینده عهد و پیمان آنها با رسول خدا جبود. او، با پیامبر جپیمان بسته بود که اگر جنگی رخ دهد، آن حضرت را یاری کند. حیی بن اخطب به سوی خانه کعب رفت و در زد؛ اما کعب، درب را به رویش باز نکرد. حیی آنقدر اصرار کرد که کعب، در خانهاش را به روی وی گشود. حیی به او گفت: ای کعب! من برای تو عزت همیشگی را همراه با دریایی بیکران آورده ام؛ قریش را با سرداران و فرماندهانش آوردهام که اینک در «رومه» اردو زدهاند و نیز طوایف غطفان را آوردهام که فرود آمدهاند. اینها با من پیمان بستهاند که تا محمد و یارانش را نابود نکنند، از اینجا نروند. کعب گفت: به خدا قسم که تو ذلت همیشگی روزگار را همراه با ابر بی بارانی برایم آوردهای که فقط رعد و برق دارد و آبی در آن نیست؛ وای بر تو ای حیی! ما را به حال خود واگذار که از محمد چیزی جز صدق و وفا ندیدهایم.
ولی حیی بن اخطب همچنان از این در و آن در سخن گفت و اصرار کرد تا اینکه کعب پذیرفت و به حیی بن اخطب گفت: من، با تو پیمان میبندم که هر گاه قریش و غطفان، بدون نتیجه بازگشتند، من نیز در قلعه ات به تو خواهم پیوست تا هر چه بر سر تو بیاید، بر سر من نیز بیاید و بدین ترتیب کعب بن اسد، پیمانش با رسول خدا جرا شکست و با مشرکان در جنگ با مسلمانان، همدست شد. [۴۵٩]یهودیان بنی قریظه در عمل نیز بر ضد مسلمانان، وارد جنگ شدند.
ابن اسحاق میگوید: صفیه دختر عبدالمطلب بر فراز قلعه حسان بن ثابتسبود. حسان بن ثابتسدر آن قلعه به سرپرستی زنان و کودکان گماشته شده بود.
صفیه میگوید: مردی یهودی از کنار قلعه گذشت و شروع به دور زدن در اطراف قلعه نمود. این زمانی بود که بنوقریظه رسما در جنگ شرکت کرده و پیمانشان را شکسته بودند و کسی نبود که از ما دفاع کند؛ زیرا پیامبر جو مسلمانان در مقابل دشمن بودند و نمیتوانستند برای دفاع ازما بیایند.
صفیه میگوید: به حسان گفتم: همانطور که میبینی این یهودی اطراف قلعه دور میزند؛ به خدا سوگند میترسم یهودیان دیگر را نیز به اینجا راهنمایی کند و رسول خدا جو مسلمانان مشغولند و نمیتوانند به داد ما برسند؛ لذا برو و او را بکش. حسان گفت: بخدا سوگند کار من نیست. صفیه میگوید: کمربند خود را محکم کردم و گرزی بدست گرفتم و به قصد آن مرد یهودی از قلعه پایین رفتم و با گرز بر فرق سرش زدم و او را کشتم. آنگاه به قلعه برگشتم و به حسان گفتم: برو و زرهش را بردار؛ زیرا اگر زن نبودم، خودم این کار را میکردم. حسانسگفت: مرا به وسایل و اسلحهاش نیازی نیست. [۴۶۰]
این کار پسندیده عمه رسول خدا جتأثیر بسزایی بر حفظ زنان و کودکان مسلمانان برجای نهاد. زیرا یهودیان گمان کردند که دژهای مسلمانان، تحت حمایت مستقیم رزمندگان اسلام قرار دارد؛ در صورتی که این دژها، خالی از مردان و رزمندگان بود. بدین ترتیب یهودیان دوباره جرأت نکردندکه به چنین کاری دست بزنند. یهودیان در راستای همکاری با بت پرستان تدارکات و پشتیبانی آنان را آغاز کردند؛ چنانچه مسلمانان، بیست نفر شتر از کمکهای یهودیان به احزاب را فرا چنگ آوردند.
خبر به رسول خدا جرسید؛ از این رو تحقیقاتی در این زمینه صورت گرفت تا موضع بنی قریظه، روشن گردد و چنانکه باید و شاید، از نظر نظامی با آنان برخورد شود. رسول خدا جبرای این منظور سعد بن معاذ و سعد بن عباده و عبدالله بن رواحه و خوات بن جبیرسرا مأمور تحقیقات کرد و به آنان فرمود: بروید و تحقیق کنید؛ اگر خبر درست بود، طوری بگویید که فقط من دریابم و مسلمانان خبر نشوند، ولی اگر بر پیمانشان استوار بودند، آشکارا اعلان کنید تا همه بدانند.
هنگامی که مأموران تحقیق، به یهودیان نزدیک شدند، آنها را بدتر و خبیثتر از گذشته دیدند. آنان آشکارا به گروه اعزامی پیامبر ناسزا گفتند و ابراز دشمنی کردند و به رسول اکرم جاهانت نمودند و گفتند: رسول خدا، دیگر کیست؟ بین ما و محمد هیچ عهد و پیمانی نیست!.
مأموران تحقیق نزد رسول خدا جبازگشتند و به صورت رمزی و محرمانه گفتند: عضل و قاره؛ یعنی اینها همانند طوایف عضل و قاره، دسیسه و نیرنگ میکنند.
هر چند هیئت تحقیق کوشیدند تا این مسأله را پوشیده و مخفی نگه دارند، اما مردم متوجه حقیقت شدند و پیش رویشان خطر وحشتناکی مجسم گردید. مسلمانان در سختترین موقعیت قرار گرفته بودند؛ زیرا بین آنان و بنی قریظه هیچ مانعی وجود نداشت و جنگجویان مسلمان در برابر سپاهیان انبوهی قرار گرفته بودند که نمیتوانستند میدان را خالی بگذارند؛ از سوی دیگر زنان و بچههایشان، در نزدیکی این خیانتکاران در خطر بودند. مسلمانان در شرایط سختی قرار گرفته بودند که خداوند، دربارهاش میفرماید: ﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠ ١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا ١١﴾[الأحزاب: ۱۰- ۱۱]. یعنی: «و زمانی که چشمها (از شدت وحشت) خیره شده و جانها به لب رسیده بود و گمانهای گوناگونی در باره (وعده) خدا داشتید؛ در آن وقت مومنان، آزمایش شدند و سخت به اضطراب افتادند».
نفاق بعضی از منافقان دوباره سر بر آورد و گفتند: محمد به ما وعده داده بود که گنجهای شاهان ایران و روم را بدست خواهیم آورد؛ در حالی که ما جرأت نمیکنیم برای قضای حاجت بیرون برویم! حتی برخی با صدای بلند در میان لشکریان گفتند: خانههای ما بدون محافظ است. لذا به ما اجازه دهید که به خانههایمان باز گردیم. در این میان بنی سلمه، بنای سستی و ناسازگاری نهادند. خدای متعال، در این باره میفرماید: ﴿وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا ١٢ وَإِذۡ قَالَت طَّآئِفَةٞ مِّنۡهُمۡ يَٰٓأَهۡلَ يَثۡرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمۡ فَٱرۡجِعُواْۚ وَيَسۡتَٔۡذِنُ فَرِيقٞ مِّنۡهُمُ ٱلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا ١٣﴾[الأحزاب:۱۲- ۱۳]. یعنی: «آنگاه که منافقان و بیماردلان، میگفتند: خدا و پیامبرش، جز وعدههای دروغین به ما نداده اند؛ آن زمان که گروهی از آنان گفتند: ای اهل یثرب! اینجا، جای ماندن نیست؛ لذا باز گردید و دستهای از ایشان از پیامبر اجازه (بازگشت ) خواستند و گفتند: واقعا خانههای ما بدون محافظ و آسیب پذیر است، و قصدی جز فرار نداشتند».
زمانی که پیامبر جخبر خیانت بنی قریظه را شنید، جامه بر سر کشید و کناری دراز کشید و مدتی طولانی درنگ نمود. مردم نیز شدیداً نگران شدند؛ آنگاه رسول خدا جبر خاست و مژده داد و فرمود:«الله اکبر، ای جماعت مسلمانان! شما را به پیروزی و نصرت خدا مژده باد» و سپس برای مقابله با شرایط موجود، برنامه ریزی نمود. بر اساس بخشی از این برنامه جنگی، از آن پس رسول اکرم ج، مرتبا عدهای را به مدینه میفرستاد تا از شبیخون دشمن جلوگیری کنند. با این حال باید اقدامی قاطعانه صورت میگرفت تا موجبات ذلت و پراکندگی احزاب فراهم میشد. برای تحقق این هدف، پیامبر جتصمیم گرفت با عیینه بن حصن و حارث بن عوف، دو رئیس غطفان، بر یک سوم محصول خرمای مدینه، صلح نمایند تا از جنگ منصرف شوند و راه مسلمانان را برای شکست سریع قریش و رسوایی آنها باز کنند؛ زیرا قریش، بارها توان رزمیش را در رویارویی با پیامبر سنجیده و تلخی شکست را چشیده بود.
رسول الله جدر این مورد با سعد بن معاذ و سعد بن عباده مشورت نمود؛ آنان در جواب گفتند: ای رسول خدا! اگر خداوند تو را به این کار دستور داده است که میشنویم و اطاعت میکنیم؛ ولی اگر میخواهید این کار را به خاطر ما انجام دهید، ما نیازی به چنین کاری نداریم. ما و اینها مشرک و بت پرست بودیم؛ با این حال اصلا نمیتوانستند فکر خوردن میوه و خرمای مدینه را در سر بپرورانند، جز اینکه مهمان ما باشند. اما آیا اینک که خداوند، ما را به دین حق مشرف کرده و ما را مسلمان نموده و با وجود شما، ما را گرامی داشته، اموالمان را در اختیار اینها قرار دهیم ؟! بخدا که ما به اینها چیزی جز شمشیر نخواهیم داد.
رسول خدا جفرمود: این، نظر و رأی خودم بود؛ وقتی دیدم همه عربها ما را از یک کمان نشانه گرفتهاند (و بر ضد ما همدست شدهاند،) این را برنامهای مناسب دیدم.
سپس خداوند متعال -که همه سپاسها ویژه اوست- کاری کرد که دشمن ذلیل شد و جمعیت آنان شکست خورد و تلاششان بی نتیجه ماند. یکی از کارسازیهای خدا، این بود که مردی از قبیله غطفان به نام نعیم بن مسعود بن عامر اشجعی به حضور رسول خدا آمد و گفت: ای رسول خدا! من مسلمان شدهام و قوم من از اسلامم خبر ندارند؛ هر امری که داری، بفرما. پیامبر جفرمود: «تو، تنها یک نفر هستی؛ لذا هر چه میتوانی، عزم دشمن را بشکن که جنگ، سراسر نیرنگ است».
نعیم بن مسعودسنزد بنی قریظه رفت که در زمان جاهلیت با آنان معامله و رفت و آمد داشت؛ وی به آنها گفت: شما از دوستی من نسبت به خودتان آگاهید. گفتند: راست میگویی. نعیمسگفت: قریش مانند شما نیستند؛ زیرا این شهر، شهر شماست و زنان و اموال شما در اینجاست و شما نمیتوانید به جای دیگری نقل مکان کنید؛ این را به یقین بدانید که قریش و غطفان به جنگ با محمد و یارانش آمدهاند و شما از آنان پشتیبانی کردهاید، غافل از اینکه محل سکونت و اموال و زنانشان، جای دیگری است. آنان، اگر فرصتی به دست آورند، غنیمت میشمارند و گر نه به شهر و دیارشان باز میگردند و شما را تنها میگذارند و در نتیجه محمد از شما انتقام میگیرد.
گفتند: ای نعیم! چاره چیست؟ گفت: راه چاره این است که با آنان همراه نشوید مگر آنکه تعدادی از مردان خود را به عنوان گروگان به شما بسپارند.
نعیمسبلافاصله نزد قریش رفت و گفت: آیا از دوستی و خیرخواهی من نسبت به خودتان آگاهید؟ گفتند: آری. نعیم گفت: یهودیان از پیمان شکنی با محمد پشیمان شده و به محمد و یارانش قول دادهاند که از شما گروگان بگیرند و به محمد بسپارند و سپس با او علیه شما همکاری نمایند؛ بنابراین اگر از شما گروگان خواستند، نپذیرید. نعیمسهمچنین نزد طوایف غطفان رفت و چنین سخنانی را به آنان نیز گفت.
ششم شوال سال پنجم هجری، قریشیان، کسی را نزد یهودیان فرستادند و گفتند: ما دیگر تاب و توان ماندن در اینجا را نداریم. اسبها و مواد خوراکی ما رو به پایان است. آماده شوید که یکباره بر محمد یورش ببریم و کار را تمام کنیم. یهودیان در پاسخ گفتند: اولا امروز، روز شنبه است و شما آگاهید که پیشینیان ما به خاطر حرمت شکنی شنبه، به چه مصائبی گرفتار شدند؛ علاوه بر این ما، همراه شما نمیجنگیم مگر آنکه تعدادی از مردانتان را به عنوان گروگان نزد ما بفرستید. وقتی این خبر به قریش و غطفان رسید، گفتند: سوگند به خدا که نعیم راست گفت؛ لذا بلافاصله برای یهودیان پیام فرستادند که ما کسی را به عنوان گروگان به شما نمیسپاریم؛ اما آماده باشید تا کار را یکسره کنیم. بنی قریظه نیز گفتند: به خدا نعیم راست گفت. بدین ترتیب دست از یاری یکدیگر کشیدند و اراده و عزمشان، سست گردید. مسلمانان در جنگ احزاب، این دعا را بر زبان داشتند: «اللهم استرعوراتنا وآمن روعاتنا»یعنی: «خدایا! نقاط آسیب پذیر ما را از دشمن، پوشیده و محفوظ بدار و ترس و نگرانی ما را بر طرف کن».
پیامبر جنیز بر ضد احزاب دعا نمود و گفت: «خداوندا! ای نازل کننده کتاب و ای سریع الحساب! احزاب را شکست بده و صفوفشان را در هم بشکن و آنان را مضطرب و پریشان بگردان».
خداوند، دعای مسلمانان و پیامبر را اجابت کرد و به دنبال تفرقهای که در صفوف دشمن افتاد، باد را مأمور کرد که خیمههایشان را به هم ریزد و دیگهایی را که بر بار داشتند، وارونه کند و طناب خیمهها را از جای بر کند و آرامش و آسایش آنان را مختل نماید. بدین ترتیب خدای متعال، لشکریانی از فرشتگان را فرستاد تا احزاب را متزلزل کنند و در دلهایشان ترس و وحشت بیندازند.
پیامبر خدا جدر همان شب که سرما شدید شده بود، حذیفه بن یمانسرا فرستاد تا اطلاعاتی از دشمن بدست بیاورد. حذیفه بین آنان رفت، آن حالت را مشاهده کرد و دید که آنها آماده کوچ هستند؛ آنگاه نزد پیامبر جبازگشت و به آن حضرت، گزارش داد. خدای متعال، دشمن را دفع کرد و دشمنان رسول خویش را در حالی به عقب راند که خشمگین شده و به هیچ چیزی نرسیده بودند. آری! خداوند، لشکریان اسلام را گرامی داشت و پیامبرش را پیروز گردانید و بدین ترتیب رسول اکرم جبه مدینه بازگشت.
جنگ خندق بنابر قول صحیح، در ماه شوال سال پنجم هجری روی داد. مشرکان یک ماه یا اندکی کمتر، مدینه را محاصره کرده بودند. در مجموع، از منابع تاریخی، چنین بر میآید که آغاز محاصره در شوال و پایانش در ذیقعده بوده است. ابن سعد میگوید: بازگشت پیامبر جروز چهارشنبه بیست و سوم ذیقعده بوده است.
جنگ احزاب، جنگ خسارت باری نبود؛ بلکه جنگی روانی بود که درگیری خونینی در آن صورت نگرفت؛ اما در واقع نبرد سرنوشت سازی در تاریخ اسلام بود که به شکست و خفت مشرکان انجامید و حکایت از آن داشت که هیچ یک از قدرتهای عربها، توانایی این را ندارد که حکومت نوپا و کوچک مدینه را ریشه کن نماید؛ زیرا هیچگاه عربها چنان نیرویی را فراهم نیاورده بودند که در جنگ احزاب، گرد آورند.
از این رو رسول اکرم جپس از جنگ احزاب فرمود: «اینک ما به جنگ آنان میرویم و آنان دیگر با ما نخواهند جنگید و ما به سوی آنها رهسپار خواهیم شد.» [۴۶۱]
[۴۴۵]صحیح بخاری باب غزوه خندق(۲/۵۸۸) [۴۴۶] صحیح بخاری(۲/۵۸۸) [۴۴٧] صحیح بخاری (۲/۵۸٩) [۴۴۸] صحیح بخاری(۲/۵۸۸) [۴۴٩] روایت ترمذی؛ نگا: مشکاه المصابیح (۲/۴۴۸) [۴۵۰] بخاری(۲/۵۸۸ و ۵۸٩) [۴۵۱] ابن هشام (۲/۲۱۸) [۴۵۲] بخاری(۲/۵۸۸) [۴۵۳]سنن نسائی(۲/۵۶) ؛ مسند احمد(۴/۳۰۳) [۴۵۴] ابن هشام( ۲/۳۳۰ و ۳۳۱) [۴۵۵] صحیح بخاری(۲/۵٩۰) [۴۵۶] شرح صحیح مسلم، نووی، (۱/۲۲٧) [۴۵٧] بخاری(۳/۵٩۱) [۴۵۸] ابن هشام (۳/۳۳٧) [۴۵٩] سیره ابن هشام (۲/۲۲۰) [۴۶۰] سیره ان هشام (۲/۲۲۸)؛ نگا: فتح الباری (۶/۲۸۵). از این جریان، چنینی چیزی بر میآید که گویا حسانسترسو و بزدل بوده است. برخی اساسا این جریان را رد کردهاند ؛ چرا که این روایت، منقطع است و اگر صحیح بود، حتما رسول خدا جحسان را سرزنش مینمود و شاید هم حسانسدر آن روز عذری همچون بیماری داشته است و این، بهترین تاویل است. [۴۶۱] صحیح بخاری(۲/۵٩۰)