سیرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم

فهرست کتاب

۱ـ این گفتار منافقان که: اشراف مدینه، فرومایگان را بیرون خواهند کرد:

۱ـ این گفتار منافقان که: اشراف مدینه، فرومایگان را بیرون خواهند کرد:

رسول خدا جپس از پایان جنگ در مریسیع اقامت نمود. گروهی از مردم از جمله عمر بن الخطابسو کارگری که به او جهجاه غفاری می‌گفتند، آمدند. کارگر عمرسبا سنان بن وبر جهنی بر سر آب درگیر شد! جهنی فریاد کشید: ای گروه انصار! و جهجاه فریاد کشید: ای جماعت مهاجرین!

رسول خدا جکه این صحنه را دید، فرمود: آیا هنوز هم شعارهای جاهلیت سر می‌دهید، در حالی که من در بین شما هستم؟ این‌ها، شعارهای زشت و پوسیده‌ای است». زمانی که این خبر به عبدالله بن ابی رسید، سخت ناراحت شد. وی، در آن هنگام در میان عده‌ای از افراد قوم و قبیله‌اش بود که زیدبن ارقمسنیز در میانشان حضور داشت؛ زید بن ارقمسدر آن زمان نوجوانی کم سن و سال بود. عبدالله بن ابی منافق، برآشفت و گفت: آیا واقعا چنین کردند؟! گویا آن‌ها در شهر و دیار خودمان، با ما سرجنگ دارند؟ به خدا سوگند مثال ما و این‌ها، چنان است که می‌گویند: سگت را چاق کن تا تو را گاز بگیرد. ولی به خدا قسم، همین که به مدینه بازگردیم، اشراف مدینه، فرومایگان را از آن بیرون می‌کنند. آنگاه رو به اطرافیانش کرد و گفت: این، همان بلایی است که خودتان بر سر خود در آوردید؛ این‌ها را در سرزمین خود، جا دادید و اموالتان را با آن‌ها تقسیم کردید؛ بخدا قسم که اگر به آنان کمک نمی‌کردید، به شهر و دیار دیگری می‌رفتند.

زیدبن ارقمسجریان را به عمویش گفت عموی زید بن ارقم رفت و ماجرا را برای رسول خدا جبازگو کرد. عمر فاروقسکه آنجا حضور داشت، عرض کرد: دستور بده تا عباد بن بشر، او را بکشد.

پیامبر جفرمود: ای عمر! چگونه این کار را بکنم؟ اگر چنین کنم، مردم می‌گویند: محمد، یارانش را می‌کشد. خیر؛ ولی اعلام کن که حرکت می‌کنیم.

پیش از آن، هیچگاه رسول خدا جدر چنان ساعتی، حرکت نمی‌کرد. همه به راه افتادند. اسید بن حضیر با پیامبر ملاقات کرد و سلام نمود و گفت: چه شد در لحظه‌ای دستور حرکت دادی که معمولا چنین نمی‌کردی؟ پیامبر جفرمود: مگر نشنیدی که رفیق شما چه گفته است؟ منظور پیامبر جابن ابی بود. او پرسید: چه گفته است؟ رسول خدا جفرمود: گفته است: وقتی به مدینه بازگردیم، اشراف، فرومایگان را بیرون خواهند کرد.

اسید گفت: ای رسول خدا! این، شمایید که اگر بخواهید، او را بیرون خواهید کرد؛ بخدا قسم که او پست و ذلیل است و شمایید که عزیز و گرامی هستید. آنگاه افزود: ای رسول خدا! با او مدارا کنید؛ خدا، شما را برای ما بدینجا فرستاد، در حالی که قومش، تاجی برای او آماده کرده بودند تا او را سردارشان کنند؛ او هنوز هم گمان می‌کند که شما، پادشاهی را از او گرفته‌اید.

مردم، آن روز را تا شب و آن شب را تا صبح و مقداری از روز را راهپیمایی کردند و به راهشان ادامه دادند تا اینکه آفتاب، داغ شد. آنگاه رسول خدا جدستور داد که مردم اطراق کنند. وقتی که اطراق کردند، همه از فرط خستگی به خواب رفتند. هدف رسول اکرم جاین بود که مردم، دیگر در این باره گفتگو نکنند و خستگی، آنان را از این کار باز بدارد.

وقتی ابن ابی متوجه شد زید بن ارقم خبر را به پیامبر جرسانده است، نزد آن حضرت رفت و قسم خورد که آنچه را زید خبر آورده است، من نگفته و هرگز در این موضوع چیزی بر زبان نیاورده‌ام. حاضرین انصار گفتند: ای رسول خدا! شاید این پسربچه، سخن او را درست متوجه نشده یا عین سخن این مرد، در ذهنش نمانده است. لذا بپذیرید که این مرد، راست می‌گوید.

زید می‌گوید: در این وقت چنان غمگین شدم که هیچگاه غمگین نشده بودم. در خانه نشستم تا اینکه این آیه نازل شد: ﴿إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ[المنافقون: ۱]. یعنی: «وقتی که منافقان نزد تو می‌آیند»تا آنجا که می‌فرماید: ﴿هُمُ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُواْ عَلَىٰ مَنۡ عِندَ رَسُولِ ٱللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّواْۗ[المنافقون: ٧]. یعنی: «آنان کسانی هستند که می‌گویند: بر کسانی که در اطراف پیامبر هستند، انقاق نکنید تا پراکنده شوند»تا آنجا که خداوند، می‌فرماید: ﴿لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّۚ[المنافقون: ۸].

رسول الله جکسی را دنبالم فرستاد و آیات را برایم تلاوت نمود و گفت: خداوند، تو را تصدیق نمود. [۴۸۲]

عبد الله بن ابی منافق، فرزندی به نام عبدالله داشت که مردی شایسته و از نیکان صحابه بود. وی، از پدرش بیزاری جست. وقتی سپاه اسلام، به دروازه‌های مدینه رسید، جلوی پدرش را گرفت و شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و قسم خورد که تا رسول الله اجازه ندهد نمی‌گذارم وارد مدینه شوی؛ زیرا او با عزت است و تو ذلیل و پست هستی. وقتی رسول خدا جاز راه رسید، به او اجازه داد که وارد مدینه شود. پس از اجازه پیامبر جفرزندش راهش را باز نمود. پیش از آن عبدالله بن عبدالله بن ابی گفته بود: ای رسول خدا! اگر خواستید او را بکشید، دستور قتلش را به من بدهید؛ بخدا قسم که من، سرش را برای شما می‌آورم. [۴۸۳]

[۴۸۲] بخاری (۱/۴٩٩) و (۲/٧۲٧- ٧۲٩)؛ صحیح مسلم، حدیث شماره (۲۵۸۴) [۴۸۳] سیره ابن هشام (۲/۲٩۲) ؛ مختصر السیره، ص ۲٧٧