۲- ماجرای افک:
قضیه افک نیز در خلال همین غزوه رخ داد که خلاصهاش از این قرار است: عایشهل در غزوه بنی مصطلق بنا بر قرعهای که بنامش درآمده بود، با رسول خدا همراه شد. عادت آن حضرت جبر این بود که در سفرها و غزوات، یکی از همسرانش را با خود، به قید قرعه میبرد. در راه بازگشت از جنگ بنی مصطلق، در یکی از منازل، بار انداختند. عایشه برای قضای حاجت بیرون شد. در این اثناء گردنبندی را که از خواهرش به عاریت گرفته بود، گم کرد. لذا بازگشت تا آن را پیدا کند. در همین حال سپاه حرکت نمود و کسانی که کجاوه عایشه را بر شتر حمل میکردند، آمدند و کجاوه را بار کردند و چون عایشه کم سن و سال بود و وزن چندانی نداشت، گمان کردند که عایشهلدر کجاوه است همچنین وقتی چند نفر کجاوه را پایین و بالا بگذارند، سنگینی آن را احساس نمیکنند؛ لذا اگر یک یا دو نفر، کجاوه را بلند میکردند، چه بسا متوجه میشدند که کسی در کجاوه نیست.
عایشهل، گردنبند را پیدا کرد و چون به بارانداز کاروان بازگشت، کسی را نیافت؛ لذا همانجا نشست. زیرا فکر میکرد که کاروانیان بزودی متوجه غیبتش میشوند و بدنبالش میآیند؛ اما خداوند، کار خودش را میکند و تدبیر کارها از بالای عرش خداوند، به همان گونهای صورت میگیرد که خواست خدا باشد.
در همان حال عایشه بخواب فرو رفت و زمانی از خواب بیدار شد که صدای صفوان بن معطلسرا شنید که میگفت: (انا لله و انا الیه راجعون)؛ همسر رسول خدا؟!
صفوان در انتهای لشکر، بار انداخته بود؛ همینکه عایشه را دید، او را شناخت؛ زیرا قبل از نزول حکم حجاب، او را دیده بود. شتر را نزدیک عایشهلبرد تا ام المؤمنین سوار شود. وی، حتی یک کلمه هم با ام المؤمنین سخن نگفت و تنها چیزی که عایشه صدیقه از صفوان بن معطلسشنید، کلمه استرجاع بود. سپس صفوان شتر را حرکت داد و رفت تا اینکه در گرمای نیمروزی به سپاه رسید. وقتی مردم، آمدن صفوان بن معطلسرا به همراه عایشه صدیقهلدیدند، هرکس، مطابق شخصیتش، چیزی گفت که لایق آن بود.
دشمن خدا، عبدالله بن ابی، آن مرد پلید، از شدت حسد و نفاقی که داشت با آب و تاب تمام شروع به پخش کردن قضیه افک نمود؛ وی، تا آنجا که توانست این ماجرا را شاخ و برگ داد و برایش طول و تفصیل ساخت و پرداخت. یارانش نیز در این راستا، هرچه توانستند، کردند.
در مدینه، سخن از ماجرای افک، بالا گرفت؛ اما رسول اکرم جسکوت کرده بود و هیچ سخنی نمیگفت و چون نزول وحی به تأخیر افتاد، با اصحابش درباره جدا شدن از عایشه مشورت نمود. علیسبا اشاره به اینکه پیامبر جمیتواند همسر دیگری غیر از عایشه بگیرد، به جدایی از عایشهل مشورت داد. اسامه و برخی دیگر از اصحاب پیشنهاد کردند که رسول خدا جاز عایشه جدا نشود و نسبت به سخنان دشمنان، بی خیال باشد. رسول اکرم جبر فراز منبر به نکوهش عبدالله بن ابی پرداخت. اسید بن حضیرس، رییس اوسیان، داوطلب شد که عبدالله بن ابی را بکشد. بر سعد بن عبادهس، رییس طایفه خزرج حمیت قبیلهای غالب شد. زیرا عبدالله بن ابی از طایفه خزرج بود. به هرحال سخنانی میان اسید بن حضیر و سعدبن عباده رد و بدل شد که دو طایفه آنان را رویاروی هم برآشفته ساخت. رسول خدا جآنان را آرام نمود.
عایشهلاز جریان افک بی خبر بود و پس از بازگشت، یک ماه مریض شد؛ اما میدید که از لطف و محبت همیشگی پیامبر جکه در بیماریها، به او، ابراز میداشت، خبری نیست. عایشهلاندکی بهتر شد و یک بار به همراهام مسطح بیرون شده بود که پای ام مسطح به دامنش گیر کرد و زمین خورد؛ ام مسطح، پسرش را نفرین کرد. عایشهلبهام مسطح اعتراض کرد که چرا مسطح را نفرین میکند. ام مسطح، ماجرا را برای عایشهلبازگو کرد. عایشهلاز رسول خدا جاجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود و از چند و چون این خبر، مطلع شود و چون اجازه گرفت و به نزد پدرش و مادرش رفت و از چند و چون این ماجرا، باخبر شد، شروع به گریستن نمود. دو شب و یک روز چنان گریه کرد که نه خواب رفت و نه اشکش قطع شد و چیزی نمانده بود که گریه بی امان، جگرش را پاره کند.
رسول خدا جنیز مانند عایشهلناراحت بود. بنابراین نزد عایشه رفت و فرمود: «ای عایشه! درباره تو به من چنین و چنان گفته اند؛ اگر تو بی گناه باشی، خداوند، پاکی تو را اعلام خواهد نمود و اگر گناهی مرتکب شدهای، از خداوند طلب مغفرت کن و توبه نما؛ زیرا بنده هرگاه به گناهش اعتراف کند و توبه نماید، خداوند توبهاش را میپذیرد».
در اینجا اشک عایشه قطع شد و به پدر و مادرش گفت: جواب بدهید. اما آنها نمیدانستند چه بگویند.
عایشه گفت: سوگند بخدا من میدانم که شما این سخن را شنیدهاید. تا جایی که در وجودتان جای گرفته است و شما این حرف را باور کردهاید. اگر بگویم پاکم –در حالی که به خدا پاکم- شما، حرفم را باور نمیکنید و اگر به گناهی اعتراف کنم که به خدا، از آن، پاکم، شما حتما باور میکنید؛ به خدا قسم در جواب شما، پاسخی جز گفته پدر یوسف نمییابم که گفت: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ ١٨﴾[یوسف: ۱۸]. یعنی: «من، به زیبایی، صبر خواهم کرد و تنها خداست که باید در برابر گفته هایتان از او یاری خواست». آنگاه به کناری رفت و به پهلو خوابید. در همان لحظه وحی نازل شد. پیامبر خوشحال گردید و تبسم میکرد و اولین کلمهای که بر زبان آورد، این بود که:ای عایشه! خداوند، برائت تو را اعلام نمود. مادر عایشه به عایشه گفت: برخیزواز رسول خدا تشکر کن. عایشهلبرای آنکه نشانهای از پاکدامنی او باشد و از بابت اطمینانی که به محبت رسول خدا جداشت، چنین گفت: بخدا که نزد ایشان نمیروم و از کسی جز خدا تشکر نمیکنم.
بدین ترتیب، آیاتی از سوره نور، در ارتباط با ماجرای افک و پاکی عایشه صدیقه نازل شد.
تعدادی از اهل افک شلاق خوردند که عبارتند از:
۱- مسطح بن اثاثه ۲- حسان بن ثابت ۳- حمنه بنت جحش؛ به هر یک ۸۰ ضربه شلاق زدند؛ این در حالی است که بر عبدالله بن ابی، آن مرد پلید و سرکرده منافقان که داستان افک را ساخت و پرداخت، این حد شرعی را جاری نکردند؛ شاید بدین دلیل که اجرای حدود شرعی، از عذاب گنهکاران میکاهد؛ در حالی که خداوند به عبدالله بن ابی، وعده عذاب بزرگی در آخرت را داده بود و شاید هم به خاطر همان مصلحتی که رسول خدا جاز کشتن عبدالله بن ابی، صرف نظر کرد، از همان بابت نیز از اجرای حد شرعی بر ابن ابی، خودداری فرمود. [۴۸۴]
بدین ترتیب پس از یک ماه، ابر سیاه شک و تردید و پریشانی و اضطراب، از جو مدینه کنار رفت و سرکرده منافقان چنان رسوا و بی آبرو شد که اگر اندکی شعور در وجودش یافت میشد، دیگر تا آخر عمر سر بلند نمیکرد و از خانه بیرون نمیشد.
ابن اسحاق میگوید: پس از این جریان، هرگاه ابن ابی، کاری میکرد یا دسته گلی به آب میداد، قومش، اولین کسانی بودند که او را سرزنش و مؤاخذه میکردند و او را تحت فشار قرار میدادند. رسول خدا جبه عمرسفرمود: ای عمر! نظرت، چیست؟ به خدا قسم، آن روز که به من گفتی او را بکشم، اگر میکشتم، خیلیها به حمایت از او برمی خاستند؛ اما اگر امروز به همانها دستور دهم که او را بکشند، حاضرند».
[۴۸۴] صحیح بخاری (۱/۳۶۴)، (۲/۶٩۶- ۶٩۸)؛ زاد المعاد (۲/۱۱۳- ۱۱۵) و ابن هشام (۲/۲٩٧ تا ۳۰٧)