پیشگامان هجرت
پس از بیعت عقبه دوم، اسلام درمیان صحرایی که در آن کفر و جهالت موج میزد، جایگاه و قدرت یافت؛ این، بزرگترین موفقیتی بود که مسلمانان از آغاز دعوت اسلامی به آن دست یافته بودند و پس از این پیمان بود که رسول خدا جبه مسلمانان اجازه داد به وطن جدید، هجرت کنند.
هجرت برای مسلمانان مفهومی جز این نداشت که فرد میبایست منافع مادی واموال و خانه و کاشانهاش را رها میکرد و چه بسا جانش را از دست میداد! همچنین این امکان وجود داشت که مهاجر، در مسیر راه از بین برود و نابود شود.
آری؛ مهاجر، به سوی آیندهای نامعلوم حرکت میکرد و نمیدانست با این همه پریشانی و اندوه، فرجام کارش چه خواهد شد؟!
مسلمانان درحالی از مکه هجرت میکردند که تمام این مشکلات را به خوبی میدانستند! و از طرفی مشرکان نیز سعی میکردند که مانع هجرت آنان شوند؛ زیرا هجرت مسلمانان را برای خود خطرناک میدانستند.
در ذیل، نمونههایی از این هجرت را میآوریم.
اولین مهاجر، ابو سلمهسبود. وی یک سال قبل از بیعت عقبه کبری قصد هجرت کرد.
طبق روایت ابن اسحاق او میخواست با زن و فرزندش هجرت کند. اما خویشاوندان همسرش، راه را بر او بستند و گفتند: تو خودت میتوانی بروی، اما اجازه نداری این زن را ببری. چرا بگذاریم او را به سرزمین دوردست ببری؟!
با همین بهانه زن و فرزندش را از او گرفتند؛ پس از آن طایفه ابوسلمه خشمگین شدند و گفتند: فرزندمان را به زن آنها (یعنی ام سلمه) نمیدهیم. شما که او را از مرد ما گرفتهاید، ما هم پسرمان را از او میگیریم. بدین ترتیب بچه را ازمادرش جدا کردند و با خودشان بردند!
ابوسلمهسبه تنهایی هجرت کرد و به مدینه رفت. از آن روز به بعد هر روز صبح، ام سلمه به ریگستان بیرو ن مکه میرفت و تا شب از درد فراق شوهر و بچهاش میگریست! او یک سال تمام را به همین منوال گذارند! تا اینکه دل یکی از خویشاوندانش به حال او سوخت و به دیگران گفت: چرا این بیچاره مسکین را نمیگذارید نزد شوهرش برود؟! چرا او را از شوهر و بچهاش جدا کرده اید؟!
اینجا بود که به او گفتند: اگرمی خواهی میتوانی نزد شوهرت بروی. ام سلمه فرزندش را از خویشان شوهرش گرفت و به سوی مدینه حرکت کرد. بله، او بدون هیچ همراهی، مسیر پانصد کیلومتری مکه به مدینه را در پیش گرفت.
ام سلمه به راهش ادامه داد تا به (تنعیم) رسید. در آنجا عثمان بن طلحه بن ابی طلحه را دید. عثمان پس ازاحوال پرسی او را تا مدینه همراهی کرد و وقتی (قباء) از دور نمایان شد، گفت: شوهر تو در همین روستا است؛ به یاری خدا وارد قباء شو و آنگاه خودش به مکه بازگشت. [۲۵٧]
وقتی صهیبسمیخواست هجرت کند، کفار، راه را بر او بستند و گفتند: تو، فقیر و تنگدست بودی که نزد ما آمدی. حال که ثروتمند شدی و به جایی رسیدی، میخواهی اموالت را هم با خود ببری؟! سوگند به خدا چنین چیزی امکان ندارد! صهیبسبه آنها گفت: به من بگوییدکه آیا اگر اموالم را به شما بدهم، راهم را باز میگذارید؟ گفتند: آری.گفت: تمام اموالم از شما! وقتی این خبر به رسول خدا جرسید، فرمود: «ربح صهیب، ربح صهیب» یعنی: (صهیب سود برد، صهیب فایده کرد). [۲۵۸]
عمر بن خطابسو عیاش بن ابی ربیعهسو هشام بن عاص بن وائلسجایی را تعیین کردند و وعده گذاشتندکه صبح زود آنجا جمع شوند و به مدینه هجرت کنند. عمرسو عیاشسآمدند، اما هشام به دام مشرکین افتاد.
این دو رفتند تا آنکه به مدینه رسیدند و در قباء فرود آمدند؛ ابوجهل به همراه برادرش حارث، نزد عیاش رفتند. این سه تن، از یک مادر بودند، آن دو به عیاش گفتند: مادرت نذر کرده و قسم خورده است که سرش را شانه نزند و از آفتاب به سایه نرود تا تو را ببیند. دل عیاش به رحم آمد! عمرسگفت: ای عیاش! به خدا قسم آنها میخواهند تو را از دینت برگردانند؛ از آنها برحذر باش و به آنان اطمینان نکن؛ به خدا قسم وقتی شپش، مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد و هرگاه گرمای مکه، او را اذیت کند، به سایه خواهد رفت! اما عیاش نپذیرفت و پافشاری و اصرارکرد که باید با آنها برگردد و مادرش را از قسمی که خورده بری کند.
عمرسگوید: به او گفتم حال که میخواهی با آنها بروی، شترم را که شتر رهوار و خوبی است با خود ببر و از آن پیاده نشو تا اگر از اینها سوء قصدی احساس کردی، با این شتر، خودت را نجات دهی. عیاش با آن دو برگشت.در بین راه ابوجهل به او گفت: ای برادر! به خدا سوگند شترم را خسته کردم، به همین خاطر ناهموار حرکت میکند. مرا پشت سرت سوار نمیکنی؟
عیاشسگفت: چرا؛ این را گفت و شترش را خوابانید! آن دو نیز شترانشان را خواباندند، اما همین که عیاش پیاده شد، او را گرفتند و محکم بستند و نیمروز او را به مکه بردند.
گفتند: ای اهل مکه! با احمقانتان طوری رفتار کنید که ما، با این مرد ابلهمان رفتار کردیم. [۲۵٩]
این فقط سه نمونه از واکنش مشرکین برای مقابله با هجرت مسلمانان بود. علی رغم تمام این آزارها و موانع، بازهم مسلمانان گروه گروه هجرت میکردند. هنوز دو ماه و اندی از بیعت عقبه دوم نگذشته بود که کسی از مسلمانان جز ابوبکرسپیامبر جو علیسدر مکه نمانده بود.
این دو مرد، به دستور شخص رسول خدا جهجرت نکرده بودند. غیر از اینها کسی در مکه نمانده بود بجز کسانی که مشرکین، آنها را زندانی کرده و مانعشان از هجرت شده بودند.
پیامبر جو ابوبکرسنیز شترانشان را برای هجرت آماده کرده و منتظر دستور الهی بودند. [۲۶۰]
امام بخاری از عائشه روایت میکند که پیامبر جبه یارانش فرمود: «به من منزل و محل هجرت شما نشان داده شد؛ آنجا نخلستانی است بین تپه ها؛ هرکس میخواهد میتواند به یثرب (مدینه) هجرت کند».
عموم کسانی که به سرزمین حبشه هجرت کرده بودند، به مدینه بازگشتند. ابوبکرسخودش را برای هجرت آماده کرد، اما پیامبر جبه او گفت: (دست نگه دار و هجرت نکن، امیدوارم که به من اجازه داده شود).
ابوبکرسدو شتر برای خودش و پیامبر جاز چهار ماه پیش آماده کرده بود و آنها را از برگ درخت علف میداد و منتظر دستور بود. [۲۶۱]
[۲۵٧] ابن هشام ۱/۴۶۸/۴٧۰ [۲۵۸] ابن هشام ۱/۴٧٧ [۲۵٩] هشام و عیاش همچنان در بند کفار ماندند تا آنکه رسول خدا جپس از هجرت روزی فرمود: کیست که عیاش و هشام را برایم بیاورد؟ ولید بن ولید گفت: من، ای رسول خدا! و مخفیانه به مکه آمد و زنی را که برای آنها غذا میبرد، تعقیب کرد تا آنکه جایشان را پیدا نمود. ظاهرا آنها در خانهای زندانی بودند که سقف نداشته است. شب هنگام از دیوار بالا رفت و آنها را از آنجا بیرون آورد و سوار بر شتر کرد و با هم به مدینه رفتند. ر.ک. به ابن هشام ۱/۴٧۴ تا ۴٧ و عمر با ۲۰ نفر از صحابه وارد مدینه شد. (بخاری ۱/۵۵۸). [۲۶۰] زادالمعاد ۲/۵۲. [۲۶۱] صحیح بخاری، باب هجرة النبی و اصحابه، ج ۱،ص ۵۵۳.