قبایلی که اسلام به آنها عرضه شد
زهری میگوید: قبایلی که برای ما نام برده و گفتهاند که رسول خدا جنزد ایشان رفته و آنان را به اسلام دعوت داده و از آنها یاری خواسته است، عبارتند از: ۱- بنو عامر بن صعصعه، ۲- محارب بن خصفه، ۳- فزاره، ۴- غسان، ۵- مره، ۶- حنیفه، ٧- سلیم، ۸- عبس، ٩- بنی نصر، ۱۰- بنی البکاء، ۱۱- کنده، ۱۲- کلب، ۱۳- حارث بن کلب، ۱۴- عذره، ۱۵- حضارمه؛ هیچ یک از اینها دعوت او را نپذیرفتند. [۲۱۶]
قبایلی که زهری نام برده است، همه در یک سال یا در یک موسم حج به اسلام دعوت نشدهاند، بلکه عرضه اسلام به قبایل از سال چهارم شروع شده و تا آخرین سال اقامت در مکه یعنی تا قبل از هجرت ادامه داشته است. لذا نمیتوان قبیله یا سال مشخصی را برای عرضه اسلام به قبایل، نام برد یا تعیین کرد. البته علامه منصورپوری برخی از قبایل را نام برده و تأکید کرده که اسلام در موسم حج سال دهم بعثت به آنان عرضه شده است. [۲۱٧]
ابن اسحاق، چگونگی عرضه دعوت به قبایل و پاسخ آنها را نقل کرده که خلاصهاش از قرار ذیل است:
۱. بنی کلب: رسول خدا جنزد یکی از تیرههای آنان به نام بنی عبدالله رفت و آنها را به اسلام دعوت نمود و از آنان خواست که از او حمایت کنند تا جایی که به آنها گفت: ای بنی عبدالله! خداوند اسم پدرتان را نیکو قرار داده است. این طایفه، دعوت پیامبر را نپذیرفتند.
۲. بنوحنیفه: رسول خدا، به استراحتگاه آنان رفت و آنها را به دین خدا فرا خواند و از آنها خواست تا او را حمایت کنند؛ ولی آنان چنان پاسخ نامناسب و زشتی به آن حضرت جدادند که هیچ یک از قبایل عرب چنان پاسخی به آن حضرت نداده بودند.
۳. بنی عامربن صعصعه: پیامبر جنزد بنی عامر بن صعصعه رفت و ایشان را به دین خدا فراخواند و از آنها تقاضای یاری نمود. مردی از ایشان به نام بحیره بن فراس، گفت: اگر بتوانم این جوان را از قریش میگیرم و بوسیلۀ او تمام قبائل عرب را مطیع خود میگردانم و سپس به پیامبر گفت: اگر ما با تو بیعت کنیم و خداوند تو را برمخالفانت پیروز گرداند، آیا بعد از تو فرمانروایی از آن ما خواهد بود؟
پیامبر جفرمود: این کار به دست خداست؛ آن را به هرکس که بخواهد، میدهد. آن مرد گفت: عجب! ما گلوی خود را آماج تیر اعراب قرار دهیم و از تو حمایت کنیم و چون خداوند، تو را پیروز بگرداند، فرمانروایی از آن دیگران باشد! ما نیازی به این کار نداریم و بدین سان از پذیرش دعوت آن حضرت جسر باز زدند.
وقتی بنی عامر از زیارت حج برگشتند، به پیرمردی از قبیله شان که به واسطۀ کهولت سن نتوانسته بود درمراسم حج شرکت کند، مراجعه نمودند و گفتند: جوانی از قریش و از خاندان عبدالمطلب که تصور میکند، پیامبر است، نزد ما آمد و از ما درخواست حمایت و یاری نمود تا همراهش قیام کنیم و او را با خودمان به سرزمینمان بیاوریم. گویند: پیرمرد دستهایش را بر سرش نهاد و گفت: ای بنی عامر! مگر میتوان دوباره چنین فرصتی بدست آورد؟ آیا میتوان آن را جبران کرد؟ سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، هرگز کسی از فرزندان اسماعیل÷چنان ادعایی نمیکند، مگر اینکه راست میگوید و برحق است؛ پس اندیشه و خرد شما، کجا رفته بود؟ [۲۱۸]
[۲۱۶] روایت ترمذی، نگا: مختصر السیرة، ص ۱۴٩. [۲۱٧] رحمة للعالمین (۱/٧۴)؛ نگا: تاریخ اسلام (۱/۱۲۵). [۲۱۸] سیرة ابن هشام (۱/۴۲۴).