کشته شدن ابی بن خلف
ابن اسحاق گوید: همین که پیامبر جخودش را به کوه رساند، ابی بن خلف در حالی که میگفت: محمد، کجاست؟ زنده نمانم، اگر او زنده بماند، خود را به نزدیکی پیامبر جرساند.
همراهان پیامبر جگفتند: یا رسول الله! اجازه بدهید یکی از ما به جنگ او برود. فرمود: او را به خودم واگذار کنید. وقتی ابن ابی نزدیک شد، رسول اکرم زوبین حارث بن صمه را از او گرفت و چنان از جای خود برخاست که اصحاب همانند موهای شتر که هنگام برجستن به هوا میرود، به اطراف پراکنده شدند. آن حضرت از شکافی که در بین کلاه خود و زره آبی دیده میشد، گردنش را هدف قرار داد و ضربتی وارد کرد که ابی بن خلف، بر اثر آن، چند باری به دورش غلتید و به نزد قریش بازگشت. خراشی کوچک در گردنش ایجاد شده و خونش نیز بندآمده بود، اما او همچنان میگفت: بخدا که محمد، مرا کشت. به اوگفتند: تو، فقط ترسیدهای و به خدا که زخمت نیز چندان، مهم و کاری نیست. ابی بن خلف گفت: آورد مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت. [۴۰۰]
سوگند به خدا اگر آب دهان بر من میانداخت، مرا میکشت، چه رسد به اینکه با نیزه به من زده است! [۴۰۱]
ابی بن خلف در راه بازگشت به مکه در جایی به نام «سرف» مُرد. در روایت ابی اسود از عروه آورده که ابی بن خلف چون گاو نری بانگ میزد و میگفت: به خدا به من ضربهای خورده که اگر به ساکنان ذی المجاز میخورد، همگی میمردند. [۴۰۲]
[۴۰۰] ابی بن خلف، در مکه، هرگاه بارسو ل خدا جروبرو میشد، میگفت: من اسبی دارم که هر روز به او مقدار زیادی علف میدهم تا روزی بر آن سوار شوم و تورا بکشم. رسول خدادر پاسخش فرمود: انشاء الله من، تو را میکشم. [۴۰۱] ابن هشام(۲/۸۴) و زادالمعاد (۲/٩٧) [۴۰۲] مختصر سیره الرسول شیخ عبدالله نجدی ص ۲۵۰.