دسیسه نابود کردن پیامبر
پس از ناکامی قریش و بعد از آنکه تمام نقشههایشان در جریان فرستادن نماینده به نزد ابوطالب، ناکام ماند، به فکر نابودکردن رسول خدا جافتادند. پیامد این نقشه،این شد که حمزه بن عبدالمطلب و عمر بن خطاب مسلمان شوند و به عنوان دو بازوی اسلام، باعث تقویت آن گردند؛ این دو، از قهرمانان و مردان نیرومند قریش بودند.
روزی عتیبه بن ابی لهب نزد پیامبر جرفت و گفت: «من، به (النجم إذا هوی) و به آنکه (دنا فتدلی) کافرم. [۱۶۵]سپس آن حضرت را آزار داد و پیراهنش را پاره کرد و به صورت آن حضرت آب دهان انداخت، اما آب دهانش به زمین افتاد.
همانجا بود که پیامبردعا کرد و فرمود: «پرودگارا! بر او سگی از سگهایت را مسلط کن». این دعای پیامبر پذیرفته شد. به دنبال این ماجرا، عتیبه با گروهی از قریش به شام میرفت، وقتی به (زرقاء) رسیدند، همان جا اردو زدند. همان شب شیری در اطراف قافله، دور میزد.
عتیبه گفت: «ای وای برمن! به خدا که این شیر، قصد دریدن مرا دارد؛ چراکه محمد( ج) در حق من نفرین کرد؛ او، مرا در حالی کشت که خودش اکنون در مکه است و من در شام».
شبانگاه، آن شیر، از میان یکایک کاروانیان گذشت تا به عتیبه رسید و سرش را گرفت و آن را از تن جدا کرد. [۱۶۶]
از دیگر حوادث این دوران، این است که عقبه بن ابی معیط گردن مبارک آن حضرت را در حالی که در سجده بودند، زیر لگد گرفت و چنان فشار داد که نزدیک بود چشمان پیامبر از حدقه در آید. [۱۶٧]
این حوادث، بیانگر این است که قریش قصد کشتن پیامبر را داشتند. ابن اسحاق روایت میکند:
باری، ابوجهل گفت: ای قریشیان! میبینید که محمد، همچنان در پی انتقاد از دین ماست و به پدران ما بد و بیراه میگوید و عقاید ما را باطل میخواند و خدایان ما را دشنام میدهد؛ من با خداپیمان میبندم که او را با سنگی بزنم که توان حمل آن را نداشته باشم. (یعنی با سنگ بزرگی).. فردا به انتظار میمانم تا سجده کند؛ آنگاه با سنگ بزرگی سر او را خرد میکنم. خواه مرا حمایت کنید، خواه مرا تسلیم نمایید؛ باکی نیست، هر چه فرزندان عبدمناف میخواهد بکنند. آنها گفتند: سوگند به خدا تو را هرگز تسلیم نمیکنیم، هرکاری که مخواهی، بکن.
فردای آن روز، ابوجهل، سنگی برداشت و همانطور که گفته بود به انتظار پیامبر نشست و پیامبر، طبق معمول هر روز آمد و شروع به نماز خواندن نمود و قریش همآمدند و نشستند و منتظر کار ابوجهل بودند. وقتی پیامبر جسجده کرد، ابوجهل سنگی را برداشت و به طرف پیامبر رفت و چون نزدیک آن حضرت رسید، به سرعت و با رنگی پریده، در حالی برگشت که دستانش بر سنگ خشک شده بود تا اینکه سنگ از دستش افتاد.
مردان قریش با دیدن این جریان، به سوی ابوجهل رفتند و گفتند: ای ابوالحکم! چه شده؟
گفت: من، به سوی محمد میرفتم تا همان کاری راکه گفته بودم، عملی کنم، شتر نری ظاهر شد که سر و گردن و دندانهایی داشت که همانندش را در شتران دیگر ندیده ام؛ آن شتر، به من حمله کرد تا مرا بخورد»!
ابن اسحاق میگوید: برایم نقل کردهاند که پیامبر فرموده است: «او، جبرئیل بود و اگر ابوجهل نزدیک میشد، او را میگرفت». [۱۶۸]
پس از این ماجرا ابوجهل، همان کاری را کرد که موجب مسلمان شدن حمزه شد. در صفحات آینده به این موضوع خواهیم پرداخت.
سران قریش، همچنان به فکر از بین بردن آن حضرت جبودند و این اندیشه در آنان ریشه دوانیده بود. ابن اسحاق روایت میکند که عبدالله بن عمرو بن عاص گفته است: روزی اشراف قریش در حطیم جمع شده بودند و من هم نزد آنها رفته بودم. در همان وقت صحبت از پیامبر جبه میان آمد؛ گفتند: به خدا سوگند خویشتنداری ما در برابر این مرد، بی سابقه است؛ او، ما را فرومایه و بی خرد میداند، پدران ما را ناسزا میگوید و دینمان را سرزنش میکند؛ ما، بیش از اندازه، خویشتنداری کردهایم.
در همین اثنا پیامبر جآمد و رکن را استلام کرد و شروع به طواف خانه نمود؛ وقتی از کنار آنها گذشت، به او ناسزا گفتند. من از چهرۀ پیامبر دانستم که شنیده و اثر آن، در چهره پیامبر هویدا بود. در دور دوم و سوم طواف نیز چنان کردند. رسول خدا ایستاد وفرمود: «ای گروه قریش! آیا سخن مرا میشنوید؟ همانا سوگند به ذاتی که جان من در دست اوست، به سوی شما آمدهام که در این راه قربانی شوم». گوید: سخن او در ایشان چنان اثری گذاشت و چنان سکوتی کردند که گویی عقاب روی سرشان نشسته است؛ بدین ترتیب سرسختترین آنها نسبت به پیامبر، شروع به تسکین دادن و آرام ساختن او کرد تا شاید بدین سان، مشکل پیش آمده را رفع نماید؛ چنانچه گفت: «ای ابوالقاسم! به خدا، تو جاهل نبودی»!
فردای آن روز، دوباره گرد هم آمدند و شروع به صحبت کردن از پیامبر جنمودند. در همین اثنا پیامبر جبه سوی آنان آمد.
قریش با دیدن پیامبر جاز جا پریدند و آن حضرت را احاطه کردند. گوید: دیدم که یکی از آنها به شدت لباس پیامبر را در دستانش جمع کرده بود؛ ابوبکر برخاست و در حالی که گریه میکرد، گفت: «آیا میخواهید این مرد را بکشید فقط بدین خاطر که میگوید: پروردگار من خداست؟» آنگاه دست از آن حضرت برداشتند.
ابن عمرو میگوید: این سرسختترین برخورد قریشیان با رسول خدا جبود که من دیدم. [۱۶٩]
در روایت امام بخاری آمده است که عروه بن زبیر میگوید: از عمرو بن عاص پرسیدم: بدترین برخورد مشرکان با پیامبر جچه بود؟ گفت: دیدم پیامبر کنار حطیم نماز میخواند که عقبه ابن ابی معیط لباس آن حضرت را به گلوی ایشان پیچاند و به شدت کشید تا جایی که نزدیک بود آنحضرت خفه شود. ابوبکر جلو آمد و شانههای عقبه را گرفت و او را دور کرد و گفت: «آیا میخواهید این مرد را بکشید، فقط بدین خاطر که میگوید: پروردگار من خداست»؟ [۱٧۰]
در حدیث اسماء آمده است: شخصی فریادکنان نزد ابوبکر آمد و گفت: به کمک رفیقت برو. اسماء میگوید: او در حالی از خانه بیرون رفت که گیسوان او از هر چهار طرف بلند و بر شانههایش افتاده بود و میگفت: آیا مردی را میکشید که میگوید: پروردگار من خداست؟
می گوید: قریش، پیامبر جرا رها کردند و به ابوبکر روی آوردند و آنچنان او را زدند که وقتی نزد ما برگشت، به گیسوانش که دست میزدیم، کنده شده بود و در دست ما میماند. [۱٧۱]
[۱۶۵] اشاره به آیه ۱ و آیه ی ۸ سوره نجم. [۱۶۶] تفهیم القرآن (۶/۵۲۲) برگفته از الإستیعاب، الإصابه، دلائل النبوه و الروض الأنف و مختصر السیره، ص ۱۳۵. [۱۶٧] مختصر السیره، ص ۱۱۳. [۱۶۸] سیرة ابن هشام (۱/۲٩۸) [۱۶٩] برگرفته از سیرة ابن هشام (۱/۲۸٩). [۱٧۰] صحیح بخاری (۱/۵۴۴). [۱٧۱] مختصر السیره، ص ۱۱۳.