مسلمانان غیرمکی
همانطور که رسول خدا جقبایل و نمایندگان قبایل را به اسلام فرا میخواند، برخی از افراد و شخصیتها را نیزدعوت میداد؛ بعضی از آنها به آن حضرت جواب مثبت میدادند و به او ایمان میآوردند و عدهای هم پس از مراسم به آن حضرت ایمان آوردند؛ از جمله:
۱. سوید بن صامت: او شاعری هوشمند از ساکنان یثرب بود که قومش، او را به خاطر چابکی و شرف و نسب و شعرش، «کامل» مینامیدند. او، به قصد حج یا عمره به مکه آمده بود؛ پیامبر جبه دیدارش رفت و او را به سوی خدا و دین اسلام فرا خواند. سوید گفت: شاید آنچه همراه تو هست مثل آن چیزی است که همراه ما است! پیامبر پرسید: همراه تو چیست؟ گفت: حکمت لقمان. پیامبر جفرمود: چیزی از آن را برای من بخوان و او هم خواند. پیامبر جگفت: این گفتار، خوب و پسندیده است؛ اما آنچه با من است، بهتر است. با من قرآنی است که خداوندآن را به منزلۀ نور هدایت بر من فرو فرستاده است وآنگاه رسول خدا جبرایش قرآن تلاوت فرمود و او را به اسلام دعوت داد. سوید، مسلمان شد و گفت: این، سخن نیکویی است. وی، در اوایل سال ۱۱ بعثت اسلام آورد و در جنگ بعاث کشته شد. [۲۱٩]
۲. ایاس بن معاد: نوجوانی از ساکنان یثرب بود که همراه گروهی از قبیلۀ اوس به مکه آمده بود؛ آنها از آن بابت به مکه آمده بودند که بر ضد خزرجیان، با قریش هم پیمان شوند. این جریان، اندکی قبل از جنگ بعاث در سال یازدهم بعثت رخ داد که آتش جنگ و دشمنی بین آن دو طایفه یعنی اوس و خزرج شعله ور شده بود و تعداد اوسیها از خزرجیها کمتر بود؛ وقتی پیامبر خبر آمدن این گروه را شنید، نزد آنها رفت و کنار آنان نشست و گفت: آیا حاضرید کاری بهتر از آنچه که برای آن آمدهاید، انجام دهید؟ گفتند: چه کاری؟ فرمود: من، رسول خدایم و خداوند، مرا مبعوث فرموده است تا بندگان را به پرستش خداوند دعوت کنم تا شریکی برای او قایل نباشند و بر من، کتاب فرو فرستاده است. سپس اسلام را برایشان شرح داد و برای آنها قرآن خواند.
ایاس که نوجوانی بیش نبود، به آنها گفت: ای قوم! به خدا قسم این پیشنهاد، بهتر از آن چیزی است که برای آن آمدهاید؛ ابوالحیسر انس بن رافع که یکی از مردان همان گروه بود، مشتی خاک برداشت و به صورت ایاس پاشید و گفت: حرف نزن که به جان خودم ما برای این کار نیامدهایم و ایاس سکوت کرد و پیامبر جبرخاست و رفت. این گروه نیز بدون اینکه موفق به بستن پیمان با قریش شوند، به مدینه بازگشتند. پس از بازگشت به مدینه چیزی نگذشت که ایاس فوت کرد و هنگام مرگش مرتب لااله الا الله و الله اکبر میگفت و خدا را ستایش میکرد و تسبیح میگفت و قومش شک نداشتند که مسلمان از دنیا رفته است. [۲۲۰]
۳. ابوذر غفاری: او، در اطراف یثرب، سکونت داشت. شاید هنگامی که خبر بعثت پیامبر جاز طریق سوید بن صامت و ایاس بن معاذ به یثرب رسید، به ابوذر غفاری نیز این پیغام رسیده باشد که باعث مسلمان شدن او گردید. [۲۲۱]
امام بخاری از ابن عباسباز ابوذرسروایت میکند که ابوذر گفت: من مردی از قبیلۀ بنی غفار بودم و شنیدم که مردی از مکه ادعای پیامبری دارد؛ به برادرم گفتم: نزد این مرد برو و با او صحبت کن و ببین چگونه است. برادرم رفت و با او ملاقات کرد و بازگشت. پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: به خدا مردی دیدم که به خیر و نیکی، امرمی کند و از شر و بدی باز میدارد. گفتم: این خبر، مرا اشباع نمیکند. کیسه و عصایی برداشتم و راهی مکه شدم و چون به مکه رسیدم، به علت اینکه او را نمیشناختم و دوست نداشتم از کسی بپرسم، به مسجد رفتم و از آب زمزم نوشیدم.
روزی علی، از کنارم گذشت وگفت: گویا غریبی؟ گفتم: آری. گفت: با من به خانهام بیا. من هم با او رفتم. از من چیزی نمیپرسید و من چیزی نگفتم. وقتی صبح شد، به مسجد رفتم در حالی که از او چیزی نپرسیده بودم و کسی دربارۀ او به من چیزی نگفته بود. دوباره علیسآمد و گفت: آیا تا به حال جایی نیافته ای؟ گفتم: خیر؛گفت: با من بیا. با او رفتم. از من پرسید: چرا به این شهر آمدهای و اینجا چه کار داری؟ گفتم: اگر آن را پوشیده میداری، به تو میگویم. گفت: ای کار را میکنم. گفتم: شنیدهام که مردی در این شهر ادعای پیامبری میکند. برادرم را قبلاً فرستاده ام؛ برادرم با او صحبت کرده و بازگشته است، هنوز اشباع نشدهام، لذا میخواهم شخصاً با او ملاقات کنم.
علیسگفت: باید بگویم که موفق شدی. الآن تو را نزد او میبرم. هر جا رفتم، پشت سرم بیا؛ اگر کسی را دیدم که از دشمنان بود و جانت به خطر افتاد، من کنار دیوار میایستم و خودم را مشغول میکنم. گویا کفشم را درست میکنم. علی به راه افتاد و من پشت سرش به راه افتادم و با او رفتم تا اینکه وارد خانهای شدم که پیامبرجآنجا بود. به او گفتم: اسلام را بر من عرضه نما؛ او اسلام را برایم تشریح کرد و همان جا مسلمان شدم و پس از آن به من گفت: ای ابوذر! این مسئله را پوشیده بدار و به منطقۀ خودت برگرد و چون خبر موفقیت و پیروزی ما را شنیدی، بیا. گفتم: سوگند به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده است، باید بروم و میان همۀ آنها فریاد بزنم که من گواهی میدهم هیچ معبود بحقی جز الله نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست. همین کار را کردم. مشرکین گفتند: برخیزید و این بی دین را بزنید و سپس برخاستند و مرا چنان زدند که نزدیک بود بمیرم. در این اثنا عباس از راه رسید و خودش را بر من افکند و گفت: خدا شما را هلاک کند، مردی از بنی غفار را میکشید؟ در حالی که راه تجارت و محل عبور شما از منطقه بنی غفار است. بدین ترتیب آنها مرا به حالم گذاشتند و رفتند و چون فردای آن روز شد، رفتم و حرفهای روز گذشتهام را تکرار کردم.
گفتند: برخیزید و این بی دین را بگیرید و همچون روز گذشته مرا کتک زدند. عباس دوباره آمد و مانند روز گذشته مرا نجات داد و سخنان روز گذشته راتکرار کرد.
۴. طفیل بن عمرو دوسی: او، مردی شاعر و دانشمند و سردار و رئیس قبیلۀ دوس بود. طایفهاش، بر بعضی از مناطق یمن حکومت یا شبه حکومتی داشتهاند. او در سال ۱۱ بعثت به مکه آمد. اهل مکه پیش از ورودش به مکه از او به گرمی استقبال کردند و نهایت احترام و قدردانی را نسبت به او از خودشان نشان دادند و به او گفتند: ای طفیل! تو به شهر ما آمدی و این، مردی از خود ماست و در بین ما، برای ما وبالی شده و اجتماع ما را متفرق کرده و ما را پراکنده ساخته است، حرفهایش مثل سحر و جادو است؛ بین پدر و فرزند جدایی میافکند و مردها را از زنها جدا میکند. برای تو و قومت نگران هستیم. لذا مواظب باشید و با او سخن نگویید و به حرفهایش گوش ندهید.
طفیل میگوید: به خدا، به اندازهای درگوشم خواندند که تصمیم گرفتم، به سخن او گوش نکنم و با او سخنی نگویم.
صبح به مسجد رفتم، دیدم نزدیک کعبه ایستاده و مشغول نمازخواندن است. نزدیکش رفتم.
خداوند، خواست که حرفهایش را بشنوم. در آن هنگام سخنی زیبا به گوشم رسید. با خود گفتم: مادرت، به عزایت بنشیند. من، دانشمند و شاعرم، زشتی و زیبایی هیچ سخنی بر من پوشیده نیست؛ پس چرا به حرفهای این مرد گوش نکنم؟ اگر زیبا و جالب بود، میپذیرم و اگر زشت و ناپسند بود، نمیپذیرم. مقداری درنگ کردم تا به خانهاش رفت. پشت سرش رفتم تا اینکه وارد خانهاش شد، من هم وارد شدم و داستان آمدنم به مکه را برایش بازگو کردم که چگونه مرا از او ترسانده بودند؛ طور ی که پنبه در گوشهایم گذاشته بودم. به او گفتم: به من بگو چهآوردهای؟ او، اسلام را به من عرضه کرد و قرآن خواند. سوگند به خدا سخنی زیباتر از آن نشنیده و آیینی بهتر از آن ندیده بودم. بنابراین مسلمان شدم و گواهی و شهادت حق را بر زبان جاری کردم و گفتم: قوم من از من اطاعت میکنند، نزد آنها بر میگردم و آنان را به اسلام فرا میخوانم؛ ای رسول خدا! از خداوند بخواهید که نشانهای را از طریق من، به قوم و قبیلهام، نشان دهد.
نشانهاش این بود که وقتی نزدیک قومش رسید، خداوند، چهرهاش را مانند چراغی نورانی گردانید. آنگاه گفت: خدایا! این نشانه را در جای دیگری غیر از چهرهام، قرار بده؛ میترسم، بگویند: ماه گرفتگی است. لذا آن نور به تازیانهاش منتقل شد. ابتدا پدر ومادرش را به اسلام فراخواند که مسلمان شدند. اما قومش مسلمان نشدند. او همواره میان قومش بود و آنها را به اسلام فرا میخواند تا آنکه بعد از جنگ خندق به مدینه هجرت کرد. [۲۲۲]و با او ٧۰ تا ۸۰ خانوار از طایفهاش نیزهمراه بودند. او، در راه اسلام سختیهای زیادی کشید و دراین آزمایش، سربلند بیرون آمد و سرانجام در جنگ یمامه به شهادت رسید. [۲۲۳]
۵. ضماد ازدی: او از قبیلۀ ازدشنوءه و اهل یمن بود. وی، جن زدگی را درمان میکرد. وقتی به مکه رفت، از فرومایگان مکه شنید که محمد جن زده شده است. او گفت: نزد این مرد میروم؛ شاید خداوند، شفای او را به دست من قراردهد. بنابراین رفت و با او ملاقات کرد و گفت: ای محمد! من، جن زدگی رادرمان میکنم، آیا مایلی تو را هم درمان کنم؟
پیامبر جفرمود: «همانا سپاس و ستایش از آن خداست. او را سپاس میگوییم و از او یاری میجوییم و هرکس را که او راهنمایی کند، هیچکس نمیتواند گمراهش کند و هرکس که خدا او را گمراه کرده، هدایت کنندهای برایش نخواهد بود (غیر از خدا). گواهی میدهم که معبود بحقی جز خدای یکتا نیست، انباز و شریکی ندارد و گواهی میدهم که محمد، بنده و فرستاده خداست؛ اما بعد» چون سخن به اینجا رسید، ضماد گفت: این سخنان را دوباره تکرار کن. رسول خدا جسه بار تکرار کرد. ضماد گفت: من، حرفهای جادوگران و ساحران و شاعران را شنیدهام. اما تا کنون مانند این سخنان را نشنیدهام. این کلمات، به اعماق دریا رسیدهاند. دستت را بیاور تا با تو بر اسلام بیعت کنم و با پیامبر جبیعت کرد. [۲۲۴]
[۲۱٩] سیره ابن هشام (۱/۴۲۵)، رحمه للعالمین (۱/٧۴)، تاریخ اسلام (۱/۱۲۵). [۲۲۰] ابن هشام (۱/۴۲٧)؛ تاریخ اسلام (۱/۱۲۶) [۲۲۱] تاریخ اسلام از نجیب ابادی (۱/۱۲۸) [۲۲۲] بلکه پس از صلح حدیبیه، زیرا وقتی او به مدینه وارد شد، رسو ل خدا جدر خیبر بود، نگا: سیره ابن هشام (۱/۳۸۵). [۲۲۳] سیره ابن هشام (۱/۳۸۲ – ۳۸۵)؛ رمه للعالمین (۱/۸۱٩)؛ مختصر السیره، ص ۱۴۴؛ تاریخ اسلام نجیب ابدی، ج۱/ ص ۱۲٧ [۲۲۴] روایت مسلم، مشکاه المصایح، باب علامه النبره (۲/۵۲۵)