نمایندگان قریش نزد پیامبر ج:
سپس مردی از کنانه به نام حلیس بن علقمه، گفت: بگذارید، من نزد او بروم و با او سخن بگویم. گفتند: برو. هنگامی که نزدیک پیامبر جرسید، پیامبر فرمود: این، فلانی و از قومی است که شتران قربانی را گرامی میدارند؛ لذا شتران قربانی را به سوی او گسیل کنید؛ اصحاب چنین کردند و خودشان نیز لبیک گویان از او استقبال کردند. حلیس گفت: سبحان الله! مناسب نمیبینم که از طواف و زیارت خانه خدا، بازداشته شوند. آنگاه نزد قریش بازگشت و گفت: شتران را دیدم که آنها را قلاده بسته و نشانه گذاری کرده اند؛ من موافق نیستم که این جماعت از رفتن به خانه خدا بازداشته شوند. میان او و قریش، سخنانی رد و بدل شد.
عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد، راه عاقلانهای را پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید و مرا بگذارید تا نزد او بروم. گفتند: برو وی نزد پیامبر آمد و شروع به گفتگو نمود. پیامبر جهمان سخنانی را که به بدیل گفته بود، به او نیز گفت.
عروه به پیامبر جگفت: ای محمد! اگر قومت را ریشه کن کنی، چه چیز عاید تو خواهد شد؟ آیا تا کنون شنیدهای که احدی از عربها، با قوم خویش چنین کرده باشد؟ در غیر این صورت من، عدهای اوباش را میبینم که اطراف تو را گرفتهاند و بعید نیست که تو را تنها بگذارند و فرار کنند. ابوبکر گفت: شرمگاه لات را بمک – لات اسم بت معروفی از جاهلیت است- آیا ما او را تنها میگذاریم؟ گفت: این، کیست؟ گفتند: ابوبکر است. گفت: به خدا سوگند اگر خوبیهایی که پیش از این، بر من روا داشتهای، نبود، حتما جوابت را میدادم و آنگاه گفتگو با پیامبر را ادامه داد. عروه گهگاهی ضمن مذاکره دستش را به سوی ریش پیامبر جمیبرد و مغیره بن شیبه بالای سر پیامبر جایستاده بود و شمشیری به دست و کلاه خودی به سر داشت؛ هرگاه عروه میخواست ریش پیامبر را بگیرد، با دسته شمشیر به دستش میزد و میگفت: دستت را از ریش پیامبر دور کن. عروه سرش را بلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شیبه است. گفت: ای بی وفا! مگر من نبودم که برای جبران خیانت و نیرنگبازی تو، آن همه تلاش و کوشش کردم؟ گفتنی است: مغیره در زمان جاهلیت، با گروهی همراه شده بود و سپس آنها را کشته و اموال آنها را به غارت برده بود. وی، پس از این ماجرا، مسلمان شد. پیامبر گفت: مسلمان شدن تو را میپذیرم و در قبال مالی که ربودهای، مسئولیتی ندارم. مغیره برادر زاده عروه بود. آنگاه عروه ارتباط و محبت یاران رسول خدا را زیر نظر گرفت و سپس به نزد یارانش بازگشت و گفت: ای قوم من! به خدا سوگند که من نزد پادشاهان زیادی از جمله قیصر و کسری و نجاشی رفته ام؛ به خدا پادشاهی ندیدهام که یارانش، او را به اندازهای گرامی بدارند که یاران محمد جاو را گرامی میدارند. به خدا اگر آب دهان بیندازد، همه، دستهایشان را پیش میبرند تا نصیب یکی از آنان شود و آن را به صورت و اندامش بمالد. هرگاه دستوری بدهد، بی درنگ دستورش را اجرا میکنند و چون وضو میگیرد، بر سر گرفتن قطرات آب وضویش، با همدیگر رقابت میکنند و هرگاه سخن میگوید، همه صداهایشان را پایین میآورند و به خاطر احترامش به او خیره نمیشوند. این که او روش عاقلانهای به شما پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید.