محمد در قبیله بنی سعد
عربهای شهرنشین عادت داشتند که بچههایشان را به دایههای روستایی و بادیه نشین بسپارند تا از بیماریهای شهر مصون بمانند و جسمشان قویتر و اعصابشان سالمتر گردد و در گهواره، زبان فصیح عربی را بیاموزند.
عبدالمطلب نیز برای پیامبر جبه دنبال دایهای بود تا اینکه او را به دست زنی از بنی سعد بن بکر به نام حلیمه دختر ابی ذؤیب سپرد؛ شوهر حلیمه، حارث بن عبدالعزی با کنیه ابی کبشه از همین قبیله بود. برادران و خواهران رضاعی پیامبر جعبارت بودند از عبدالله پسر حارث و انیسه دختر حارث و حذافه یا جذامه دختر حارث که همان شیما است و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب (پسرعموی رسول خدا ج)، حمزه عموی پیامبر جنیز در بنی سعد بن بکر پرورش یافته بود و همان زنی که حمزه را شیر داده بود، یک روز در خانۀ حلیمه بود و پیامبر جرا شیر داد؛ بنابراین حمزه از دو جهت برادر شیری پیامبر است: از طرف ثویبه و از طرف همین زن از بنی سعد. [۸۱]
حلیمه از روزی که پیامبر جرا تحویل گرفته بود، از برکات وجود آن حضرت، چیزهای زیادی دید که او را به شگفت واداشت. اینک با حلیمه همراه میشویم که از آن ماجرا میگوید.
حلیمه میگوید: به همراه شوهر و فرزند شیرخوارم با جماعتی از زنان بنی سعد بن بنی بکر به دنبال بچههای شیرخوار بیرون شده بودیم؛ قحط و خشکسالی، همه چیز ما را از ما گرفته بود.
من سوار بر الاغ سفیدی بودم؛ ماده شتر پیری هم داشتیم که حتی یک قطره شیر نمیداد! گریه پسربچهای که از گرسنگی میگریست، ما را از خواب شب بازداشت و در پستانم چیزی نبود که او را سیر کند. با این حال سخت امیدوار بودیم که بارانی ببارد و مشکلاتمان، حل شود. سوار بر همان الاغ، بادیگران همراه شدم؛ اما الاغم ضعیف بود و ازدیگران عقب میافتادم. این موضوع، بر دیگران دشوار بود و آنان را ناراحت میکرد؛ وقتی به مکه رسیدیم و به جستجوی بچههای شیرخوار پرداختیم، رسول خدا جرا به یکایک زنان شیرده عرضه کردند؛ همه ما همین که میفهمیدیم، یتیم است، از پذیرفتن او خودداری میکردیم؛ زیرا همۀ ما به پاداش پدر کودک امید بسته بودیم و میگفتیم: یتیم، چه فایدهای دارد؟ مادر یا جدش چه کار میکنند؟ (پاداشی که انتظا رداریم، به ما نمیدهند). همه زنان، برای خودشان شیرخوارانی گرفتند، اما من کودک شیرخواری نیافتم. لذا به شوهرم گفتم: بخدا قسم خوش ندارم که درمیان همراهانم فقط من بدون تحویل گرفتن کودکی بازگردم، بنابراین همین یتیم را تحویل میگیرم. شوهرم موافقت کرد و گفت: اشکالی ندارد؛ شاید خداوند، برای ما در او برکتی قرار دهد. میگوید: رفتم و او را گرفتم؛ آنچه مرا به تحویل گرفتن او واداشت، این بودکه بچهای غیر از او نیافتم.
او را گرفتم و به کاروان پیوستم و چون او را در دامن خود نهادم، پستانهایم پر شیر شد. او آشامید و سیر شد و برادرش هم آشامید و سیر شد و هر دو، راحت خوابیدند حال آنکه پیش از آن فرزندم نمیتوانست بخوابد.
همسرم به سراغ ماده شترمان رفت و ناگاه متوجه شدکه پستانهایش پرشیر شده است. آنقدر شیر دوشیدیم که هر دوی ما سیر شدیم و آن شب را با کمال خوشی خوابیدیم. صبح که شد، شوهرم گفت: حلیمه! میدانی بخدا سوگند مثل اینکه نوزاد مبارکی را گرفتهایم و من گفتم: امیدوارم چنین باشد.
حلیمه همچنین میگوید: حرکت کردیم؛ من سوار الاغ شدم و رسول خدا جرا نیز با خود برداشتم. بخدا سوگند الاغم چنان از کاروان پیش میگرفت که هیچ یک از الاغهای کاروان به پای او نمیرسید؛ طوری که همراهانم میگفتند: ای دختر ابوذؤیب! چه خبر شده؟! صبرکن تا ما هم برسیم. مگر این، همان الاغ نیست که با آن آمده بودی؟ و میگفتم: چرا بخدا قسم خودش است. آنان میگفتند: بخدا سوگند بایدمسئلهای پیش آمده باشد.
وقتی به سرزمین خود - بنی سعد - رسیدیم، بخدا قسم هیچ سرزمینی را خشکتر از آن سراغ نداشتیم؛ با این حال وقتی که رسول خدا را همراه خودآوردیم، شبها گوسفندان ما در حالی که کاملاً سیر شده بودند و پستانهایشان پر از شیر بود، بر میگشتند و ما، شیر آنها را میدوشیدیم و میآشامیدیم و حال آنکه هیچکس دیگر یک قطره شیر هم نمیدوشید و در پستان گوسفندانشان شیری نبود؛ این امر، باعث شد که ساکنان منطقه بگویند: گوسفندان را همانجا برای چرا ببرید که گوسفندان حلیمه را میبرند.
همواره افزونی و خیر و برکت خدا را مشاهده میکردیم و چون دو سال از عمر او، گذشت، از شیر گرفتمش و او چنان رشد میکرد که شباهتی به رشد پسربچههای دیگر نداشت، طوری که او در دو سالگی پسر بچه چالاکی شده بود.
پس از آن او را نزد مادرش بردم؛ برکات زیادی از او دیده بودیم و همین امر، انگیزهای بود تا او را همچنان نگه داریم. بنابراین با مادرش صحبت کردم و گفتم: چه خوب بود اجازه میدادی، فرزندم پیش ما میماند تا بزرگتر میشد؛ زیرا من، بر او از وبای مکه میترسم. آنقدر اصرارکردم تا اینکه موافقت کرد و او را به ما برگرداند. [۸۲]
بدین سان پیامبر جدرمیان بنی سعد باقی ماند تا اینکه چهار یا پنج ساله شد و جریان شقّ صدر آن حضرت جرخ داد. مسلم از انس روایت میکند: محمد جهمراه پسربچهها بازی میکرد که جبرئیل÷نزد ایشان رفت، او را گرفت و خوابانید و سینهاش را شکافت و قلبش را بیرون نمود و از آن تکه خون بستهای را جدا کرد و گفت: این، سهم شیطان است. سپس قلبش را در تشتی زرین با آب زمزم شست و آنگاه آن را جمع و جور کرد و بر جایش گذاشت؛ بچهها، با دیدن این صحنه، دوان دوان نزد حلیمه رفتند و گفتند: محمد کشته شد! همه به سوی محمد جشتافتند و او را در حالی یافتند که رنگش پریده بود. [۸۳]
[۸۱] زادالمعاد(۱/۱٩). [۸۲] سیره ابن هشام(۱/۱۶۲ – ۱۶۴) [۸۳] صحیح مسلم، باب الإسراء (۱/٩۲).