گلی چون شافعی و لالة نعمانی [۶۰۴]
مولانا جامی در قصیده رسای بلندی، آنچنان با شور و حرارت از پیامبرصسخن میگوید، که گویی مرواریدهای الفاظ و معانی را از دریای بیکران عشق و محبت الهی برمیچیند و با غواصی عاشقانه گوهرها را از صدفها جدا میسازد و در گشت و گذار از گلزار وجود، گل شافعی را میبوید و لاله نعمانی را نظارهگر میشود:
از او شدعقلکُلدانا،زهی امّیّ ناخوانا
کهخوانندابجدابراهیموآدمدر دبستانش
قلمنبسودهانگشت، ولی بر لوح ختمیّت
خطیباشدمحقق، بهر نسخ جمله ادیانش
بهیثربکنطلب، سرچشمۀحکمت، کهشد غرقه
زموجغیرت،افلاتون یونانی و یونانش
ابوالقاسمبود هادی، کهباشد بوعلی باری
کهازبهرخلاصخویش، پویی راه طغیانش
مشو، قیدنجاتاو، کهمدخلوست قانونش
مکشرنجشفای او، که معلومست برهانش
[۶۰۵]
گذر بر بوستانشرعودین کن،تابهر گامی
گلیچونشافعییالالهیی بینی چو نُعمانش
[۶۰۴] مقصود ابوحنیفه نعمانبن ثابت کوفی است. [۶۰۵] یعنی خود را در قید و بند کتاب نجات و شفای بوعلی سینا اسیر مکن و به حقیقت دین بنگر.