هوش شافعی در ۶ سالگی
شافعی شش ساله بود. به دبیرستان میرفت. و مادرش زاهدهیی بود از بنیهاشم و مردم، امانت بدو سپرندی. روزی دو کس، بیامدند و جامهدانی بدو سپردند. بعد از آن، یکی از آن دو بیامد و جامهدان، خواست. باز وی داد. بعد از یک چندی، رفیق دیگر بیامد و طلب جامهدان کرد. گفت: «به یار تو دادم». گفت: «نه قرار داده بودیم که تا هردو حاضر نباشیم، ندهی؟». گفت: «بلی». گفت: «اکنون چرا دادی؟». مادر شافعی ملول گشت. شافعی آمد و گفت: «ملامت چرا است؟». حال، باز گفت. شافعی گفت: «هیچ باک نیست، مدعی کجاست تا جواب گویم؟». مدعی گفت: «منم». شافعی گفت: «جامهدان تو برجاست. برو و یار خود را بیاور و جامهدان بستان». آن مرد را عجب آمد و وکیل قاضی -که آورده بود- متحیر شد. از سخن او، و برفتند [۴۵۹].
[۴۵۹] منبع مذکور، ۲۵۰-۲۵۱.