مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب
در همان اثنای هجوم ابرهای تیره وتار جور و ستم بر آسمان مکه، برق دیگری نیز از افق تاریک و تردید برانگیز اسلام سرزد که از آن برق پیشین درخشندهتر و کارسازتر بود، یعنی: مسلمان شدن عمربن خطابس. وی در ماه ذیحجۀ سال ششم بعثت- سه روز بعد از ایمان آوردن حمزهس- مسلمان شد [۲۰۱]. پیامبراکرم جبه درگاه خداوند متعال نیایش برده بودند که وی اسلام بیاورد: چنانکه ترمذی از ابن عمر آورده و حدیث را صحیح دانسته است. همچنین، طبرانی از ابن مسعود و انس نقل کرده است که پیامبرگرامی اسلام به درگاه خداوند متعال عرضه داشتند:
«اللَّهُمَّ أَعِزَّ الإِسْلامَ بِأَحَبِّ الرَّجُلَیْنِ إِلَیْكَ: بِعُمَرَ بن الْخَطَّابِ، أَوْ بِأَبِی جَهْلِ بن هِشَامٍ» [۲۰۲].
«خداوندا، اسلام را با هریک از این دو نفر که نزد تو محبوبتر است یاری ده و عزت بخش: عمربن خطاب یا ابوجهل بن هشام».
که عملاً معلوم شد آن فرد محبوبتر، عمربن خطابسبوده است.
با مروری بر مجموع آنچه در روایات اسلامی راجع به مسلمان شدن عمربن خطاب آمده است، به نظر میرسد که ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدریجی بوده است. اینک، پیش از آنکه خلاصۀ آن روایات را بیاوریم، نخست برآنیم که به برخی ویژگیهای حضرت عمرساز نظر عواطف و احساسات اشارهای داشته باشیم.
حضرت عمرسبه تُندخویی و سرسختی مشهور بود، و مسلمانان از ناحیۀ وی آزارهای گوناگون دیده بودند. گویا، در وجود وی احساسات متناقضی باهم درگیر بود. از یک سوی، به آداب و رسومی که پدران و نیاکان وی بنیان نهاده بودند احترام میگذاشت و نسبت به آنها تعصّب داشت، از سوی دیگر، تحت تأثیر شجاعت و صلابت مسلمانان قرار گرفته بود، و خستگیناپذیری و شکیبایی آنان و تحمل آزارها و شکنجهها در راه عقیده و آئینشان برای وی سخت شایان تحسین مینمود، در عین حال، به عنوان یک مرد عاقل و فرزانه، ذهن وی درگیر با انواع شک و شبههها بود، دائر بر اینکه آیا واقعاً آنچه اسلام به سوی آن فرامیخواند برتر و پاکیزهتر از غیر آن است؟ به همین جهت، همواره به محض آنکه به جوش و خروش میآمد، یکباره همۀ شرارههای درونیاش افسرده میگشت.
خلاصۀ روایات دربارۀ مسلمان شدن حضرت عمرساگر بخواهیم همۀ گزارشهای رسیده را به یکدیگر بپیوندیم و حاصل مطلب را ارائه کنیم- چنین است که وی شبی از شبها بنا را بر آن نهاد که خارج از خانه شب را به صبح بیاورد. به حرم رفت، و پشت پردۀ کعبه جای گرفت. نبیاکرم جبه نماز ایستاده بودند، و در حال نماز سورۀ حاقّه را آغاز کردند. عمر به تلاوت قرآن گوش فرا داد، و تحتتأثیر انتظام و انسجام آیات قرآن قرار گرفت. خود او میگوید: با خودم گفتم: این مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قریش میگویند! گوید: بیدرنگ آن حضرت چنین تلاوت کردند:
﴿ إِنَّهُۥ لَقَوۡلُ رَسُولٖ كَرِيمٖ٤٠ وَمَا هُوَ بِقَوۡلِ شَاعِرٖۚ قَلِيلٗا مَّا تُؤۡمِنُونَ٤١_[الحاقة: ۴۰-۴۱].
«این قرآن سخن فرستادهای مکرّم است، و هرگز سخن یک شاعر نیست، چه بسیار کم ایمان میآورید!».
گوید: گفتم: کاهن! بیدرنگ چنین تلاوت فرمودند:
﴿ وَلَا بِقَوۡلِ كَاهِنٖۚ قَلِیلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ٤٢ تَنزِیلٞ مِّن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ٤٣ ﴾[الحاقة: ۴۲-۴۳].
«این، سخن کاهن نیز هرگز نیست، چه بسیار کم میاندیشید و درمییابید! این سخنان فرو فرستاده خدای جهانیان است!».
پیامبراکرم جهمچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه دادند. گوید: اسلام- به این ترتیب- در قلب من جای گرفت [۲۰۳].
این، هستۀ نخستین اسلام بود که در زمین دل وی کاشته میشد، امّا، پوستۀ ستُرگ تمایلات و گرایشهای جاهلیت، و تعصبات موروثی، و افتخار به آئین آباء و اجدادی عمدتاً بر حقیقت محض و خالصی که در گوش دلش زمزمه داشت، چیره میگردید. این بود که وی با جدیت تمام بر ضد اسلام میکوشید، و احساس تعیین کنندهای را که در ژرفای وجود وی در پس آن پوستۀ ضخیم پنهان شده بود، به خرج برنمیداشت.
روزی، از فرط دشمنی با رسول خدا جو از سر آن تندخویی و پرخاشجویی که همیشه داشت، شمشیر حمایل کرد و از خانه بیرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را یکسره کند. نعیمبن عبدالله نحّام عَدَوی، یا مردی از بنی زهره، یامردی از بنی مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با این شتاب، ای عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشی، چگونه میخواهی از جانب بنیهاشم و بنیزهره در امان بمانی؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابی شدهای و از دین و آئینی که بر آن بودهای برگشتهای!؟ آن مرد گفت: ای عمر، آیا میخواهی خبر شگفتانگیزی را برای تو بازگو کنم! خواهر و شوهر خواهرت صابی شدهاند، و دین و آئینی را که تو بر آن بودهای رها کردهاند! عمر با رخسارهای برافروخته آهنگ خانۀ آنان کرد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارتّ نزد آنان بود، و از روی صحیفهای که سورۀ طاها بر آن نوشته شده بود بر آنان اِقراء میکرد. خبّاب معلّم قرآن آندو بود و هرازگاهی نزد آنان میآمد و قرآن یادشان میداد. همین که خبّاب ورود عمر را به خانه احساس کرد، خود را در گوشهای پنهان کرد. فاطمه خواهر عمر نیز آن صحیفه را در جایی مخفی کرد. اما، عمر، وقتی که داشت به خانۀ خواهرش نزدیک میشد، صدای قرائت قرآن خبّاب را که بر آندو اِقراء میکرد شنیده بود. وقتی بر خواهر و شوهر خواهرش وارد شد، خطاب به آندو گفت: این سرو صدایی که از خانۀ شما شنیدم چه بود؟! گفتند: چیزی نبود، گفتگویی عادی بود که باهم داشتیم! گفت: نکند که شما صابی شده باشید؟! شوهر خواهرش گفت: ای عمر، هیچ فکر کردهای که ممکن است حق با دین دیگری غیر از دین و آئین تو باشد؟! عمر بر او حمله برد و او را زیر ضربان مشت و لگد خویش گرفت. خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سیلی محکمی بر صورت خواهرش نواخت که سر و روی او را مالامال خون گردانید. به روایت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمی گردانید. فاطمه- که سخت خشمگین شده بود- گفت: ای عمر، حال که حق با دین دیگری غیر از دین و آئین توست، اشهدان لااله الاالله، و أشهد أن محمداً رسول الله!.
عمر که از تأثیرگذاری بر افکار و عقاید خواهر و شوهرخواهر خویش ناامید شده بود، و سر روی خونآلود خواهرش فرا روی او قرار گرفته بود، پشیمان و شرمسار گردید و گفت: این نوشتهای را که نزدتان بود به من بدهید و بر من اقراء کنید! خواهرش گفت: تو پلید هستی، و ﴿ لَّا يَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ٧٩ ﴾[الواقعة: ۷۹]. جز پاکان کسی نباید قرآن را لمس کند! برخیز و غسل کن! عمر برخاست و غسل کرد. آنگاه صحیفۀ سورۀ طاها را برگرفت و خواند: ﴿ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ١﴾و گفت: چه نامهای پاک و پاکیزهای! سپس خواند: «طه» و خواند و خواند تا رسید به این آیه: ﴿ إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ١٤﴾[طه: ۱۴]. گفت: چقدر این کلام نیکو و گرامی است! مرا نزد محمد ببرید!.
وقتی خَبّاب این سخن عمر را شنید، از نهانگاه خویش بیرون آمد و گفت: مژده بده، ای عمر! که من امیدوارم تو مصداق دعای رسولاکرم جدر شب پنجشنبۀ گذشته باشی، آنگاه که در خانهای که پایین کوه صفا است، آنحضرت به درگاه خداوند عرضه داشتند: اللَّهُمَّ أَعِزَّ الإِسْلامَ بِعُمَرَ بن الْخَطَّابِ، أَوْ بِأَبِی جَهْلِ بن هِشَامٍ عمر شمشیرش را برداشت و حمایل کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دارالارقم رسید. در را کوبید. مردی به پای خاست و از شکاف در نگریست. عمر را دید که شمشیر حمایل کرده است! خبر نزد رسول خدا جبرد. مسلمانان پریشان شدند. حمزه خطاب به آنان گفت: چرا پریشان شدید؟! گفتند: عمر! گفت: عمر باشد؟! در را بروی او بگشایید، اگر به قصد خیر آمده باشد، ما نیز با او به خیر مقابله میکنیم، و اگر به قصد شرّ آمده باشد با همان شمشیر خودش او را به قتل میرسانیم! رسول خدا جدرون خانۀ ارقم حضور داشتند و آیاتی از قرآن داشت بر آنحضرت وحی میشد. پیامبراکرم جبرخاستند و به نزد عمر آمدند و او را در اتاق دیگر ملاقات کردند. یقۀ جامۀ او را همراه با بند شمشیرش در دست گرفتند و با شدّت هرچه تمامتر تکان دادند و گفتند:
«مَا أَنْتَ مُنْتَهِی یَا عُمَرُ، حَتَّى یُنْزِلَ اللَّهُ بِكَ مِنَ الْخِزْیِ وَالنَّكَالِ مَا أَنْزَلَ بِالْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَةِ، اللَّهُمَّ هَذَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ اللَّهُمَّ أَعِزِّ الاسلام بِعُمَرَ». «عمر! نمیخواهی از کارهایت دست برداری تا خداوند همان خواری و عذاب الهی که بر ولید بن مغیره نازل گردید، بر تو نیز نازل گرداند؟! خداوندا، این عمربن خطاب است! خداوندا، با (مسلمان شدن) عمربن خطاب اسلامت را عزب بخش!».
عمر بیدرنگ گفت: «اشهدان لا اله الا الله، وانك رسول الله»و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبیری گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدایشان را شنیدند [۲۰۴].
عمرسدر دلیری و سرسختی کم نظیر بود. اسلام آوردن وی برای مشرکان یک فاجعه بود. مشرکان احساس کردند که بیکباره خوار و خفیف شدهاند، به عکس، مسلمانان جامۀ عزّت و شرف و سرور بر تن آراستند.
* ابن اسحاق به سند خودش از عمر روایت کرده است که گفت: وقتی اسلام آوردم، در خاطرات خود مرور میکردم که از اهل مکه، چه کسی در دشمنی با رسول خدا جسرسختتر است؟ گوید: گفتم: ابوجهل! رفتم تا در خانۀ او را به صدا درآورم. بیرون آمد و گفت: اهلا و سهلا!؟ چه عجب؟! گوید: گفتم: آمدهام تا به تو خبر بدهم که من به خدای یکتا و به فرستادۀ او محمد ایمان آوردهام و هر آنچه را که وی آورده است تصدیق کردهام! گوید: ابوجهل در را به روی من بست و گفت: مردهشوی خودت را و آن خبری را که آوردهای ببرد! [۲۰۵].
* ابن جوزی آورده است که عمرسگوید: چنان بود که هرگاه مردی از اهل مکه اسلام میآورد، مردان دیگر را با او درگیر میشدند و او را میزدند و او آنان را میزد. من نیز وقتی مسلمان شدم- نزد دائیام رفتم- عاصیبن هاشم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم، به درون خانه بازگشت. گوید: همچنین، به سراغ مردی از بزرگان قریش- شاید ابوجهل- رفتم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم، به درون خانه بازگشت! [۲۰۶].
* به روایت دیگر، ابناسحاق از نافع از ابن عمر نقل کرده است که گفت: وقتی عمربن خطاب اسلام آورد قریش از مسلمان شدن او باخبر نشدند. عمر گفت: چه کسی از اهل مکه برای سخنگویی و نشر اخبار و احادیث شایستهتر و بهتر است؟ گفتند: جَمیل بن مَعمَر جُمَحی! نزد او شتافت. من نیز همراه وی بودم و با چشم و گوش باز، به دقت، آنچه را میدیدم و میشنیدم درمییافتم. نزد جمیل رفت و به او گفت: ای جمیل، من اسلام آوردهام! عبداللهبن عمر گوید: بخدا جمیل حتی یک کلمه در پاسخ وی نگفت: بیدرنگ برخاست و به مسجدالحرام رفت و با صدای بلند ندا در داد: ای قریشیان، پسر خطاب صابی شده است! عمر- که پشت سر او ایستاده بود- گفت: دروغ میگوید! من اسلام آوردهام و به خدای یکتا ایمان آوردهام و فرستادۀ او را تصدیق کردهام! مردم بر سر او ریختند، و همچنان با آنان زد و خورد میکرد و مردم با وی زد و خورد میکردند، تا هنگامی که خورشید بالای سر آنان در وسط آسمان ایستاد. عمر که از ادامۀ زد و خورد خسته شده بود روی زمین نشست. مردم بالای سر او ایستاده بودند. عمر بن خطاب به آنان گفت: هرکار دوست دارید بکنید! من به خدا سوگند میخورم که هرگاه عدّۀ ما به سیصدتن برسد (با شما کار را یکسره خواهیم کرد) یا ما مکه را به شما وامیگذاریم و میرویم، یا شما مکه را به ما واگذارید و میروید! [۲۰۷].
پس از این ماجرا، مشرکان به خانه عمر حمله بردند و قصد کشتن او را داشتند. بخاری از عبداللهبن عمر روایت کرده است که گفت: در آن اثنا که عمر در خانۀ خود نشسته بود و بر جان خویش میترسید، ابوعمرو عاص بن وائل سهمی، در حالی که حلّۀ گرانبهایی بر شانه افکنده، و پیراهنی با آستر حریر بر تن داشت، نزد عمر آمد. عاصبن وائل از بنی سهم بود، و بنیسهم در دوران جاهلیت هم پیمان ما بودند. عاص گفت: چرا پریشانی؟! گفت: قوم تو چنین پنداشتهاند که مرا به خاطر مسلمان شدنم خواهند کشت! گفت: دست کسی به تو نمیرسد! و پیش از آن به او گفته بود: تو در امانی! عاصبن وائل از خانۀ عمر بیرون شد. مردم را نگریست که مانند سیل به طرف خانه سرازیر شدهاند. به آنان گفت: قصد کجا را دارید؟ گفتند: این پسر خطاب صابی شده است! گفت: کسی حق ندارد متعرض او بشود! مردم بیدرنگ متفرق شدند! [۲۰۸]. و به روایت ابناسحاق: گویا آن جماعت انبوه، پارچهای بود که روی آن منطقه کشیده شده بود و ناگهان کنار زده شد! [۲۰۹].
این وضعیت مشرکان بود. اما راجع به مسلمانان، مجاهد از ابنعباس روایت کرده است که گفت: از عمربن خطاب پرسیدم: به خاطر چه چیز تو را «فاروق» نامیدند؟ گفت: سه روز پیش از مسلمان شدن من حمزه اسلام آورده بود... و داستان اسلام آوردن خود را برای او بازگفت و در پایان آن گفت: وقتی که اسلام آوردم، به رسول خدا جگفتم: مگر نه این است که ما برحقّیم، چه بمیریم و چه زنده بمانیم؟! فرمودند:
«بلی، والذی نفسی بیده، إنكم علی الحق إن متم وإن حییتم». «شما بر حق هستید، چه بمیرید و چه زنده بمانید!».
گوید: گفتم: پس چرا باید مخفی باشیم؟! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث به رسالت خویش کرده است، ما صفآرایی و خروج خواهیم کرد!.
آنگاه، همراه آن حضرت دو صف آراستیم و روانه شدیم، من در یکی از آن دو صف جای گرفتم، و حمزه در صف دیگر، گرد و غبار فراوانی به هوا برخاسته بود، رفتیم و رفتیم تا به مسجد رسیدیم. قریشیان نگاهی به من و نگاهی به حمزه افکندند، آنچنان دلتنگی به آنان دست داد که تا آن زمان برایشان سابقه نداشت. آن روز، رسول خدا جمرا «فاروق» نامیدند [۲۱۰].
ابن مسعودسمیگفت: ما قادر نبودیم کنار کعبه نماز بگزاریم، تا آنکه عمر اسلام آورد [۲۱۱].
از صُهیب بن سِنان رومیسروایت شده است که گفت: وقتی عمر اسلام آورد، اسلام ظهور کرد، و دعوت اسلام علنی گردید، و ما اطراف بیتالحرام حلقه زدیم و نشستیم، و طواف خانۀ خدا کردیم، و از کسانی که با ما به خشونت رفتار میکردند داد خویش ستاندیم، و به بخشی از آنچه بر سر ما آورده بودند پاسخ درخور دادیم! [۲۱۲]
نیز از عبدالله بن مسعود روایت کردهاند که گفت: از وقتی که عمر اسلام آورد، از آن پس، ما همواره عزیز بودیم! [۲۱۳].
[۲۰۱] تاریخ عمربن الخطّاب، ابن جوزی، ص ۱۱. [۲۰۲] جامع الترمذی، ابواب المناقب، «مناقب عمربن الخطاب»، ج ۵، ص ۵۷۶، ح ۳۶۸۱. [۲۰۳] تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۶. روایت ابن اسحاق از عطاء و مجاهد نیز نزدیک به همین مضمون است، اما ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: ابن هشام، ج ۱، ص ۳۴۶-۳۴۸. نیز، روایتی نزدیک به همین مضمون را ابن جوزی از جابر آورده است که باز هم ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: تاریخ عمربن الخطاب، ص ۹-۱۰. [۲۰۴] تاریخ عمربن الخطاب، ص ۷، ۱۰-۱۱؛ سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۳۴۳-۳۴۶. [۲۰۵] سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۳۴۹-۳۵۰. [۲۰۶] تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۸. [۲۰۷] سُنن ابن حبان (الاحسان)، ج ۹، ص ۱۶؛ سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۳۴۸-۳۴۹؛ تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص ۸؛ نزدیک به همین مضمون در: المعجم الاوسط، طبرانی، ج ۲، ص ۱۷۲، ح ۱۳۱۵. [۲۰۸] صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج ۱، ص ۵۴۵. [۲۰۹] سیرة ابنهشام، ج ۱، ص ۳۴۹. [۲۱۰] تاریخ عمر بن الخطاب، ابن جوزی، ص ۶-۷. [۲۱۱] مختصر سیرةالرسول، شیخ عبدالله النجدی، ص ۱۰۳. [۲۱۲] تاریخ عمربن الخطاب، ص ۱۳. [۲۱۳] صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج ۱، ص ۵۴۵.