کشته شدن سَلاّم بن ابی الحقیق
سلام بن ابی الحقیق که کنیهاش ابورافع بود یکی از بزرگترین جنایتکاران یهود بود که احزاب را بر ضدّ مسلمانان به راه انداخته بود، و اموال و اسباب و وسایل فراوان به آنان رسانیده بود [۵۳۱]، و سابقاً رسول خدا جرا بسیار آزرده بود. وقتی که مسلمانان از کار بینقریظه پرداختند، خزرجیان از رسول خدا جاجازه خواستند که عازم قتل وی شوند، پیش از آن، قتل کعب بن اشرف به دست مردانی از طایفۀ اوس صورت پذیرفته بود، و اینک مردان طایفۀ حزرج میخواستند فضیلتی همسان فضیلت آنان به دست آورند، این بود که در این اجازه خواستن پیشدستی کردند.
رسول خدا جاجازه دادند که بروند او را بکشند، ولی از کشتن زنان و کودکان نهی فرمودند. دستهای از رزمندگان مسلمان خزرج متشکّل از پنج مرد که هر پنج تن از بنیسلمه بودند، به فرماندهی عبدالله بن عتیک به این منظور اعزام شدند.
این گروه پنج نفری از مدینه خارج شدند و آهنگ خیبر کردند، زیرا قلعۀ ابورافع در آنجا قرار داشت. زمانی که به نزدیکی قلعۀ او رسیدند آفتاب غروب کرده بود و مردم به خانه و کاشانۀ خود بازمیگشتند. عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: سرجای خودتان بنشینید، من میروم و با دروازهبان قلعه وارد صحبت میشوم، شاید بتوانم داخل شوم! جلو رفت تا به نزدیکی دروازۀ قلعه رسید. آنگاه جامه بر سر کشید، چنانکه گویی مشغول قضای حاجت است. مردم همه داخل قلعه شدند. دروازهبان او را صدا کرد: ای بندۀ خدا، اگر میخواهی وارد شوی وارد شو، که من میخواهم دروازه را ببندم!.
عبدالله بن عتیک گوید: داخل قلعه شدم و درجایی کمین کردم. وقتی همه داخل شدند، دروازهبان دروازه با را بست و کلیدها را بر روی میخی آویخت. گوید: من برخاستم و کلیدها را برگرفتم، و دروازه را دوباره باز کردم. ابورافع روی طاقنمایی در بالای قلعه با عدهای از اطرافیانش گفت و شنود داشتند. وقتی ندیمانش رفتند، بالا رفتم تا به سراغ او بروم. هر دری را که باز میکردم، از داخل، آن را بر روی خودم میبستم. با خود گفتم: این جماعت به فرض آنکه نسبت به من مشکوک شوند، دستشان به من نخواهد رسید تا او را بکشم! خودم را به او رسانیدم. وی درون یک اتاق تاریک درمیان خانوادهاش جای گرفته بود و من نمیدانستم کجای اتاق قرار دارد. گفتم: ابارافع! گفت: کیست؟ خود را به سمت صدا افکندم، و ضربتی با شمشیر بر او فرود آوردم، اما من جایی را نمیدیدم، نتیجهای نگرفتم، و او فریاد زد: از اتاق خارج شدم، و اندکی درنگ کردم و دوباره نزد او به درون اتاق آمدم و گفتم: این صدا چیست ای ابارافع؟ گفت: وای بر مادرت! مردی درون اتاق بود و اندکی پیش مرا با شمشیر زد! گوید: ضربت دیگری بر او زدم که او را از پای درآوردم، اما او کشته نشد. آنگاه نوک شمشیر را در شکمش فرو بردم و فشار دادم تا از گردهاش بیرون آمد. دریافتم که دیگر او را کشتهام! درها را یکی پس از دیگری باز کردم، تا به پلهای برخوردم. پایم را به حساب اینکه به زمین رسیدهام، پایین گذاشتم، در آن شب مهتابی بر زمین افتادم و ساق پایم شکست. با عمامهام آن رابستم و به راه افتادم و بر سر دروازه نشستم. آنگاه با خود گفتم: امشب از اینجا نمیروم تا دریابم که او را کشتهام یا نه؟ هنگام خروسخوان، خبر مرگ او را بر بالای باروی قلعه اعلام کردند. اعلام کنندۀ خبر مرگ وی گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را اعلام میکنم! نزد یارانم رفتم و گفتم: بگریزیم! خدا ابورافع را کشت! خودم را به پیغمبر اکرم جرسانیدم و ماجرا را برای ایشان بازگفتم: فرمودند: «اُبسُط رجلَك» «پایت را دراز کن!» پایم را دراز کردم، آن حضرت دستی بر پایم کشیدند، چنان که گویی هیچگاه درد نداشته است [۵۳۲].
این بود روایت بخاری. به گفتۀ ابن اسحاق همگی آنان بر ابورافع وارد شدند، و در قتل او شرکت جستند، و آن کسی که با شمشیر با او درگیر شد تا او را به قتل رسانید، عبداللهبن اُنیس بود. و در ذیل این روایت آمده است: وقتی شب هنگام او را کشتند، و ساق پای عبدالله بن عتیک شکست، او را بر دوش گرفتند و از طریق راه آبی که به یکی از چشمههایشان منتهی میشد، از قلعه بیرون آمدند. یهودیان آتش روشن کردند و به این سوی و آنسوی شتافتند. وقتی که ناامید شدند به نزد جنازۀ رفیقشان بازگشتند. همچنین در این روایت آمده است که خزرجیان وقتی بازمیگشتند، عبدالله بنعتیک را بر دوش خود حمل کردند تا بر رسول خدا جوارد شدند [۵۳۳].
اعزام این سریه در ذیقعده یا ذیحجّۀ سال پنجم هجرت صورت پذیرفته است [۵۳۴].
[۵۳۱] نکـ: فتحالباری، ج ۷، ص ۳۴۳. [۵۳۲] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۷. [۵۳۳] سیرةابنهشام، ج ۲، ص ۲۷۴-۲۷۵. [۵۳۴] رحمةللعالمین، ج ۲، ص ۲۲۳؛ و دیگر منابع.