تصمیم قطعی ابوجهل بر قتل پیامبر
همین که پیامبر گرامی اسلام از نزد آنان برخاستند و رفتند، ابوجهل با یک دنیا کبر و نخوت یارانش را مخاطب قرار داد و گفت: ای جماعت قریش، محمد نپذیرفت، و همچنان بنای آن را دارد که دین و آئین ما را نکوهش کند، و پدران و نیاکان ما را دشنام دهد، و افکار و عقاید ما را سفیهانه و نابخردانه قلمداد کند، و به خدایان ما ناسزا بگوید! اینک، من با خداوند عهد و پیمان میبندم که با تختهسنگی که حتّی خودم تاب و توان جابهجا کردن آن را نداشته باشم، در کمین او بنشینم، و همین که به نماز ایستد و به سجده برود، آن تخته سنگ را دفعتاً بر سر او بکوبم! آن وقت، اگر خواستید مرا تسلیم خونخواهان وی کنید، و اگر هم خواستید از من حمایت و دفاع کنید. بعد از آنکه من محمد را کشته باشم، بنی عبدمناف هر کار که میخواهند بکنند!! سران قریش همگی گفتند: بخدا، ما تو را در برابر هیچچیز به هیچکس تحویل نمیدهیم، برو و مقصودت را عملی کن!.
فردا صبح، ابوجهل تخته سنگی را با همان اوصاف که گفته بود آماده کرد، و در کمین پیامبراکرم جنشست و انتظار میکشید. آنحضرت بامداد آن روز نیز مانند روزهای دیگر آمدند، و به نماز ایستادند، قریشیان نیز در قالب انجمنها و جمعیتهای متعدّد در گوشه و کنار نشسته بودند، و منتظر بودند ببینند ابوجهل چه میکند. همین که رسول خدا جسر به سجده نهادند، ابوجهل آن تخته سنگ سهمگین را روی دستانش بلند کرد، نزد آن حضرت آمد. وقتی به نزدیکی ایشان رسید، عقب عقب بازگشت، در حالی که رنگ از رخسارش پریده و سخت وحشتزده بود، و هر دو دستش روی آن تختهسنگ خشک شده بود، و به همین حال بود تا وقتی که آن تختهسنگ را از دستانش رها کرد. سران قریش نزد او آمدند و گفتند: چرا پریشانی، اباالحکم؟! گفت: آهنگ وی کردم تا همان کاری را که دیشب گفته بودم بر سر او بیاورم، وقتی به او کاملاً نزدیک شدم، یک اشتر نر میان من و او حایل گردید، بخدا، تا آن لحظه اشتری را با آن جمجمه و آن پیه و دنبه و آن دندانهای نیش ندیده بودم! بسوی من حمله آورد تا مرا بخورد!.
ابن اسحاق گوید: رسول خدا جبرای من توضیح دادند: «ذلك جبریل، لودنا لأخذه» جبرئیل بود، اگر اندکی نزدیکتر میآمد، وی را میگرفت! [۲۱۸].
[۲۱۸] سیرة ابنهشام، ج ۱،ص ۲۹۸-۲۹۹.