جمع شدن صحابه پیرامون پیامبر
تمامی این ماجراها با سرعتی هولناک در لحظات گذرا اتفاق افتاد، وگرنه، نیکان برگزیده از صحابۀ پیامبر بزرگ اسلام- که به هنگام کارزار در خط مقدم سپاه اسلام میجنگیدند- به مجرد آنکه تغییر وضعیت را مشاهده کردند، یا صدای آنحضرت را شنیدند، فوراً بسوی ایشان شتافتند، تا آسیبی به حضرت رسولاکرم جنرسد که تاب آن را نداشته باشند! در عین حال، موقعی سر رسیدند که آنحضرت آن زخمها را برداشته بود، و شش تن از زرمندگان انصار کشته شده بودند، و هفتمین آنان از شدت جراحات از پیکار درمانده بود، و سعد و طلحه سخت مشغول دفاع و کارزار بودند. همین که از راه رسیدند، با پیکرها و سلاحهایشان گرداگرد رسول خدا جدیواری کشیدند، و آنچنان که باید و شاید ضربات دشمن را بازداشتند، و تهاجمات دشمن را پاسخ دادند. نخستین کسی که نزد آنحضرت بازگشت، ثانی ایشان در غار، ابوبکر صدیق بود که میگفت: در آن روز جنگ احد، همۀ لشکریان از پیامبر اکرم جبه دور افتادند. من نخستین کسی بودم که نزد نبیاکرم جبازگشتم. از دور دیدم که مردی رزمنده در حضور ایشان میجنگد و از آنحضرت دفاع میکند. گفتم: طلحه باش، پدرم و مادرم فدایت باد! طلحه باش، پدرم و مادرم فدایت باد! [با آن همه موقعیت که از دستم رفته بود، گفتم: دوستتر دارم که مردی از قوم و قبیلۀ من باشد!؟] [۴۴۳]دیری نپایید که ابوعبیده بن جرّاح به من رسید. ابوعبیده مانند پرنده میتاخت تا به من رسید. شتابان بسوی نبی اکرم جرفتیم، دیدیم طلحه در برابر آنحضرت بر زمین افتاده است. نبیاکرم جفرمودند:
«دونكم اَخاكُم فقد اَوجَب». «برادرتان را دریابید که دارد از دست میرود!».
به صورت حضرت رسولاکرم جضربتی سخت وارد شده بود که دو حلقه از حلقههای کلاه خود ایشان در صورتشان فرو رفته بود. من رفتم تا آن حلقههای کلاه خود را از صورت ایشان بیرون بکشم، ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند میدهم ای ابوبکر که بگذاری که من این کار را بکنم!؟ گوید: با دهانش آن حلقهها را گرفت و آرام آرام تکان میداد که مبادا رسول خدا جآزار بیشتر ببینند. سرانجام یکی از آنها را درآورد، اما دندان پیشین وی افتاده بود! ابوبکر گوید: آنگاه رفتم تا دومی را دربیاورم. باز هم ابوعبیده گفت: تو را به خدا سوگند میدهم که بگذاری من این کار را انجام بدهم!؟ گوید: ابوعبیده حلقۀ دومی را نیز با دهانش گرفت و آرام آرام تکان داد تا درآمد، ولی دندان پیشین دیگر وی نیز افتاده بود. آنگاه، رسول خدا جفرمودند: دونکم اخاکم فقد اوجب! گوید: هر دو جلو رفتیم تا او را مداوا کنیم. وی ده و چند ضربت خورده بود [۴۴۴]. در کتاب تهذیب تاریخ دمشق آمده است: در گودالی در آن حوالی او را بر زمین افتاده یافتیم و دیدیم که شصت و چند ضربت- کم و بیش- از نیزه و تیر و شمشیر خورده است، و دیدیم که انگشت وی قطع شده است، از او مراقبت کردیم [۴۴۵].
در اثنای این لحظات دشوار، پیرمون نبیاکرم جگروهی از قهرمانان مسلمان گرد آمده بودند، از جمله: ابودجانه، مصعب بن عمیر، علی بن ابیطالب [۴۴۶]، سهل بن حُنیف، مالک بن سنان پدر ابوسعید خُدری، اُمّ عماره نُسَیبَه بنت کعب مازنیه، قتاده بن نعمان، عمربن خطاب، حاطب بن ابی بلتعه و ابوطلحه.
[۴۴۳] عبارت داخل [ ] از کتاب تهذیب تاریخ دمشق، ج ۷، ص ۷۷ نقل شده است. [۴۴۴] زاد المعاد، ج ۲، ص ۹۵. [۴۴۵] تهذیب تاریخ دمشق، ج ۷، ص ۷۸. [۴۴۶] علی بن ابیطالب گوید: در جنگ احد، هنگامی که مسلمانان از دور و بر پیغمبر اکرم جپراکنده شدند، کشتگان را وارسی کردم، آنحضرت را درمیانشان نیافتم؛ گفتم: بخدا، رسول خدا جاهل فرار کردن نبودند!؟ درمیان کشتگان هم ایشان را نمییابم! لیکن، فکر میکنم که خداوند نیز بخاطر کردار ما بر ما خشم گرفته، و پیامبرش را از میان ما برده است! اینک، هیچ خبری در وجود من نخواهد بود مگر آنکه پیکار کنم تا کشته شوم! غلاف شمشیرم را شکستم، و یکسره بر صفوف دشمن تاختم. در برابر من راه باز کردند؛ رسول خدا جرا درمیان آنان دیدم؛ مسند ابی یعلم، ج ۱، ص ۴۱۶، ح ۵۴۶.