خورشید نبوت ترجمه فارسی الرحیق المختوم

فهرست کتاب

دو یار غار

دو یار غار

وقتی به غار رسیدند، ابوبکر گفت: به خدا شما داخل نمی‌شوید تا من پیش از شما داخل شوم، و اگر خطری در غار پیش آید به من اصابت کند نه به شما. داخل غار شد، و غار را رُفت و روب کرد. در کنار غار سوراخی را مشاهده کرد، پیراهن خود را درید و آن سوراخ را پر کرد. دو سوراخ دیگر باقی ماند. دو پای خویش را در آن‌ها قرار داد، آنگاه به رسول خدا جگفت: داخل شوید! رسول خدا جداخل شدند و سرشان را در آغوش ابوبکر نهادند و خوابیدند. پای ابوبکر را جانوری از داخل آن سوراخ گزید. اما وی از جای خود حرکت نکرد، مبادا رسول خدا جبیدار شوند. اشک‌های وی بر صورت رسول خدا جچکید. گفتند: «مَا لَكَ یَا أَبَا بَكْرٍ؟» چه خبرت است، ابابکر؟ گفت: مرا گزیده‌اند، پدرم به فدای شما باد! رسول خدا جآب دهان زدند و از آسیب آن جانور رهایی یافت [۳۰۰].

سه شب در آن غار مخفی شدند، شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه [۳۰۱]. عبدالله پسر ابوبکر نیز با آنان درون غار به سر می‌برد. عایشه گوید: وی جوانی با معرفت وخوش برخورد بود، از نزد آنان سحرگاه به بیرون می‌خزید و به هنگام صبح همراه دیگر قریشیان در مکه از خواب بیدار می‌شد، چنانکه گویی شب را در مکه به صبح رسانیده است، و هر خبر و اثری از نقشه‌ها و نیرنگ‌های قریش پیدا می‌کرد به ذهن می‌سپرد، و شب هنگام وقتی تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت، برای رسول خدا جو ابوبکر خبر می‌آورد. عامربن فُهَیره- بردۀ آزاد شده ابوبکر- نیز گلۀ گوسفندی را که داشت در اطراف غار می‌چرانید، و چون ساعتی از وقت عشاء می‌‌گذشت، آن گوسفندان را به طرف غار می‌برد. از شیر آن گوسفندان که در واقع از آن خودشان بودند می‌نوشیدند و شب را به آرامش سپری می‌کردند، تا وقتی که سحرگاه می‌شد و عامربن فهیره گوسفندانش را صدا می‌زد. وی این کار را در این سه شب مرتباً انجام داد [۳۰۲]. وقتی که سحرگاهان عبدالله‌بن‌ابی‌بکر راهی مکه می‌شد، عامر نیز گوسفندانش را به دنبال عامر روی ردّ پاهای او می‌چرانید تا کسی متوجه رد پای وی نشود [۳۰۳].

از سوی دیگر، قریشیان، وقتی بامداد فردای آن شب از اجرای توطئه یقین پیدا کردند که رسول خدا جاز مکه بیرون رفته‌اند، به یکباره دیوانه شدند. نخستین کاری که در این ارتباط انجام دادند آن بود که علی را کتک زدند و او را بسوی کعبه کشانیدند، و ساعتی بازداشت کردند، شاید از طریق وی خبری از آن دو نفر پیدا کنند [۳۰۴].

از طریق علی به نتیجه‌ای نرسیدند. بسوی خانۀ ابوبکر رفتند و دق‌الباب کردند. اسماء بنت ابی‌بکر در را باز کرد. به او گفتند: پدرت کجاست؟ گفت: نمی‌دانم به خدا پدرم کجاست! ابوجهل که مرد بدخوی و پلیدی بود دست بلند کرد و آن چنان به صورت اسماء سیلی زد که گوشواره از گوش وی افتاد [۳۰۵].

رؤسای طوایف قریش در یک جلسۀ فوق‌العاده فوری تصویب کردند که تمامی وسائل ممکن را برای دستگیری آن دو مرد به کار گیرند. همۀ راه‌های اطراف مکه را به شدت تحت مراقبت مسلحانه قرار دادند، و جایزۀ سنگینی به میزان یکصد ناقه در ازای تحویل هریک از آن دو نفر به قبیله قریش زنده یا مرده قرار دادند، آورنده هر که خواهد باشد [۳۰۶].

سوارکاران و بیابانگردان پیاده و ردّ پا شناسان بطور جدی در پی یافتن آن دو نفر از هر سوی به راه افتادند، و در کوه‌‌‌ها و دره‌ها و پستی‌ها و بلندی‌های اطراف مکه به جستجو پرداختند، ولی هیچ نتیجه‌ای عایدشان نشد، حتی تعقیب‌کنندگان تا در غار نیز رفتند، اما خدا کاردان کار خویش است!.

* بخاری از اَنَس از ابوبکر روایت ‌می‌کند که گفت: من با پیامبر در غار بودم. سرم را بلند کردم، پاهای آنان را کنار در غار مشاهده کردم. گفتم: ای پیامبرخدا، اگر یکی از اینان چشمش را به این سوی و آن سوی بیندازد، ما را می‌بیند! فرمودند:

«مَا ظَنُّكَ یَا أَبَا بَكْرٍ بِاثْنَیْنِ اللَّهُ ثَالِثُهُمَا؟». «گمان تو راجع به دو تن که سومی آن دو خداوند باشد، چیست؟!» [۳۰۷].

این معجزه‌ای بود که خداوند به واسطۀ آن پیامبرش را گرامی داشت. تعقیب‌کنندگان، درست زمانی که چند گام بیشتر با این دو یار غار فاصله داشتند، بازگشتند.

[۳۰۰] این داستان را رزین از عمربن خطابسنقل کرده است. در ذیل این روایات آمده است که در آخر عمر اثر زهر این جانور به اندام ابوبکر بازگشت و موجب مرگ او گردید؛ نک: مشکاة المصابیح، «باب مناقب ابی‌بکر»، ج ۲، ص ۵۵۶. [۳۰۱] نک: فتح الباری، ج ۷، ص ۳۳۶. [۳۰۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۳، ۵۵۴. [۳۰۳] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۶. [۳۰۴] تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۳۷۴. [۳۰۵] سیرةابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۸۷. [۳۰۶] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۴. [۳۰۷] همان، ج ۱، ص ۵۱۶؛ ۵۵۸؛ قریب به مضمون آن: مسندالامام‌احمد، ج ۱، ص ۴ که متن آن چنین است: در آن اثنا که پیامبر جدر غار بودند- یا: ما در غار بودیم- به ایشان گفتم: اگر یکی از اینان به پاهای خودش نگاه کند ما را می‌بیند! فرمودند: «یا ابابکر، ماظنك باثنین الله ثالثهما»؟! ابوبکر از ترس جان خویش به وحشت نیفتاده بود؛ تنها علت اضطراب و وحشت او همان چیزی است که روایت کرده‌اند حاکی از اینکه ابوبکر وقتی قیافه شناسان (ردپاشناسان) را دید، غم و اندوهش برای رسول خدا جشدت گرفت و گفت: اگر من کشته شوم من یک مرد بیشتر نیستم؛ اما اگر تو کشته شوی یک امت کشته شده‌اند! اینجا بود که رسول خدا جفرمودند: لا تحزن ان الله معنا! نکـ: مختصر سیرةالرسول، ص ۱۶۸.