فرستادگان قریش نزد پیامبر
مردی از کنانه، به نام حُلَیس بن علقمه، گفت: بگذارید من نزد او بروم!؟ گفتند: نزد او برو! وقتی به جایی رسید که پیامبراکرم جو اصحاب آن حضرت را میدید، رسول خدا جفرمودند، این فلان کس است، و او از آن جماعتی است که قربانی را گرامی میدارند، حیوانات قربانی را به سوی او گسیل دارید! مسلمانان حیوانات قربانی را پیشاپیش وی گسیل داشتند، و خود نیز لبیکگویان از او استقبال کردند. وقتی چنین دید، گفت: سبحانالله! سزاوار نیست که این جماعت از رفتن به خانۀ خدا بازداشته شوند!؟ نزد یارانش بازگشت و گفت: حیوانات قربانی را دیدم که قلاده بستهاند و نشانهگذاری کردهاند، من موافق نیستم که اینان بازداشته شوند! و میان او با قریشیان سخنانی رد و بدل شد که راوی میگوید آن سخنان را از بردارم!.
عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد به شما راه و روش عاقلانهای را پیشنهاد کرده است، از او بپذیرید و بگذارید من نزد او بروم! عروه نیز نزد رسول خدا جآمد و با آن حضرت گفتگو کرد. نبیاکرم جنظیر همان سخنانی را که با بُدیل گفته بودند، با او نیز گفتند. در آن وقت، عروه گفت: ای محمد، فرض کن که قوم و قبیلهات را ریشهکن ساختی، آیا تاکنون شنیدهای که احدی از قوم عرب پیش از تو با خویشاوندانش چنین جفا روا داشته باشد؟! و اگر کار تو صورت دیگر داشته باشد، من چهرههایی مصمم در اطراف تو نمیبینم، من عدهای اوباش را میبینم که اطراف تو را گرفتهاند، و از آنان برمیآید که بگریزند و تو را وانهند! ابوبکر به او گفت: اُمصُصْ بظر اللات! ما از کنار او میگریزیم؟! گفت: این کیست؟ گفتند: ابوبکر! گفت: هان، سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر نبود احسانی که پیش از این بر من روا داشتهای و من هنوز از عهدۀ مقابله آن برنیامدهام، پاسخ تو را میدادم!؟ و همچنان گفتگویش را با نبیاکرم جادامه میداد، و هرازگاهی درمیان گفتگویش دست به سوی ریش رسول خدا جمیبرد. مغیره بن شعبه بالای سر پیامبراکرم جایستاده بود و شمشیر در دست و کلاه خود بر سر داشت، و هربار که عروه به ریش پیامبراکرم جنزدیک میشد، با ته غلاف شمشیر روی دستش میزد و میگفت: دستت را از ریش رسول خدا جدور نگاهدار! عروه سربلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه! گفت: ای بیوفا!؟ مگر من نبودم که برای رفع و رجوع آن نیرنگبازی تو آن همه کوشش کردم؟! مغیره در عهد جاهلیت با جماعتی همراه شده بود، و سپس تمامی آنان را کشته و اموالشان را ربوده بود، آنگاه آمده واسلام آورد. نبیاکرم جفرمودند: اسلام تو را میپذیرم، اما آن اموال به من ربطی ندارد! (مُغیره برادرزادۀ عُروه بود).
آنگاه عُروه مدّتی اصحاب رسول خدا جرا زیر نظر گرفت، و مراتب تعظیم و تکریم مسلمانان را از آن حضرت مشاهده کرد. آنگاه، به نزد اصحابش بازگشت و گفت: ای قوم من، بخدا، من بر پادشاهان وارد شدهام، بر قیصر و خسرو و نجاشی، به خدا، پادشاهی را ندیدهام که اطرافیانش آن چنان که اصحاب محمد، محمد را تعظیم و تکریم میکنند، بزرگ و گرامی بدارند! به خدا، اگر آب دهان بیاندازد، همه دستها را پیش میآورند تا نصیب یکی از آن دستها بشود و آن را به صورت و اندامش بمالد! و هرگاه به آنان فرمانی بدهد، بیدرنگ فرمانش را اطاعت میکنند! و هرگاه وضو بسازد، برای گرفتن قطرات آب وضوی او سر و دست میشکنند! و هرگاه سخن بگوید، همگی صداهایشان را نزد وی پایین میآورند، و از فرط بزرگداشت وی به او خیره نمینگرند!؟ هماینک، وی راه و روش عاقلانهای به شما پیشنهاد کرده است، از او بپذیرید!.