قتل اُبی بن خلف به دست پیامبر
ابن اسحاق گوید: در دره احد استقرار یافتند، اُبّی بن خلف در حالیکه میگفت: کجاست محمد؟ زنده نمانم اگر زنده بماند! خود را بالای سر آنحضرت رسانید. رزمندگان، همه یک سخن گفتند: ای رسول خدا، یک نفر از ما بر او حمله برد؟ رسول خدا جفرمودند: (دَعُوهُ) او را واگذارید! وقتی به آنحضرت نزدیک شد، رسول خدا جنیزۀ کوچک (زوبین) حارث بن صمه را از اوگرفتند، و آنچنان از جای برجستند که همۀ اصحاب مانند موهای شتر که به هنگام برجستن وی بر هوا میرود، به اطراف پراکنده شدند. آنگاه با او روبرو شدند و ترقُوۀ وی را از شکافی میان نیم تنۀ زره و کلاه خود مشاهده کردند، و زوبین حارث را که در دست داشتند، بسوی آن نقطه نشانه رفتند. بر اثر آن ضربت چند بار از اسبش فرو غلطید. وقتی نزد قریش بازگشت، گردنش فقط یک خراش کوچک برداشته بود. خون زخم وی نیز بند آمده بود.
نقشۀ شماره ۳: نقشۀ جنگ احد
ابّی بن خلف خطاب به قریشیان گفت: بخدا محمد مرا کشت! گفتند: بخدا، روحیهات را از دست دادهای! بخدا، تو هیچ مشکلی نداری! گفت: مدتی پیش در مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت! [۴۵۲]بخدا، اگر آب دهان هم به من افکنده بود، همان آب دهان مرا میکشت! سرانجام نیز بر اثر همان ضربت رسول خدا ج، دشمن خدا در محل سَرِف، زمانی که قریشیان به مکه بازمیگشتند، مُرد.
در روایت ابوالاسود از عُروه، همچنین در روایت سعید بن مُسیب از پدرش آمده است که اُبّی بن خلف پس از آن ضربتی که از دست رسول خدا جدریافت کرده بود، مانند گاونر بانگ میزد و میگفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر این زخم من بر تمامی مردمان ذیالمجاز وارد آمده بود، همگی میمردند! [۴۵۳].
[۴۵۲] داستان از این قرار بود که در مدت اقامت رسول خدا جدر مکه این ابی هرگاه آنحضرت را میدید، میگفت: ای محمد، من یک اسب آماده کردهام که روزانه به او یک بغل جو میدهم، و بر روی ان اسب تو را خواهم کشت! رسول خدا جنیز میفرمودند: «بل انا اقتلک ان شاءالله» «اما، من تو را میکشم انشاءالله». [۴۵۳] سیرةابن هشام،، ج ۲، ص ۸۴؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، ج ۲، ص ۳۲۷.