خورشید نبوت ترجمه فارسی الرحیق المختوم

فهرست کتاب

آماده باش رزمی همراه با استتار اطلاعات

آماده باش رزمی همراه با استتار اطلاعات

از گزارش طبرانی چنین برمی‌آید که رسول خدا جسه روز پیش از آنکه خبر پیمان‌شکنی قریش به ایشان برسد، به عایشه دستور دادند تا جهاز سفر را برای ایشان مهیا گرداند، و هیچ‌کس از این امر باخبر نشود. ابوبکر بر عایشه وارد شد و گفت: بخدا، الآن وقت جنگیدن با بنی‌الاصفر (رومیان) نیست، رسول خدا ارادۀ عزیمت به کجا را فرموده‌اند؟! گفت: بخدا، من از هیچ چیز خبر ندارم! بامداد روز سوم عمرو بن سالم خزاعی به اتفاق چهل سوار به مدینه آمد و آن رجز را خواند: «یَا رَبِّ إِنِّی نَاشِدٌ مُحَمَّدًا»و مردم از پیمان‌شکنی قریش باخبر شدند. پس از عمرو، بدیل آمد، آنگاه ابوسفیان آمد، و مردم از صحّت خبر یقین حاصل کردند. رسول خدا جنیز مسلمانان را امر فرمودند که جهاز سفر مهیا کنند، و به آنان اعلام کردند که رهسپار مکّه خواهند شد، و گفتند:

«اللهم خذ العیون والأخبار عن قریش حتى نبغتها فی بلادها». «بار خدایا، خبرچینان و اخبار و اطلاعات را از قریش بازدار، تا ناگهان در سرزمینشان غافلگیرشان سازیم!؟».

هم‌چنین، از باب مزید اطمینان، درجهت مخفی ساختن عزیمت به مکه و رد گم کردن برای دشمن، رسول خدا جسریه‌ای را متشکل از هشتاد نفر رزمنده به فرماندهی ابوقتاده بن رَبَعی بسوی بطن اِضًم- فیمابین ذی خشب و ذی‌المُرؤه- در فاصلۀ سه برید تا مدینه، در آغاز ماه رمضان سال هشتم هجرت، اعزام فرمودند، تا مردم گمان کنند که آنحضرت عازم آن ناحیه هستند، و خبرها از حرکت و چند و چون آن سریه به گوش همگان برسد. این سریۀ طبق نقشه‌ای که رسول خدا جبرای مأموریت آن مقرر داشته بودند، به مسیر خود ادامه داد. وقتی به آنجایی که مأمور شده بود رسید، رزمندگان خبر یافتند که رسول خدا جبسوی مکه عزیمت فرموده‌اند، راه خود را بسوی آن حضرت گردانیدند و رفتند تا به ایشان پیوستند [۶۶۴].

حاطب ابن ابی بَلتَعه نامه‌ای به قریش نوشت تا طی آن نامه خبر حرکت رسول خدا جرا بسوی آنان به گوششان برساند. نامه را به زنی داد، و برای وی دستمزد و جایزه‌ای تعیین کرد، تا آن نامه را به قریش برساند. آن زن نیز نامه را لابلای گیسوان بافته‌اش پنهان کرد، و به راه افتاد. از آسمان به پیامبراکرم جخبر رسید که حاطب چنین کاری کرده است. آنحضرت علی و مقداد و زبیر بن عوّام و ابومُرثد غَنَوی را فرستادند، و گفتند:

«انْطَلِقُوا حَتَّى تَأْتُوا رَوْضَةَ خَاخٍ فَإِنَّ بِهَا ظَعِینَةً مَعَهَا كِتَابٌ إلى قریش». «بروید تا به روضه خاخ برسید، در آنجا زنی را در زی سفر خواهید یافت که حامل نامه‌ای به سوی قریش است!».

آن سه تن به راه افتادند، و شتابان اسب می‌تاختند، تا به آن مکان رسیدند، و آن زن را یافتند. ابتدا با او مدارا کردند. و گفتند: نامه‌ای به همراه داری؟ گفت: نامه‌ای همراه من نیست! توشۀ سفرش را کاویدند، چیزی نیافتند. علی گفت: به خداوند سوگند می‌خورم که نه رسول خدا جدروغ گفته‌اند، و نه ما دروغ گفته‌‌ایم! بخدا،نامه را تحویل می‌دهی، یا این‌که تو را برهنه خواهیم ساخت!؟ آن زن وقتی جدیت و اصرار علی را مشاهده کرد، گفت: تنهایم بگذار! تنهایش گذاشت، گیسوان بافته‌اش را گشود و نامه را از میان آن‌ها درآورد و به آنان تحویل داد. نامه را نزد رسول خدا جآوردند، دیدند که در آن نامه آمده است: «مِنْ حَاطِبِ بْنِ أَبِى بَلْتَعَةَ إِلَى قُرَیْشٍ»و طی آن قریش را از عزیمت رسول خدا جباخبر گردانیده است.

حضرت رسول‌اکرم جبه دنبال حاطب فرستادند. به او گفتند: «مَا هَذَا یَا حَاطِبُ ؟» این چیست، ای حاطب؟! گفت: ای رسول خدا، دربارۀ من شتاب روا مدارید، بخدا، من به خدا و رسول ایمان دارم، نه مُرتد شده‌ام و نه دین و آیین خود را تغییر داده‌ام، در عین حال، درمیان آنان خویشاوندانی که مرا حمایت کنند ندارم، در حالی که این اطرافیان شما همه خویشاوندانی دارند که از آنان حمایت کنند!؟ من خواستم، از آنجا که من خویشاوندی را ندارم، دستی باآنان داده باشم که به واسطۀ آن بستگان مرا در مکه مورد حمایت قرار دهند.

عمربن خطاب گفت: ای رسول خدا، اجازه بفرمایید گردنش را بزنم! وی به خدا و رسول خیانت کرده و نفاق ورزیده است! رسول خدا جگفت:

«إِنَّهُ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا وَمَا یُدْرِیكَ لَعَلَّ اللَّهُ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ بَدْرٍ فَقَالَ اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَكُمْ» [۶۶۵]. «وی در جنگ بدر شرکت داشته است، و چه می‌دانی ای عمر؟ شاید خداوند به اهل بدر اظهار لطفی کرده باشد و گفته باشد: هرچه خواهید بکنید که من شما را آمرزیده‌ام!».

اشک از چشمان عمر پاشید و گفت: خدا و رسول دانایند!».

به این ترتیب، خداوند جاسوسان را دستگیر کرد و چشم‌ها را بست، و هیچ خبری از اخبار آماده باش رزمی مسلمانان و عزیمت آنان برای جنگ و نبرد به گوش قریش نرسید.

[۶۶۴] این سریه در بین راه با عامربن اضبط برخورد کرد. عامر به رزمندگان اسلام با تحیت اسلام درود گفت: اما، مُحلم بن جثامۀ بخاطر کدورتی که از پیش میان آندو بود، وی را کشت و زاد و راحله وی را برگرفت؛ خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا [النساء: ۹۴]. محلم را آوردند تا رسول خدا جبرای وی طلب مغفرت کنند؛ وقتی در محضر آنحضرت ایستاد، دست به دعا برداشتند و سه بار گفتند: «اللهم لا تغفر لـمحلم»بار خدایا، محلم را نیامرز! آنگاه برخاستند، در حالیکه با لبه جامه خویش اشگ‌هایشان را پاک می‌کردند. ابن اسحاق گوید: قوم و قبیله محلم برآنند که بعدها حضرت رسول‌اکرم جبرای وی طلب مغفرت کرده‌اند. نکـ: زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۵۰؛ سیرةابن‌هشام، ج ۲، ص ۶۲۶-۶۲۸. [۶۶۵] نکـ: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۲۲، ج ۲، ص ۶۱۲.