حماسههای خداباوری
پیش از این، دو نمونه چشمگیر از حماسهآفرینی عمیر بن حمام و عوفبن حارث- پسر عفراء- را آوردیم. در این نبرد سرنوشت ساز، صحنههای چشمگیری بروز و ظهور کرد که نشانگر ثبات عقیده و توانمندی ایمان بود. در این کارزار، پدران با پسران، برادران با برادران روبرو شدند که مبانی عقیدتی و دینی آنان باهم متفاوت بود و همین امر باعث گردید که میان آنان شمشیر داوری کند. چه بسا ستمدیدگان که در این جنگ با حریفان ستمگرشان برخورد کردند وانتقام خودشان را از آنان گرفتند.
* ابن اسحاق از ابن عباس روایت کرده است که نبیاکرم جبه اصحابشان فرمودند: «من دریافتهام که مردانی از بنیهاشم و طوایف دیگر را به زور به عزیمت واداشتهاند، و آنان سروکاری با جنگیدن با ما نداشتهاند. اینک، هرکس به یکی از افراد بنیهاشم برخورد کند او را نکشد! و هرکس با ابوالبَختری بن هشام برخورد کند او را نکشد! و هرکس با عباس بن عبدالمطلب برخورد کند، او رانکشد، زیرا که او را به زور به میدان جنگ آوردهاند!» ابوحذیفه بن عتبه گفت: با پدران و فرزندان و برادران و خاندانمان بجنگیم و عباس را رها کنیم؟! بخدا، اگر با او برخورد کنم، با شمشیر او را خواهم کشت! یا: با شمشیر به صورتش خواهم کوفت! این سخن به گوش رسول خدا جرسید. آن حضرت به عمربنخطاب گفتند: ای اباحفص، آیا با شمشیر به صورت عموی رسول خدا میکوبند؟! عمر گفت: ای رسول خدا، مرا واگذارید تا گردنش را با شمشیر بزنم، که بخدا نفاق ورزیده است!.
از آن پس، ابوحذیفه میگفت: من از بابت آن سخنی که آنروز گفتم بر خود ایمن نیستم، و پیوسته از آن ترسانم، جز آنکه شهادت کفّارۀ گناه من شود! و در جنگ یمامه کشته شد و به شهادت رسید.
* نهی رسول خدا جاز کشتن ابوالبختری به آن خاطر بود که وی در مکه از همه کس بیشتر، از رسول خدا جحمایت میکرد، و خود او آنحضرت را نمیآزرد، و از او گزارشی که آنحضرت را ناراحت کند به ایشان نمیرسید، و او از جمله کسانی بود که برای نقض پیماننامۀ تحریم اقتصادی- اجتماعی بنیهاشم و بینمطلب قیام کرد.
البته، به رغم همۀ اینها ابوالبختری بقتل رسید. داستان از این قرار بود که مجذربن زیاد بلوی با وی در میدان جنگ روبرو شد. رفیق او نیز همراه وی بود و در کنار هم میجنگیدند. مجذّر گفت: ای اباالبختری، رسول خدا جما را از کشتن تو نهی فرموده است! گفت: رفیقم را چه میکنید؟ مجذّر گفت: نه بخدا، رفیقت را هرگز رها نخواهیم کرد! گفت: بخدا اگر چنین است من و او باهم خواهیم مرد! آنگاه درگیر شدند، و مجذّر ناچار شد او را بکشد.
* عبدالرحمان بن عوف و امیه بن خلف در جاهلیت در شهر مکه باهم دوست بودند. در صحنۀ جنگ بدر، عبدالرحمان با او برخورد کرد. وی با پسرش علیبنامیه ایستاده بود و دست او را در دست گرفته بود. عبدالرحمان چند زره با خود داشت که از کشتگان غنیمت گرفته بود و با خود میبرد. وقتی اُمیه بن خلف او را دید، گفت: میتوانی به من لطفی بکنی؟ من از این زرههایی که با خود داری بهترم! به عمرم روزی مانند این ندیده بودم! شما نیازی به شیر ندارید؟- منظورش این بود که هرکس مرا اسیر کند، شتران پرشیر برای آزادی خودم فدیه خواهم داد!- عبدالرحمان زرههایی را که با خود داشت کناری افکند، و آندو را با خود برداشت و میبرد. عبدالرحمان گوید: اُمیه بن خلف در حالیکه من میان او و پسرش قرار گفته بودم، با من گفت: آن مردی که پر شتر مرغ را بر سینهاش نشانه نهاده است، کیست؟ گفتم: آن شخص، حمزه بن عبدالمطلب است! گفت: همین شخص است که این بلاها را بر سر ما آورده است!.
عبدالرحمان گوید: بخدا، داشتم آندو رابا خود میکشانیدم و میبردم که بلال امیه را همراه من دید! امیه همان کسی بود که در مکه بلال را شکنجه میداد. بلال گفت: سرکردۀ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: ای بلال، اسیر من است! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: میشنوی ای پسر زن سیاهچهره؟! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! آنگاه، با صدای بلند فریاد برآورد: ای یاران خدا! سرکردۀ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گوید: ما را درمیان گرفتند، و مانند دستبند تحت فشارمان گذاشتند. من همچنان از امیه دفاع میکردم! گوید: مردی با شمشیر بر او ضربتی زد، اما، شمشیرش به خطا رفت. مردی نیز پسرش را ضربت زد، و آن ضربه کاری شد. امیه فریادی زد که تا آن روز مانند آن را نشنیده بودم! گفتم: جانت را بردار و برو! که البته رهایی برای تو نیست! بخدا، کاری از من برایت ساخته نیست! گوید: جماعت آندو را زیر ضربات شمشیرهایشان گرفتند، تا کارشان را یکسره ساختند. بعدها، عبدالرحمان میگفت: خدای بلال را بیامرزاد، زرههایم از دست رفت، داغ اسیرم را هم او بر دلم گذاشت!!.
نیز، بخاری از عبدالرحمان بن عوف روایت کرده است که گفت: من با امیه بن خلف قراردادی نوشته بودم دائر بر اینکه او از ابوابجمعی و دارایی من در مکه حفاظت کند، و من از ابوابجمعی و دارایی وی در مدینه حفاظت کنم... وقتی روز بدر فرا رسید، به کوهی رفتم تا بهنگام خفتن جماعت از امیه حفاظت کنم. بلال او را دید. رفت تا به انجمن انصار رسید و گفت: امیه بن خلف! نجات نیابم اگر امیه نجات یابد! گروهی از انصار در پی ما به راه افتادند. وقتی واهمه کردم که مبادا به ما برسند، پسر امیه را بر جای نهادم تا آنان را سرگرم کند. او را کشتند، و با اصرار فراوان به تعقیب ما پرداختند. امیه مردسنگین وزنی بود. وقتی به ما رسیدند به او گفتم: روی زمین بیفت! خودش را روی زمین افکند. خودم را روی او انداختم تا سپر بلای او شوم. آنقدر از لابلای دست و پای من بر او شمشیر زدند، تا او را کشتند. یکی از آنان پای مرا نیز با شمشیرش مجروح گردانید. عبدالرحمان اثر ضربت آن شمشیر را روی پایش به ما نشان میداد [۳۸۸].
* عمربن خطابسدر آن واقعه دایی اش عاص بن هشام بن مغیره را به قتل رسانید، و خویشاوندی او را درنظر نگرفت. اما، زمانی که به مدینه بازگشت، به عباس عموی رسول خدا جکه در قید اسارت بود، گفت: ای عباس، اسلام بیاور! بخدا، تو اسلام بیاوری، نزد من محبوبتر است از آنکه خطاب اسلام بیاورد، و این نیست مگر به خاطر آنکه دیدهام تا چه اندازه رسول خدا جاسلام آوردن تو برایشان جالب است! [۳۸۹]
* ابوبکر صدیقسفرزندش عبدالرحمان را- که آن روز با مشرکان بود- ندا در داد و گفت: اموال من کجاست؟ ای پلید؟! عبدالرحمان گفت:
وَصارِمٍ یقتُلُ ضُلالَ الشّیب
لـَم یبقَ غیرُ شَکَّةٍ ویعبوب
«چیزی از آن اموال بر جای نمانده است، بجز یک نیزه و یک اسب تیزتک و یک شمشیر که پیرمدان گمراه را به قتل میرساند!».
* زمانیکه لشکریان اسلام اسیر گرفتن مشرکان را آغاز کردند، و رسول خدا جدر مقر خویش بودند، و سعدبن معاذ بر در ستاد فرماندهی آن حضرت با شمشیر آخته از ایشان پاسداری میکرد، رسول خدا جآثار ناخشنودی را از کارهایی که مسلمانان میکردند، در چهرۀ سعدبنمعاذ مشاهده فرمودند، به او گفتند: بخدا، حتم دارم- ای سعد- که این کارهایی را که این جماعت میکنند ناخوشایند میداری؟! گفت: آری، ای رسول خدا، چنین است! این نخستین ضربتی بود که خداوند بر پیکر اهل شرک فرود آورد، کشتار بیامان اهل شرک نزد من محبوبتر از آن بود که مردانشان را زنده نگاهداریم!.
* در ماجرای جنگ بدر شمشیر عکاشه بن محصن اسدی شکست. نزد رسول خدا جآمد. آنحضرت قطعهای از چوب به دست او دادند و فرمودند:
«قاتل بهذا یا عكاشة». «با این جنگ کن ای عکاشه!».
همین که آن قطعۀ چوب را از دست رسول خدا جگرفت، آن را تکانی داد، در دست وی تبدیل به شمشیری با تیغۀ بلند گردید، بسیار محکم و با لبهای سفید درخشنده! عکاشه با آن شمشیر کارزار کرد تا خداوند متعال فتح و پیروزی را نصیب مسلمانان گردانید. این شمشیر «عون» نامیده میشد، و پس از آن همچنان نزد او بود، و در صحنههای نبرد با آن شرکت میجست، تا در جنگهای رِدّه در حالی که همین شمشیر را با خود داشت به قتل رسید.
* پس از پایان گرفتن نبرد، مصعب بن عمیر عبدری برادرش ابوعزیز بن عمیر را که بر علیه مسلمانان وارد جنگ شده بود، دید. یکی از انصار دست او را در دست داشت. مُصعَب به آن مرد انصاری گفت: دو دستی او را بچسب! مادرش ثروتمند است، شاید در برابر وی به تو هدیهای قابل توجه بدهد! ابوعزیز به برادرش مصعب گفت: اینطور سفارش مرا میکنی؟! مصعب گفت: او- یعنی آن مرد انصاری- برادر من است، نه تو!.
* وقتی رسول خدا جفرمان دادند تا لاشههای مشرکان را در چاه بدر بیافکنند، و جنازۀ عتبه بن ربیعه را برداشتند و بسوی چاه کشانیدند، رسول خدا جدر چهرۀ پسرش ابوحذیفه نگریستند، دیدند، ماتمزده شد و چهرهاش تغییر کرد. گفتند:
«یا أبا حذیفة، لعلك قد دخلك من شأن أبیك شیء». «ای اباحذیفه، شاید در ارتباط با پدرت چیزی به دلت راه یافت!؟».
گفت: نه بخدا، ای رسول خدا، در کار پدرم و کشته شدنش هیچ شک به دل راه ندادم، اما، در وجود پدرم خرد و بردباری و دانشی سراغ داشتم، از این رو، امید داشتم که امتیازاتش وی را به اسلام رهنمون گردد. وقتی سرنوشت او را دیدم، و به یادم افتاد که با حالت کفر از دنیا رفت، با آن امیدی که من به او بسته بودم، مرا غمگین ساخت! رسول خدا جبرای او دعای خیر کردند، و پاسخی نیکو به او دادند.
[۳۸۸] صحیحالبخاری، کتاب الوکالة، ج ۱،ص ۳۰۸. [۳۸۹] این روایت را حاکم نیشابوری در مستدرک آورده است؛ نکـ: فتحالقدیر، شوکانی، ج ۲، ص ۳۲۷.