پراکندگی در صفوف مسلمین
سپاهیان اسلام، وقتی در حلقۀ محاصرۀ دشمن قرار گرفتند، عدهای از آنان عقل از سرشان پرید، و تنها به حفظ جان خودشان میاندیشیدند، این بود که پای به فرار گذاشتند، و میدان نبرد را ترک گفتند، به گونهای که هیچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقی میافتد. از این عده، بعضی خود را به مدینه رسانیده و به مدینه وارد شدند، بعضی دیگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند.
عدهای دیگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآمیختند. دو لشکر درهم شدند، و دیگر از یکدیگر متمایز نبودند، به گونهای که برخی از مسلمانان یکدیگر را کشتند، چنانکه بخاری از عایشه روایت میکند که میگفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستی فاحش خوردند، ابلیس فریاد زد: ای بندگان خدا، پشت سرتان! یعنی، از پشت سرتان درامان مباشید! صفوفی که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذیفه با دو چشم خودش دیدکه پدرش یمان است. گفت: ای بندگان خدا، این پدر من است، این پدر من است! گوید: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند. حذیفه نیز گفت: خدا از سر تقصیرتان بگذرد! عروه میگوید: بخدا، از آن پس نیز همواره مردی نیک بود تا وقتی که به خدا پیوست [۴۲۲].
این عدّۀ اخیر، درمیان صفوفشان پراکندگی شدیدی حکمفرما گردید، و کارشان به هرج و مرج کشید. بیشترشان حیران و سرگردان شده بودند، نمیدانستند به کدام سوی روی آورند، و در همین حال و احوال، صدای فریادی را شنیدند که میگفت: محمد کشته شد! آخرین بقایای هوش نیز از سرشان پرید. روحیۀ رزمی و معنویت ایمانی در وجود بسیاری از ایشان از میان رفت یا تا حدودی رنگ باخت، برخی از ایشان، دست از نبرد کشیدند، و ذلیلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمین نهادند، برخی دیگر از ایشان، در اندیشۀ ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی، سرکردۀ منافقان، افتادند، تا برایشان از ابوسفیان اماننامه بگیرد. اَنَس بن نضر بر این عده گذر کرد، همه اسلحه بر زمین نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستید؟! گفتند: کشته شدن رسول خدا ج! گفت: آنوقت، زندگی بعد از او را میخواهید چه کنید؟! برخیزید تا شما نیز به همان ترتیبی که رسول خدا جکشته شده است، و در همان راه کشته شوید! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار میجویم از کردار اینان، یعنی مسلمانان، و از تو بیزاری میجویم از کردار اینان، یعنی مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را دید، گفت: کجا ای اباعمر؟! اَنَس گفت: وای از بوی بهشت، ای سعد! من بوی بهشت را از کرانۀ اُحُد میشنوم! آنگاه به سوی سپاهیان دشمن رفت و با آنان پیکار کرد تا کشته شد. پیکر وی نیز شناخته نشد، تا زمانی که خواهرش- پس از پایان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وی هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضی از سرنیزه، و بعضی از شمشیر، و بعضی از تیر بود [۴۲۳].
ثابت بن دَحداح قوم و خویشان خود را ندا درداد و گفت: ای جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حیلایموت است! برای حفظ دین و آئینتان کارزار کنید، خداوند شما را یاری میکند و به پیروزی میرساند! چند تن از انصار به او پیوستند، او نیز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پیکار ادامه داد تا آنکه خالد وی را نیز از پای درآورد، و همراهانش را به قتل رسانید [۴۲۴].
مردی از مهاجرین بر مردی از انصار که در خون خویش دست و پا میزد، گذر کرد. به او گفت: ای فلان کس، آیا فهمیدی که محمد کشته شد؟ آن مرد انصاری گفت: اگر محمد کشته شده باشد، رسالت خودش را تبلیغ کرده و رفته است، شما نیز از حریم دینتان با پیکار و کارزار حمایت کنید! [۴۲۵].
در پرتو این قهرمانیها و بیباکیها، و تشویقها و توجیهها، لشکر مسلمانان بار دیگر روحیۀ رزمی و معنویت ایمانی خویش را بازیافتند، و هوش و خردشان به سر بازآمد، از فکر تسلیم شدن یا ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی مُنصرف گردیدند، اسلحهها را از زمین برداشتند، و صفوف برجای ماندۀ مشرکان را آماج حملۀ خویش قرار دادند، و در پی آن بودند که راهی به مقر فرماندهی رسول خدا جپیدا کنند. ضمناً، به آنان خبر رسید که خبر کشته شدن پیغمبر اکرم جیک دروغ ساختگی بوده استً! و این نوید و بشارت بر نیرو و توان آنان صد چندان افزود، درنتیجه، پس از آنکه کارزاری سخت را پشت سر گذاشتند، و با رشادت بسیار با دشمنان درآویختند، موفق شدند که از حلقۀ محاصره رها شوند، و در موضع قابل اطمینانی گردهمآیند.
یک گروه سوم نیز وجود داشت. این گروه، جز رسول خدا جبه هیچچیز و هیچکس حتی خودشان نمیاندیشیدند. این بود که این گروه در همان آغاز تنگ شدن حلقۀ محاصره خود را به جوار رسول خدا جرسانیدند. پیشاپیش این گروه از رزمندگان، ابوبکر صدیق، عمربن خطاب، و علیبن ابیطالب، و دیگران بودند، که از آغاز جنگ در خط مقدم نبرد میجنگیدند، و همین که شخص شریف پیامبراکرم جرا در خطر دیدند، در خط مقدم دفاع از رسول خدا جقرار گرفتند.
[۴۲۲] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۸۱؛ فتح الباری، ج ۷، ص ۳۵۱، ۳۶۲؛ ۳۶۳؛ غیر بخاری یادآور شدهاند که رسول خدا جخواستند خونبهای پدرش را به او بپردازند؛ حُذیفه گفت: من خونبهای پدرم را به مستمندان مسلمین صدفه دادم! و با این ترتیب ارجمندی او نزد حضرت رسولاکرم جافزایش یافت. [۴۲۳] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۳، ۹۴؛ نیز: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۷۹. [۴۲۴] السیرة الحلبیة، ج ۲، ص ۲۲. [۴۲۵] زادالمعاد، ج ۲، ص ۹۶.