مسلمانان غیر اهل مکّه
رسول خدا جهمانگونه که اسلام را بر قبیلهها و هیأتهای نمایندگی قبائل عرضه میکردند، بر افراد و اشخاص نیز عرضه میکردند، و از برخی از این افراد و اشخاص پاسخهای شایستهای دریافت کردند، و اندکی پس از موسم حج سال دهم بعثت، چند تن از این افراد که اهل مکّه نبودند، به آن حضرت ایمان آوردند، از جمله:
۱) سُوَیدبن صامت: وی شاعری خردمند از ساکنان یثرب بود، که به خاطر متانت و شرافت و اصل و نسب و شاعریاش، قوم و قبیلۀ وی او را «کامل» مینامیدند. برای حجّ یا عمره به مکه آمده بود. حضرت رسولاکرم جاو را به اسلام دعوت کردند. گفت: شاید آنچه در اختیار شماست، همانند آن چیزی باشد که در اختیار من است؟! رسول خدا جگفتند: چه چیز در اختیار توست؟ گفت: حکمت لقمان! گفتند: بر من عرضه کن! برایشان عرضه کرد. رسول خدا جبه او گفتند:
«إنّ هَذَا لَكَلَامٌ حَسَنٌ وَاَلّذِی مَعِی أَفَضْلُ مِنْ هَذَا، قُرْآنٌ أَنْزَلَهُ اللّهُ تَعَالَى عَلَیّ هُوَ هُدًى وَنُورٌ». «این سخن نیکویی است، اما آنچه در اختیار من است برتر و بهتر از این است، قرآنی است که خداوند متعال بر من نازل کرده است، هدایت است و نور!».
آنگاه حضرت رسولاکرم جقرآن را برای او تلاوت کردند، و او را به اسلام دعوت کردند، او نیز اسلام آورد و گفت: این، سخن نیکویی است! وقتی به مدینه رسید، طولی نکشید که در یک درگیری فیمابین اوس و خزرج پیش از جنگ بِعاث به قتل رسید [۲۵۰]. بیشتر روایات حاکی از آناند که وی در اوائل سال یازدهم بعثت اسلام آورده است.
۲) ایاس بن معاذ: وی نوجوانی از ساکنان یثرب بود که همراه جماعتی از طایفۀ اوس به مکه آمده بود این گروه آمده بودند تا با قریش بر علیه طایفۀ خزرج همپیمان شوند. ورود آنان به مکه اندکی پیش از جنگ بِعاث، اوائل سال یازدهم بعثت بود، که آتش دشمنی در شهر یثرب میان دو طایفۀ اوس و خزرج شعلهور شده بود، و شمار مردان جنگی اوس کمتر از خزرج بود. وقتی رسول اکرم جخبر یافتند که این گروه به مکه آمدهاند، نزد آنان آمدند و با آنان نشستند و به آنان گفتند:
«هل لكم فی خیر ممّا جئتُم له؟».«آیا مایلید بهتر از آن چیزی را که به خاطر آن آمدهاید به شما پیشنهاد کنم؟».
گفتند: آن چیست؟ حضرت رسولاکرم جگفتند:
«أَنَا رَسُولُ اللَّهِ بَعَثَنِى إِلَى الْعِبَادِ أَدْعُوهُمْ إِلَى أَن ْیَعْبُدُوا اللَّهَ لاَ یُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَأُنْزِلَ عَلَىَّ كِتَابٌ». «من فرستاده خدا هستم، خداوند مرا به سوی بندگانش فرستاده است تاآنان را دعوت کنم به اینکه خداوند را پرستش کنند و برای او هیچ همتایی قائل نشوند، و بر من کتاب نازل فرموده است!».
آنگاه، اسلام را به آنان معرفی کردند، و قرآن برایشان تلاوت کردند. ایاس بنمعاذ گفت: ای قوم من، این بخدا بهتر از آن چیزی است که به خاطر آن آمدهاید! ابوالحیسر انس بن رافع، یکی از مردان حاضر در آن جماعت، مشتی خاک از زمین مکه برگرفت و به صورت ایاس پاشید و گفت: دست از سرمان بردار! ما برای کار دیگری آمدهایم! ایاس سکوت کرد، و رسول خدا جاز نزد آنان برخاستند و رفتند، و آن جماعت نیز بدون آنکه موفق شوند پیمانی با قریشیان ببندند، به مدینه بازگشتند.
پس از بازگشت آن گروه به یثرب، طولی نکشید که ایاس از دنیا رفت. به هنگام مرگ، ایاس پیوسته لااله الاالله، اللهاکبر، الحمدلله و سبحانالله میگفت، به همین دلیل، مورخان تردیدی ندارند در اینکه وی مسلمان از دنیا رفته است [۲۵۱].
۳) ابوذر غفاری: وی نیز از ساکنان یثرب بود. شاید وقتی که خبر مبعوث شدن نبیاکرم جاز طریق سویدبن صامت و ایاسبن معاذ به یثرب رسید، به گوش ابوذر نیز رسیده باشد، و به همین ترتیب، اسلام آورده باشد.
* بخاری از ابن عباس روایت کرده است که ابوذر گفت: من مردی از بنیغفار بودم. به ما خبر رسید که مردی در مکّه خروج کرده است و ادعا میکند که پیامبر است. به برادرم گفتم: به سراغ این مرد برو و با او سخن بگو، و خبرش را برای من بیاور! برادرم به مکه رفت و با آن حضرت ملاقات کرد. آنگاه بازگشت. به او گفتم: چه خبر؟ گفت: مردی را دیدم که به خیر امر میکرد و از شرّ نهی میکرد! به او گفتم: خبر شافی و کافی برای من نیاوردی! یک همیان و یک چوبدستی برداشتم و راهی مکّه شدم. او را نمیشناختم، اما خوش نداشتم که دربارۀ او از کسی سؤال کنم! در مسجدالحرام اُطراق کرده بودم. و از آب زمزم مینوشیدم و روزگار به همین منوال میگذرانیدم. روزی علی از کنار من گذشت و گفت: گویا این مرد غریب است؟ گوید: گفتم: آری. گفت: برویم به منزل! همراه او رفتم، نه او از من سؤالی میکرد و نه من از او سؤالی میکردم و با او سخنی میگفتم. فردا صبح، به مسجدالحرام رفتم تا دربارۀ او سؤال کنم. اما، هیچکس خبری از او به من نداد. گوید: بار دیگر علی بر من گذشت و گفت: آیا این مرد هنوز نتوانسته است خانهاش را پیدا کند؟! گوید: گفتم: نه! گفت: حال که چنین است، همراه من بیا! گوید: گفت: کارت چیست؟ و برای چه منظوری به این شهر آمدهای؟ گوید: به او گفتم: اگر راز مرا فاش نمیکنی، با تو بگویم! گفت: چنین کنم! گوید: به او گفتم: به ما خبر رسیده است، در اینجا مردی خروج کرده است که ادّعا میکند پیامبر خداست! من برادرم را فرستادم، با او سخن گفت و بازگشت امّا خبر او برای من شافی و کافی نبود، خواستم خودم او را ملاقات کنم!.
علی به ابوذر گفت: با تو بگویم که به رشدو هدایت دست یافتهای! من دارم به نزد او میروم هرجا که من رفتم تو هم بیا. در طول راه، اگر کسی را ببینم که از او بر تو خوفناک گردم به کنار دیوار میروم، چنانکه گویی دارم نعلین خودم را درست میکنم! و تو به راه خودت برو! به راه خود ادامه داد و رفت، و من نیز با او رفتم، تا بر پیغمبراکرم جوارد شد و من نیز همراه او بر پیغمبراکرم جوارد شدم. به ایشان گفتم: اسلام را بر من عرضه کنید! عرضه کردند. من نیز بیدرنگ اسلام آوردم. آنگاه به من گفتند:
«یَا أَبَا ذَرٍّ اكْتُمْ هَذَا الأَمْرَ، وَارْجِعْ إِلَى بَلَدِكَ، فَإِذَا بَلَغَكَ ظُهُورُنَا فَأَقْبِلْ». «ای اباذر، این مسئله را پوشیده نگاه دار، و به شهر خویش بازگرد، هرگاه خبر ظهور ما به تو رسید، به سوی ما بیا!».
گفتم: سوگند به آنکه تو را به حق مبعوث گردانیده است، من این مسئله را درمیان انبوه جماعت ایشان فریاد خواهم زد! به مسجدالحرام رفتم، قریشیان آنجا حاضر بودند، گفتم: ای جماعت قریش، من شهادت میدهم که خدایی جز خدای یکتا نیست، و گواهی میدهم که محمد بنده و رسول اوست! گفتند: برخیزید و بر سر این صابی بریزید! همگی از جای برخاستند، و مرا آنقدر زدند که بمیرم! عباس به داد من رسید و خود را روی پیکر من افکند، آنگاه به آنان روی کرد و گفت: وای بر شما، مردی از بنیغفار را میخواهید بکشید؟! همۀ تجارت و رفت و آمدتان با بنیغفار است! قریشیان دست از سر من برداشتند. بامداد روز دیگر، بازگشتم و همان سخنانی را که دیروز گفته بودم بار دیگر گفتم. گفتند: برخیزید و بر سر این صابی بریزید! و همان بلایی را که دیروز بر سرم آورده بودند، بار دیگر تکرار کردند. باز هم عباس به داد من رسید، و خود را روی پیکر من افکند، و همان سخن روز پیشین خود را تکرا رکرد [۲۵۲].
۴) طفیل بن عمرو دَوْسی: وی مردی شریف، و شاعری خردمند، و رئیس قبیلۀ دَوس بود. قبیلۀ او در بعضی از نواحی یمن حکومت یا شبه حکومتی داشتهاند. در سال یازدهم بعثت وارد مکه شد. اهل مکه بیرون شهر، پیش از آنکه وی در شهر درآید، به پیشباز او آمدند و با سلام و تحیت و تقدیر و تکریم بسیار از او استقبال کردند، و به او گفتند: ای طفیل، تو به سرزمین ما آمدهای. این مردی که درمیان ماست کار را بر ما دشوار ساخته، و جماعت ما را متفرق گردانیده، و شیرازۀ امور ما را از هم گسیخته است! سخنانش مانند جادوست، افراد را از پدرانشان جدا میکند، افراد را از برادرانشان جدا میکند، شوهر را از همسرش جدا میکند! ما نگران آنیم که آنچه بر سر ما آمده است، بر سر تو و قوم و قبیله تو نیز بیاید! با او سخنی مگوی و از او نیز چیزی گوش مکن!.
طفیل گوید: به خدا آنقدر با من صحبت کردند، تا من تصمیم گرفتم که چیزی از او گوش نکنم، و با او سخنی نگویم! حتی وقتی میخواستم به مسجدالحرام بروم گوشهایم را با پنبه پر کردم، از خوف آنکه مبادا کلمهای از سخنان او در گوش من کشیده شود! گوید: به مسجدالحرام رفتم. دیدم که وی در کنار کعبه به نماز ایستاده است. نزدیک او ایستادم. خدا چنین خواسته بود که ناگزیر بخشی از سخنان وی را به گوش من برساند.کلام نیکویی بود که شنیدم. با خود گفتم: ای مادر مرده! بخدا، من مردی خردمند و شاعرم، زیبا و زشت از نگاه من پوشیده نمیماند! چرا باید من از شنیدن سخنان این مرد خودداری کنم؟! اگر نیکو و زیبا بود، میپذیرم، و اگر زشت و ناهنجار بود، رها میکنم! درنگ کردم تا او به خانهاش بازگشت. او را دنبال کردم. وقتی به خانهاش درآمد، من نیز بر او وارد شدم، و داستان ورودم را به مکه برای او بازگفتم، که چگونه مردم مرا از او ترسانیده بودند، و گوشهایم را باپنبه آکنده بودم، و بالاخره بخشی از کلام وی را شنیدم. با او گفتم: آئین خویش را بر من عرضه کن! اسلام را بر من عرضه کرد، و قرآن برایم تلاوت کرد. به خدا، تاآن وقت سخنی نیکوتر و زیباتر از آن نشنیده بودم، و آئینی معتدلتر از آن نمیشناختم. اسلام آوردم و به حقانیت آن حضرت و آئین او شهادت دادم، وبه ایشان گفتم: من درمیان قوم و قبیلهام مقام و منزلتی دارم، نزد آنان بازمیگردم، و آنان را به اسلام دعوت میکنم، از خداوند بخواهید که معجزهای را از طریق من به قوم و قبیلۀ من بنمایاند. آن حضرت نیز دعا کردند.
معجزهای که خدا از طریق وی نمایاند، آن بود که وقتی به قوم و قبیلهاش نزدیک شد، خداوند نوری در چهرهاش قرار داد همانند چراغ! گفت: خداوندا، در جای دیگر غیر از چهرهام! میترسم بگویند: ماه گرفتگی است! آن نور به تازیانهاش منتقل شد. وی پدرش و همسرش را به اسلام دعوت کرد، آن دو نیز اسلام آوردند، امّا قوم و قبیلهاش به سادگی اسلام نیاوردند. با وجود این، وی دست از دعوت و تبلیغ برنداشت تا آنکه پس از جنگ خندق [۲۵۳]به اتفاق هفتاد یا هشتاد خانوار از قوم و قبیلۀ خویش مهاجرت کرد، و در راه اسلام بسیار کوشید و جهاد کرد، و سرانجام در جنگ یمامه به شهادت رسید [۲۵۴].
۵) ضِماد اَزْدی: وی مردی از طایفۀ ازدشنوءه از مردم یمن بود، و کارش آن بود که جن زدگی را درمان میکرد. وارد مکه شد، و از اوباش مکه شنید که میگویند: محمد جن زده شده است! وی گفت: کاش میشد که من نزد این مرد بروم، شاید که خداوند شفای او را به دست من قرار دهد! به دیدار آن حضرت رفت و گفت: ای محمد، من جن زدگی را درمان میکنم! مایلی که تو را هم درمان کنم؟!.
رسول خدا جدر پاسخ این پیشنهاد وی فرمودند:
«إِنَّ الْحَمْد لِلَّهِ، نَحْمَدهُ وَنَسْتَعِینهُ، مَنْ یَهْدِهِ اللَّه فَلَا مُضِلّ لَهُ، وَمَنْ یُضْلِلْ فَلَا هَادِی لَهُ وَأَشْهَد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه وَحْده لَا شَرِیك لَهُ، وَأَشْهَد أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْده وَرَسُوله أَمَّا بَعْد».
ضِماد گفت: این سخنانت را یک بار دیگر برای من تکرار کن! رسول خدا جسه بار کلمات مذکور را تکرارکردند. وی گفت: من سخنان کاهنان را شنیده ام، سخنان جادوگران را نیز شنیده ام، اما، هرگز سخنانی از قبیل این سخنان تو نشنیده ام: این کلمات تو به اعماق دریا رسیده اند! دستت را بیاور تا با تو بر اسلام بیعت کنم! آن حضرت با وی بیعت کردند [۲۵۵].
[۲۵۰] سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۴۲۵-۴۲۷؛ الاستیعاب، ج ۲، ص ۶۷۷؛ اسدالغابه، ج ۲، ص ۳۳۷. [۲۵۱] سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۴۲۷، ۴۲۸؛ مسند احمد، ج ۵، ص ۴۲۷. [۲۵۲] صحیح البخاری، «باب قصة زمزم»، ج ۱، ص ۴۹۹-۵۰۰: نیز: «باب السام ابی ذر»، ج ۱، ص ۵۴۴-۵۴۵. [۲۵۳] بلکه پس از صلح حدیبیه؛ زیرا، وقتی که او به مدینه وارد شد، رسول خدا جدر قلعه خیبر بودند: نکـ: سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۳۸۵. [۲۵۴] همان، ج ۱، ص ۳۸۲-۳۸۵. [۲۵۵] صحیح مسلم، کتاب الجمعة، «باب تخفیف الصلاة والخطبة» ، ح ۴۶ (۸۶۸).