خورشید نبوت ترجمه فارسی الرحیق المختوم

فهرست کتاب

ابوسفیان در محضر پیامبر

ابوسفیان در محضر پیامبر

عبّاس، پس از آنکه مسلمانان در ناحیۀ مرّالظهران منزل کردند، استر سفیدرنگ رسول خدا جرا سوار شد و به جستجو پرداخت، به امید آنکه هیزم‌شکنی یا بیابانگردی را بیابد که به قریش خبر برساند، تا پیش از آنکه پیامبراکرم جوارد مکه شوند، آنان از مکه خارج شوند و از رسول خدا جامان بطلبند. از سوی دیگر، خداوند اخبار مربوط به حرکت و عزیمت پیامبر اکرم جو سپاه اسلام را از قریشیان مکتوم داشته بود، و آنان هراسان و چشم انتظار به سر می‌بردند، و ابوسفیان پیوسته سراسیمه از مکه بیرون می‌آمد تا از اخبار مطلع گردد. در آن اثنا نیز، ابوسفیان و حکیم بن حِزام و بُدیل بن وَرقاء از مکّه بیرون شده بودند، و در جستجوی اخبار بودند.

عبّاس گوید: بخدا، من سوار بر استر رسول خدا جاین سوی و آن سوی می‌رفتم که صدای صحبت ابوسفیان را با بُدیل بن وَرقاء شنیدم که بازمی‌گشتند، و ابوسفیان گفت: تا به امشب این همه آتش و این چنین لشکری ندیده بودم!؟ گوید: بُدَیل می‌گفت: اینان بخدا قبیلۀ خزاعه هستند، که سخت بر جنگ تحریک شده‌‌اند! و ابوسفیان گفت: خُزاعه کم‌تر و کِهتر از آن‌اند که این آتش‌‌‌ها و این لشکریان را داشته باشند!.

عباس گوید: صدایش را بازشناختم. گفتم: ابا حنظله!؟ صدای مرا شناخت و گفت: اَبَاالفضل؟ گفتم: نعم! گفت: چه کار داری، پدر و مادرم به فدایت؟! گفت: این رسول خدا جهستند که با مسلمانان بسوی شما عزیمت کرده‌‌اند. بخدا، فردا وای بحال قریش خواهد بود! گفت: پدر و مادرم به فدایت، چاره چه می‌اندیشی؟! گفتم: بخدا، اگر بر تو دست یابد گردنت را می‌زند! بر پشت این استر سوار شو، تا تو را به نزد رسول خدا جببرم و برای تو از ایشان امان بطلبم! پشت سر من سوار شد و آن دو تن همراهانش بازگشتند.

گوید: وی را با خود بردم. از کنار آتش هریک از مسلمانان می‌گذشتم، می‌گفتند: کیستی؟! و هنگامی که استر رسول خدا جرا می‌دیدند که من بر آن سوارم، می‌گفتند: عموی رسول خدا جسوار بر استر آنحضرت! تا آنکه از کنار آتش عمربن خطاب گذشتیم: گفت: کیستی؟! او به سوی من آمد. وقتی ابوسفیان را بر پشت مرکب من دید، گفت: ابوسفیان! دشمن خدا! سپاس و ستایش خداوندی راکه تو را بدون آنکه عهد و پیمانی در کار باشد در اختیار ما قرار داد! سپس شتابان عازم محضر رسول خدا جشد. من استر را تاختم و سبقت گرفتم، آنگاه خویشتن را از استر به زیر افکندم و بر رسول خدا جوارد شدم. عمر نیز داخل شد و گفت: ای رسول خدا، این ابوسفیان است، به من اجازه بدهید تا گردن او را بزنم؟ گوید: گفتم: ای رسول خدا، من به او پناه داده‌ام! آنگاه نزدیک رسول خدا جنشستم و سر مبارک آنحضرت را درمیان دو دست گرفتم و گفتم: بخدا، امشب هیچ‌کس جز من با وی هم سخن نخواهد شد! و هنگامی که عمر دربارۀ وی بیش از حد پافشاری کرد، گفتم: آرام باش، عمر! بخدا، اگر مردی از بنی‌عدّی بن‌کعب بود چنین نمی‌گفتی! گفت: آرام باش، عبّاس! بخدا که اسلام آوردن تو برای من محبوب‌تر از اسلام آوردن خطّاب بود، اگر اسلام می‌آورد، و هیچ دلیلی نداشت بجر آنکه من دریافتم که اسلام آوردن تو را رسول خدا جبیش از اسلام آوردن خطّاب دوست می‌داشت!؟.

رسول خدا جفرمودند:

«اذهب به یا عباس رحلك، فإذا أصبحت فأتنی به». «او را نزد خودت ببر- ای عباس- و همین که بامداد فرا رسید، او را به نزد من بیاور!».

بامدادان او را به نزد رسول خدا جبردم. وقتی وی را دیدند، گفتند:

«ویحك یا أباسفیان! ألم یأن لك أن تعلم أن لااله الاالله؟!». «وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که خدایی جز خدای یکتا نیست؟!».

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه‌قدر بردبار و کریم و خویشاوند و دوست هستید! گمان می‌کنم که اگر غیر از خدای یکتا خدایی جز او بود تاکنون گِرِهی از کار من گشوده بود!؟

رسول خدا جگفتند:

«ویحك یا أباسفیان! ألم یأن لك أن تعلم أنی رسول الله؟!». «وای بر تو ای اباسفیان! هنوز وقت آن نرسیده است که دریابی که من رسول خدا هستم؟!».

گفت: پدر و مادرم به فدای شما باد، چه قدر بُردبار و کریم و خویشاوند دوست هستید! در این مورد که گفتید، هنوز هم در اندرون من چیزهایی باقیست! عباس گفت: وای بر تو، مسلمان شو، و شهادت بده که جز خدای یکتا خدایی نیست، و محمد رسول خدا است، پیش از آنکه گردنت رابزنند!؟ ابوسفیان نیز اسلام آورد، و شهادتین بر زبان جاری کرد.

عباس گفت: ای رسول خدا، ابوسفیان مردی است که دوست دارد به چیزی فخر و مباهات کند، برای او امتیازی قائل شوید! گفتند:

«نَعَمْ مَنْ دَخَلَ دَارَ أَبِی سُفْیَانَ فَهُوَ آمِنٌ، وَمَنْ أَغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ، وَمَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامِ فَهُوَ آمِنٌ».«باشد. هرکس به خانه ابوسفیان وارد شود، در امان است، و هرکس که در بر روی خویش ببندد، در امان است، و هرکس به مسجدالحرام وارد شود، در امان است!».