نقشۀ شمارۀ ۲: نقشۀ جنگ بدر
وقتی قریشیان در وادی بدر استقرار یافتند، عُمیربن وهب جمحی را فرستادند تا میزان توانمندی لشکر مدینه را برآورد کند. عمیر سوار بر اسب پیرامون اردوگاه لشکر مدینه دوری زد و به سوی آنان بازگشت و گفت: سیصدتن، اندکی بیش یا اندکی کم! اما، به من فرصتی بدهید تا بنگرم نیروهای احتیاطی و امدادی نیز دارند یا نه؟ آنگاه در سرتاسر وادی بدر اسب تاخت و هیچ چیز نیافت و نزد آنان بازگشت و گفت: چیزی نیافتم، اما دیدم که- ای جماعت قریش- کارزاری مرگبار در انتظار شماست! شترهای آبکش یثرب مرگ زهرآگین بار زدهاند! اینان مردمی هستند که هیچ دفاع و پشتیبانی بجز شمشیرهایشان ندارند. بخدا، نمیبینم که هریک از مردان رزمندۀ این جماعت کشته شود مگر آنکه یکتن از شما را کشته باشد! و اگر به این تعداد، از مردان شما بکشند دیگر زندگی پس از آنان چه فایده خواهد داشت؟! خود ببینید چه باید کرد!!
همزمان، بار دیگر، گروهی از مکیان بر علیه ابوجهل- که مصمم بر کارزار بود- قیام کردند و لشکریان را به بازگشت بسوی مکه بدون کارزار فرا میخواندند. حکیم بن حزام درمیان لشکریان شروع به فعالیت کرد. نزد عتبه بن ربیعه آمد وگفت: ای اباولید، شما بزرگ قریش و سید و سالار قریش هستید، همه از شما فرمان میبرند، میخواهید اقدام نیکی بکنید که تا پایان روزگار به نام شما بازگو شود؟! گفت: آن چیست، ای حکیم؟ گفت: مردم را بازگردانید، و دیۀ همپیمانان خودتان عمروبن حضرمی را- که در سریۀ نخله به قتل رسیده بود- به گردن بگیرید؟! عتبه گفت: چنین کنم! تو نیز وکیل من در این امر هستی! او همپیمان من بوده است، و من عهدهدار خونبهای او و خسارتهای مالی او هستم! آنگاه عتبه به حکیم بن حزام گفت: اینک، نزد ابن حنظلیه- یعنی ابوجهل، حنظلیه نام مادر او بود- برو، از هیچکس واهمه ندارم که میان لشکر دودستگی بیافکند، مگر او!.
آنگاه عتبه بن ربیعه خطابهای ایراد کرد و گفت: ای جماعت قریش، شما بخدا از رویاروی شدن با محمد و یارانش طرفی نخواهید بست. بخدا، اگر با او از در جنگ درآیید، برای همیشه باید چشمتان در چشمان کسانی بیفتد که پسرعمو یا پسردایی یا مردی از خاندان شما را کشتهاند! بازگردید، و کار محمد را به دیگر طوایف و قبایل عرب واگذارید، اگر با او درافتادند، این همان است که شما میخواهید، و اگر جز این شد، خواهد دید که شما قصد تعرض به او نداشتهاید!.
حکیم بن حزام به نزد ابوجهل رفت. ابوجهل داشت زرهاش را روبراه میکرد. به او گفت: ای اباالحکم، عتبه مرا فرستاده است که چنین و چنان به تو بگویم! ابوجهل گفت: بخدا، وقتی محمد و یارانش را دیده زهره تَرَک شده است! هرگز! بخدا، باز نمیگردیم تا خداوند میان ماو محمد داوری کند! عتبه هم تقصیری ندارد، میبیند که محمد و یارانش مردمی گوشت شتر خورند! پسر او هم در اختیار آنان است (ابوحذیفه پسر عتبه مدتی پیش اسلام آورده و مهاجرت کرده بود)، بر جان وی از شما ترسیده است!.
سخن ابوجهل را به گوش عتبه رسانیدند. عتبه گفت: خودش بخدا زهرهترک شده است! به این مردک گوزو نشان خواهم داد که چه کسی زهره ترک شده است، من یا او؟!.
ابوجهل، از بیم آنکه مبادا این جناح مخالف قوت بگیرد، بیدرنگ پس از این گفتگو، نزد عامربن حضرمی- برادر عمرو بن حضرمی که در سریۀ عبدالله بن جحش به قتل رسیده بود- فرستاد و گفت: این همپیمان شما- عتبه- میخواهد این جماعت را بازگرداند! اینک قاتلان برادرت برابر چشمان تو اند. بپاخیز و عهد و پیمانت را دریاب، و انتقام کشتن برادرت را بگیر! عامر از جای خود برخاست و نشیمن خود را برهنه ساخت و فریاد زد: واعَمراه! و اعَمراه! قریشیان به جوش و خروش آمدند، و به هم پیوستند، و با یکدیگر برای شرارتی که از پیش بر آن بودند، تجدید عهد کردند، و پیشنهاد و فراخوان عتبه درنظر ایشان نادرست جلوه کرد، و به این ترتیب، پرخاشجویی بر خردورزی چیره گردید، و این مخالفتهایی که پیش آمده بود بیاثر ماند.