از سرگیری تحریکات یهود
صلح و صفا و امنیت به منطقه بازگشت، و به دنبال جنگها و لشکرکشیهایی که مدت یکسال تمام به طول انجامیده بود، شبه جزیرۀ عربستان آرام گرفت. اما یهودیان که در این مدت انواع خواری و خفّت و ذلّت را به کیفر حیلهگریها و خیانتهایشان و توطئه چینیها و نقشهکشیهایشان، کشیده بودند، از بیراهه روی بازنیامدند، و تن به تسلیم و اطاعت ندادند و از مصیبتهای پیاپی که در نتیجۀ نیرنگها و پشت هم اندازیهایشان دیده بودند، عبرت نگرفتند. پس از آنکه یهودیان نفی بلد شدند و به قلعۀ خیبر پناهنده شدند، چشم خوابانیده بودند تا ببینند در راستای گیرودارهای میان مسلمانان و بتپرستان چه برسر مسلمین میآید. وقتی که گردش ایام را به سود مسلمانان دیدند، و گردش روزگار به گسترش نفوذ و افزایش سلطه و قدرت مسلمانان انجامید، یهودیان آن چنان آتش گرفتند که آن سرش ناپیدا بود.
یهودیان از نو برعلیه مسلمانان دست به توطئه زدند، و تدارک عِدّه و عُدّه را آغاز کردند، تا این بار، چنان ضربتی بر پیکر مسلمانان فرود آورند که مرگ حتمی اسلام و مسلمین را به دنبال داشته باشد، و مسلمانان دیگر نتوانند پس از آن جان بگیرند، اما، از آنجا که در وجود خویش جرأت و جسارت لازم را برای نبرد مستقیم با مسلمانان نمییافتند، برای رسیدن به منظور و مقصودشان نقشهای هولناک کشیدند.
نقشه شماره ۴: نقشۀ محل سکونت طوایف و قبایل عرب در عصر پیامبر
بیست تن از سران یهود و بزرگان بنینضیر به سوی قریشیان رهسپار شدند، و وارد مکه شدند، و به تحریک و تشویق آنان بر جنگیدن با رسول خدا جو وعد و وعید دادن به آنان در این ارتباط آغاز کردند، و به قریشیان قول دادند که آنان را یاری کنند، و پشتیبان آنان باشند. قریشیان نیز، که میدیدند چنین کاری رسوایی اخیرشان را جبران میکند، و ادعای بیاساس پیشین آنان را در خطّ و نشان کشیدن برای کارزار در سالگرد جنگ اُحُد میتواند به نحوی عملی سازد، پیشنهادات یهودیان را دربست پذیرا شدند.
هیأت اعزامی یهود، از نزد قریشیان به نزد قبیلۀ غَطَفان رفتند، و همان پیشنهادهایی را که به سران قریش داده بودند، به آنان نیز ارائه کردند. ایشان نیز پذیرفتند. به همین ترتیب، این هیأت جنگافروز یهودی درمیان قبایل عرب از این سوی به آن سوی رفتند، و بسیاری از طوایف و قبایل عرب دعوت آنان را لبیک گفتند. به این ترتیب، سیاستمداران و رهبران یهود موفق شدند احزاب و دستهجات مختلفی را که همه کفر پیشه بودند بر علیه پیامبر اسلام و مسلمانان برانگیزند.
به دنبال این تحریکات سازمان یافتۀ یهود، از سمت چپ، قریش و کنانه و همپیمانانشان از اهل تهامه به رهبری ابوسفیان با چهارهزار نفر به راه افتادند. در محل مرّالظّهران، بنی سُلَیم نیز به آنان پیوستند. از سمت مشرق طوایف مختلف قبیلۀ غَطَفان: بنی فَزاره به فرماندهی عُیینه بن حِصن، بنی مُرّه به فرماندهی حارث بن عوف، بنی اشجع به فرماندهی مسعَر بن رُحَیله به راه افتادند. بنیاسد و دیگر طوایف عرب نیز از هر سوی رهسپار مدینه شدند. این احزاب متعدد، که هریک از یک سوی راهی شده بودند، همه باهم قرار گذاشته بودند که در اطراف مدینه به یکدیگر بپیوندند.
چند روزی نگذشت که لشکری بیشمار، بالغ بر ده هزار مرد جنگی گرداگرد مدینه فراهم آمد که شاید آمار جنگجویان این لشکر بر تمامی ساکنان مدینه، اعمّ از مردان و زنان و کودکان و جوانان و پیران، زیادتی میکرد.
اگر این احزاب متشکل و سازمان یافته و این لشکریان کارآزموده و آراسته میتوانستند خود را به طور ناگهانی به پشت باروهای مدینه برسانند، آن چنان خطر بزرگی کیان مسلمانان را تهدید میکرد که قابل قیاس نبود، و چه بسا، به ریشهکن شدن اسلام و سر به نیست شدن مسلمین میانجامید. اما، رهبری مدینه رهبری بیدار و آگاهی بود که پیوسته نبض منطقه را در دست داشت، و اوضاع و احوال را به دقت میسنجید و سیر حوادث را دنبال میکرد، چنانکه به محض آغاز نخستین جنبوجوشها و حرکتهای این دستهجات از مواضع خودشان، نیروهای اطلاعاتی مدینه رهبری را از حملۀ نزدیک این لشکریان بیکران آگاه ساختند.
رسول خدا جنیز بیدرنگ یک شورای عالی مشورتی تشکیل دادند، و موضوع دفاع از کیان مدینه را دستور کار آن قرار دادند، و پس از گفتگوهایی که فیمابین رهبران و اعضای آن شورا به عمل آمد، همگی بر این اتفاق نظر پیدا کردند که رأی صحابی ارجمند، سلمان فارسیسرا به مرحلۀ اجرا درآوردند.
سلمان گفت: ای رسول خدا، ما در سرزمین فارس، هرگاه در محاصرۀ دشمن قرار میگرفتیم، در اطراف شهرمان خندق میکندند! این نقشهای حکیمانه بود که عرب نژادان پیش از آن با آن آشنا نبودند .
رسول خدا جبدون فوت وقت به اجرای این نقشه پرداختند. هر ده تن از مردان مسلمان را گماشتند تا چهل ذراع از خندق را حفر کنند. مسلمانان با جدّیت و نشاط به کندن خندق مشغول شدند. رسول خدا جنیز ضمن تشویق آنان در کندن خندق با ایشان تشریک مساعی میفرمودند.
*در صحیح بخاری به روایت از سهل بن سعد چنین آمده است که میگفت: ما همراه رسول خدا جدر خندق بودیم. آنان میکندند، و ما خاک آن را بر روی شانه جابهجا میکردیم، و حضرت رسول اکرم جدر مقام دعا و نیایش میفرمودند:
«اللَّهُمَّ لاَ عَیْشَ إِلاَّ عَیْشَ الآخِرَهْ فَاغْفِرْ لِلْمُهَاجِرِینَ وَالأَنْصَارِ». «خداوندا جز زندگی آخرت، زندگی دیگری در کار نیست، حال که چنین است، تو خود مهاجران و انصار را مشمول غفران و آمرزش خویش قرار ده» [۵۰۲].
* از اَنَس روایت کردهاند که میگفت: بامداد روزی از روزهای حفر خندق، رسول خدا جبه محل خندق آمدند، دیدند مهاجر و انصار در آن صبح سرد مشغول کندن خندقاند، زیرا، آنان بردگانی را در اختیار نداشتند که سهم واگذار شده به آنان را برایشان حفر کند. وقتی آن حضرت خستگی و گرسنگی مهاجر و انصار را مشاهده فرمودند، گفتند:
فاغفر للانصار والـمهاجرة
اللهم
[۵۰۳]ان العیش عیش الآخرة
مهاجر و انصار نیز در پاسخ آنحضرت گفتند:
على الجهاد ما بقینا اَبَدا
نحن الذین بایعوا محمدا
«ما آن کسانی هستیم که با محمد بر جهاد بیعت کردهایم، تا آن زمان که زنده باشیم، تا ابد!» [۵۰۴].
* نیز، در صحیح بخاری آمده است که براءبن عازب میگفت: دیدم که رسول خدا جآنقدر خاک خندق را جابهجا کرده بودند که دیگر نمیتوانستیم پوست شکم ایشان را ببینیم، با وجود آنکه شکم ایشان پرموی بود. در آن هنگام، شنیدم که با اشعار ابنرواحه، ضمن جابهجا کردن خاکها، رجز میخوانند و میگویند:
ولا تصدّقنا ولا صلینا
لاهم
[۵۰۵]لولا انت ما اهتدینا
وثبت الاقدام ان لاقینا
فانزلن سکینة علینا
وان ارادو فتنه ابینا
ان الاولی رغبوا علینا
گوید: آن حضرت وقتی به مصراع آخر این اشعار میرسیدند، صدایشان را بلند میکردند. بیت آخر، در روایت دیگر به این صورت آمده است:
وان ارادوا فتنة ابینا
[۵۰۶]
ان الاولی قد بغوا علینا
«خداوندا، اگر تو نبودی ما راه نمییافتیم، و نه صدقه میدادیم، و نه نماز میگزاردیم!.
تو نیز بر ما آرامشی نازل فرما، و اگر با دشمن روبرو شدیم ما را ثابت قدم گردان! این جماعت همه را بر علیه ما تحریک کردهاند (بر ما جفا روا داشتهاند)، اما اگر قصد فریفتن ما را داشته باشند، ابا خواهیم کرد!».
مسلمانان با چنین شور و نشاط زایدالوصفی کار میکردند، در حالی که از شدت گرسنگی جگرشان از هم میپاشید.
* اَنَس گوید: برای اهل خندق یک مشت جو میآوردند، و با روغنی که از بس مانده بود رنگ و مزهاش تغییر یافته بود، آن مقدار اندک جو را عمل میآوردند، و در دسترس آن جماعت مینهادند. آن جماعت نیز همه گرسنه بودند، وگرنه این خوراک گلویشان را میسوزانید، و بوی ناخوشایندی داشت [۵۰۷].
* ابوطلحه گوید: نزد رسول خدا جرفتیم تا از گرسنگی به ایشان شکایت کنیم. ما پیراهنمان را بالا زدیم تا آن حضرت بنگرند که هریک از ما تخته سنگی را بر شکم بستهایم، آنحضرت پیراهنشان را بالا زدند و دیدم دو تخته سنگ بر شکمشان بستهاند! [۵۰۸].
به مناسبت همین گرسنگی تاریخی اصحاب رسول خدا ج، در اثنای حفر خندق معجزاتی از آن حضرت آشکار گردید.
* جابربن عبدالله مشاهده کرد که نبیاکرم جسخت گرسنهاند. گوسفندی را که داشت ذبح کرد. همسرش نیز یک ساع جو که داشت آسیا کرد. آنگاه از رسول خدا جمحرمانه درخواست کرد که با چند تن از اصحابشان به مهمانی بیایند. نبیاکرم جبه اتفاق همگی اهل خندق که یکهزار تن بودند به مهمانی جابر رفتند. آن یکهزار تن همگی از آن غذا خوردند و سیر شدند، و همچنان قطعات گوشت بود که لای نان گذاشته میشد، و خمیرها بود که نان میشد! [۵۰۹].
* خواهر نعمان بنبشیر مشتی خرما به خندق آورده بود تا پدر و داییاش بخورند و از آن چند روزی تغذیه کنند. از برابر رسول خدا جکه میگذشت، آن حضرت خرماها را از او گرفتند، و روی پارچهای پهن کردند، و همگی اهل خندق را فراخواندند. هرچه از آن خرما میخوردند، بر مقدارش افزوده میشد، تا آنکه همگی اهل خندق از آن خرما خوردند و رفتند، و همچنان از اطراف آن پارچهای که پهن کرده بودند خرما میریخت! [۵۱۰].
* از این دو معجزه بزرگتر، بخاری از جابر نقل کرده است که وی گفت: ما در روز خندق مشغول حفاری بودیم. به صخرۀ سنگی سخت برخورد کردیم. اصحاب به نزد رسولاکرم جآمدند و گفتند: یک صخرۀ سنگی بسیار سخت مانع کار ما شده است! پیامبر اکرم جفرمودند: «اَنَا نازِل»«الان من میآیم پایین!» آنگاه تبر را به دست گرفتند، و بر آن صخره آن چنان ضربتی وارد کردند که آن صخره به یک تپّه ماسه تبدیل شد که خود به خود سرازیر میشد! [۵۱۱].
* براء گوید: در روز حفر خندق در قسمتی از خندق به صخره سنگی عظیم برخورد کردیم که تبر بر آن کارگر نبود. شکایت به نزد رسول خدا جبردیم. ایشان آمدند و تبر به دست گرفتند، و گفتند: بسمالله! و یک ضربت بر آن زدند و گفتند:
«اللَّهُ أَكْبَرُ أُعْطِیتُ مَفَاتِیحَ الشَّامِ! وَاللَّهِ إِنِّی لأَنْظُرُ إِلَى قُصُورِهَا الْحُمْرِ السّٰاعَة». «الله اکبر! خدا بزرگ است! کلیدهای شام را به من عطا کردند! به خدا، من دارم کاخهای قرمز رنگ آن را همین الان میبینم!».
آنگاه، ضربت دوم را زدند و قطعۀ دیگری از آن صخره را جدا کردند و گفتند:
«اللَّهُ أَكْبَرُ! أُعْطِیتُ فَارِسَ! وَاللَّهِ إِنِّى لأُبْصِرُ قَصْرَ الْمَدائِنَ الأَبْیَضَ الآن». «الله اکبر! خدا بزرگ است! فارس را نیز به من عطا کردند! به خدا، من همین الآن دارم کاخ سفید مدائن را میبینم!».
آنگاه گفتند:
«اللَّهُ أَكْبَرُ! أُعْطِیتُ مَفَاتِیحَ الْیَمَنِ! وَاللَّهِ إِنِّى لأُبْصِرُ أَبْوَابَ صَنْعَاءَ مِنْ مَكَانِى؟». «الله اکبر! خدا بزرگ است! کلیدهای یمن را به من عطا کردند! به خدا از همین جا که ایستادهام، دروازههای صنعا را میبینم!» [۵۱۲].
* ابن اسحاق قریب به همین مضمون را از سلمان فارسیسنقل کرده است [۵۱۳].
مدینه را از هر سوی، تپههای سنگی و کوهها و نخلستانها دربرگرفته بود، مگر از سمت شمال، و نبیاکرم جمیدانستند که حملۀ این لشکر بیحد و حصر و یورش بردن آن به مدینه جز از سمت شمال امکانپذیر نیست. از این رو، خندق را در همین سمت مدینه حفر کرده بودند.
مسلمانان به کار حفر خندق ادامه دادند. تمام طول روز را به حفاری مشغول بودند، و شب هنگام به نزد خانوادههایشان بازمیگشتند، تا آنکه خندق مطابق نقشۀ موردنظر به طور کامل حفاری شد، و هنوز لشکر بیکران بتپرستان به دیوارهای مدینه نزدیک نشده بودند [۵۱۴].
لشکر قریش با جمعیتی بالغ بر چهار هزار نفر از راه رسید، و در محلّ رُومَه واقع درمیان جرف و زغابه که آبهای سیل در آنجا جمع میشد بارانداخت. طوایف غطفان و همراهانشان از اهل نجد نیز با جمعیتی بالغ بر شش هزار نفر رسیدند، و در محل ذنب نقمی در کنار احد اطراق کردند.
﴿ وَلَمَّا رَءَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ قَالُواْ هَٰذَا مَا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَصَدَقَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥۚ وَمَا زَادَهُمۡ إِلَّآ إِيمَٰنٗا وَتَسۡلِيمٗا٢٢ ﴾[الأحزاب: ۲۲].
«خداباوران، وقتی که فرا رسیدن احزاب را مشاهده کردند، گفتند: این همان است که خدا و رسول خدا به ما نوید آن را داده بودند، و خدا و رسول خدا چه راستگویند! و جز بر ایمان و تسلیم ایشان نیافزود».
برعکس، منافقان و افراد سست ایمان دلهایشان به لرزه درآمد و تحتتأثیر مشاهده آن لشکر انبوه قرار گرفتند.
﴿ وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا١٢ ﴾[الأحزاب: ۱۲].
«و آن هنگام که منافقان و کسانی که بیمار دل بودند، میگفتند: خدا و رسول خدا هیچگاه جز از راه فریب به ما وعده و وعید ندادهاند؟!».
رسول خدا جنیز با سه هزار تن از رزمندگان مسلمان در برابر لشکریان دشمن اردو زدند، و پشت لشکر را به کوه سلع دادند، و کنار آن کوه پناه گرفتند، و خندق درمیان لشکر اسلام و لشکر کفار قرار گرفت، و شعار مسلمانان «حم، لاینصرون» بود، یعنی حا، میم، پیروز نخواهند شد!.
حضرت رسول اکرم جدر این غزوه، ابنامّ مکتوم را جانشین خود ساختند، و فرمان دادند تا زنان و کودکان را در قلعهها جای دهند.
مشرکان، همین که اراده کردند تا به مسلمانان یورش برند، و به مدینه وارد شوند، خندقی بزرگ را میان خودشان و مدینه حائل یافتند. ناگزیر دست به محاصرۀ مسلمانان زدند، در حالیکه به هنگام خروج از اماکنشان برای چنین موقعیتی تهیه و تدارک ندیده بودند، زیرا، چنانکه گفتهاند این نقشه عبارت از یک حیلۀ جنگی بود که عربنژادان با آن آشنا نبودند، و اصلاً چنین چیزی را در محاسبات و برآوردهایشان نگنجانیده بودند.
مشرکان عرب خشمگنانه پیرامون خندق دور میزدند و در جستجوی یک نقطۀ آسیبپذیر بودند تا از آن نقطه راه ورودی برای خود به مدینه باز کنند. مسلمانان نیز پیوسته بر سر دستههای اکتشافی دشمن تیر میباریدند و نمیگذاشتند که آنان به خندق نزدیک شوند، دیگر چه رسد به اینکه بخواهند از آن بگذرند، یا قسمتی از آن را با خاک پر کنند، و جادهای برای عبور از خندق به سوی مدینه بسازند.
برخی از سوارکاران قریش چندان خوشایندشان نبود که پیرامون خندق، بیهوده، در انتظار نتایج محاصره بایستند و وقت بگذرانند، و چنین چیزی با ویژگیهای نژادی آنان سازگاری نداشت. این بود که جماعتی از آنان، از جمله عمروبن عبدود، عکرمه بنابی جهل، ضِرار بن خطاب و دیگران پیشتر آمدند و جای تنگتری از خندق را نشان کردند، و از آنجا داخل شدند، و اسبانشان را به آن سوی خندق جولان دادند و در محل سبخه در فاصله خندق و کوه سَلع در برابر لشکر مسلمانان قرار گرفتند. علیبنابیطالب نیز با چند تن از رزمندگان مسلمان جلو آمدند و آن شکافی را که اسبانشان را از آن عبور داده بودند بر آنان بستند. عمروبن عبدوّد مبارز طلبید. علیبن ابی طالب نیز داوطلب نبرد با او گردید. همین که با او رویاروی شد، با او سخنی گفت که به غیرتش برخورد، زیرا، وی از دلاوران و قهرمانان بنام عرب بود. خود را از اسب به زیرافکند و اسبش را پی کردو ضربتی بر صورت علی وارد آورد. علی نیز جلوتر آمد و به رزم تن به تن و زورآزمایی با یکدیگر پرداختند، تا آنکه علیساو را به قتل رسانید. دیگر همراهان عمروبن عبدود نیز متواری شدند، و به سوی خندق بازگشتند و گریختند. آنان به قدری ترسیده بودند که عکرمه در حال دور شدن از عمروبن عبدود نیزهاش را بر جای نهاده بود.
مشرکان در بعضی از روزهای محاصره بسیار کوشیدند تا به خندق وارد شوند و از آن بگذرند، یا جادهای در نقطهای از آن تعبیه کنند تا بتوانند لشکریان را از آن جاده به سمت مدینه گسیل دارند، اما، مسلمانان مقابله و دفاعی ماهرانه و شکوهمند از خود نشان دادند، و آنان را به رگبار تیرهای خودشان بستند، و با آنان پیکار سختی کردند، تا مشرکان در این تکاپو شکست خوردند.
به خاطر اشتغال به این دفاع سخت و جانانه، برخی از نمازهای یومیه از رسول خدا جو مسلمانان قضا شد.
* در صحیحین از جابر روایت شده است که گفت: عمربن خطاب در یکی از روزهای جنگ خندق از راه رسید، و در حالی که به کفار قریش دشنام میداد، گفت: ای رسول خدا، من هنوز نماز نخواندهام و خورشید دارد غروب میکند! پیامبر اکرم جنیز گفتند: من هم به خدا نماز نخواندهام! همراه آن حضرت به محل بُطحان رفتیم، و ایشان در آنجا وضوی نماز گرفتند، ما نیز برای نماز وضو ساختیم، و هنگامی که پیامبراکرم جنماز عصر را میخواندند، آفتاب غروب کرده بود. سپس، نماز مغرب را نیز به جای آوردند [۵۱۵].
حضرت رسول اکرم جبه خاطر از دست رفتن این نمازشان بسیار ناراحت شدند، تا آنجا که مشرکان را نفرین کردند.
* در صحیح بخاری از علی از نبیاکرم جنقل شده است که در روز خندق گفتند: خداوند خانههای ایشان و گورهای ایشان را بر سر آنان آکنده از آتش گرداند، همچنانکه ما را از گزاردن نماز وُسطی (نماز عصر) بازداشتند تا خورشید غروب کرد! [۵۱۶]
نقشۀ شمارۀ ۵ : نقشۀ جنگ احزاب (خندق)
* در مُسند احمد و شافعی آمده است که مشرکان باعث شدند تا نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشای رسول خدا ج، همه قضا شد، و آن حضرت هر چهار نماز را یکجا گزاردند.
نَوَوی گفته است: شیوۀ جمع بین این روایات آن است که بگوییم جنگ خندق چند روز به طول انجامید، بنابراین، مضمون یک روایت در یک روز، و مضمون آن روایت دیگر در روز دیگر اتفاق افتاده است [۵۱۷].
از اینجا میتوان دریافت که تکاپوی مشرکان برای یافتن راه عبور و کوشش پیکر مسلمانان برای جلوگیری از عبور آنان، روزها ادامه یافته است، اما به علت آنکه خندق فیمابین دو لشکر فاصله انداخته بود، کارزاری مستقیم یا جنگی خونین فیمابین مشرکان و مسلمانان روی نداد، و به تیراندازی و گیرودارهای تن به تن بسنده گردید.
البته، در کشاکش همین تیراندازیها و پیکارهای موردی نیز، چند تن انگشت شمار از دو لشکر کشته شدند: شش تن از مسلمانان، و ده تن از مشرکان، که از میان این چند تن نیز، تنها یک دو تن از آنان با شمشیر به قتل رسیده بود.
درگیر و دار این تیراندازیها، رگ اَکحَلِ [۵۱۸]سعدبن معاذ تیر خورد، مردی از قبیله قریش به او تیر زده بود، به نام حبّان بنعرقه، سعد دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، تو میدانی که نزد من هیچ نبرد و جهادی محبوبتر از آن نیست که با آن کسان که رسول تو را تکذیب کردند واز وطنش آواره ساختند بجنگم! خداوندا، من گمان میکردم که جنگ میان ما و قریشیان را پایان دادهای، حال اگر همچنان جنگ و نبرد ما با قریشیان برقرار است، مرا در برابر آنان نگاهدار تا در راه تو با آنان جهاد کنم، اما اگر جنگ ما را با قریشیان پایان دادهای، این زخم مرا بترکان و مرگ مرا به واسطۀ همین زخم قرار ده! [۵۱۹]و در پایان دعایش افزود: و مرا ممیران تا چشمانم به شکست و تسلیم بنیقریظه نیز روشن گردد! [۵۲۰].
در همان اثنا که مسلمانان با این گرفتاریها در صحنه نبرد رویاروی بودند، مارهای سمی خطرناک دسیسه و توطئه نیز در لانههایش میخزیدند، و قصد آن داشتند که زهر خود را به پیکر مسلمین وارد سازند. بزرگ تبهکاران بنینضیر، حییبناخطب به منطقۀ سکونت بنیقریظه شتافت و به سراغ کعب بناسد قُرظی رفت. وی سرور و پیشوای بنیقریظه و نمایندۀ عهد و پیمان آنان با رسول خدا جبود، و با آن حضرت پیمان بسته بود که هرگاه جنگی برای ایشان روی دهد، از ایشان پشتیبانی کند، چنانکه گذشت. حییبن اخطب بر در خانۀ کعب رفت و دقّالباب کرد، اما، کعب در خانهاش را بر روی وی بست. حیی پیوسته اصرار ورزید و با او صحبت کرد، تا بالاخره در خانهاش را به روی وی گشود. حیی گفت: من- ای کعب- برای تو عزت جاویدان را همراه با یک دریای بیکران آوردهام! قریشیان همگی را با فرماندهان و سروران ایشان همراه آوردهام و در ذَنَب نَقمی در کنار احمد جای دادهام، و اینها همه با من عهد و پیمان بستهاند که تا ریشۀ محمد و اطرافیانش را از جای برنکنند، از این منطقه بیرون نروند!.
کعب در پاسخ وی گفت: به خدا، تو ذلت همیشۀ روزگار را همراه با ابری بیباران که آبش از دست رفته است، برای من آوردهای؟! ابری که فقط رعد و برق دارد، و آبی در آن نیست که ببارد؟! وای بر حال تو، ای حیی! مرا به وضع و حال خودم واگذار! که من از محمد جز صدق و وفا چیز دیگری سراغ ندارم!.
حییبناخطب، چنانکه گویی اُشتری چموش را میخواهد رام گرداند، آنقدر بر او پیچید تا کعب به او این امتیاز را داد و به او گفت: من با تو عهد و پیمان میبندم که هرگاه قریشیان و طوایف غطفان بازگشتند و نتوانستند به محمد آسیبی برسانند، من نیز با تو در قلعهات همراه خواهم گردید، تا هر آنچه بر سر تو میآید بر سر من نیز بیاید! و با این ترتیب، کعب بن اسد پیمانش را شکست، و خود را از قید و بند عهد و پیمانی که با مسلمانان بسته بود بیرون آورد، و با مشرکان در جنگ با مسلمانان همداستان گردید [۵۲۱].
در مقام عمل نیز، یهودیان بنیقریظه وارد عملیات جنگی شدند.
* ابن اسحاق گوید: صفیه دختر عبدالمطلب در حصن فارع، دژ حسّان بنثابت بود. در آن قلعه زنان و کودکان تحت سرپرستی حسّان بودند. صفیه گوید: مردی از یهودیان بر ما گذشت، و به گشت زدن پیرامون قلعه پرداخت. در آن اوان، بنیقریظه دیگر وارد جنگ شده بودند، و عهد و پیمان خودشان را با رسول خدا جشکسته بودند، و میان ما و آنان کسی نبود که از ما دفاع کند. رسول خدا جو مسلمانان نیز سخت با دشمن درگیر بودند، و اگر کسی به سراغ ما میآمد، نمیتوانستند دست از دشمن بدارند و به حمایت از ما بشتابند. گوید: گفتم: ای حسان، این مرد یهودی، چنانکه مشاهده میکنی، پیرامون قلعۀ ما گشت میزند، و من به خدا ایمن نیستم از اینکه وی این وضعیت آسیبپذیر ما را به یهودیان پشت سر ما خبر ندهد، رسول خدا جنیز با اصحابشان درگیر جنگ با دشمناند و نمیتوانند به داد ما برسند، بر سر او فرود آی و او را به قتل برسان! حسّان گفت: به خدا، تو میدانی که از من چنین کاری برنمیآید؟! صفیه گوید: کمربند خود را محکم کردم و عمودی آهنین به دست گرفتم، و از قلعه فرود آمدم و آهنگ آن مرد یهودی کردم، و با آن عمود بر فرق وی زدم و او را به قتل رسانیدم. آنگاه به قلعه بازگشتم و گفتم: ای حسّان، از قلعه فرود آی و جامه و اسلحه و لوازمش را برگیر، مرد بودن وی مانع آن گردید که من وسایل و لوازمش را از او بازگیرم! حسّان گفت: مرا نیز به وسایل و لوازم و اسلحهاش نیازی نیست! [۵۲۲].
این کار ارزشمند عمۀ رسول خدا جدر راستای مصونیت و محفوظ ماندن زنان و کودکان مسلمانان تأثیری شگرف برجای نهاد، آنچنانکه گویی یهودیان گمان کردند که این دژها و قلعهها تحت حمایت رزمندگان لشکر اسلاماند، در حالیکه به طور کامل خالی از مردان و رزمندگان بودند. این بود که بار دیگر جرأت تکرار چنین عملی را پیدا نکردند، و برای آنکه یک دلیل عملی درجهت پیوستن به صفوف جنگجویان بتپرست داشته باشند، از لحاظ تدارکات و پشتیبانی کمک رسانیدن به آنان را آغاز کردند، چنانکه مسلمانان از همین کمکرسانیهای آنان به مشرکان بیست شتر را مصادره کردند.
خبر به رسول اکرم جو مسلمانان رسید. دست به تحقیقات محلی زدند تا موضع بنی قریظه برای آن حضرت مکشوف گردد، و آن چنان که باید و شاید از نظر نظامی و رزمی با آنان رویاروی شوند. برای این منظور، نبیاکرم جسعدین، سعدبن معاذ و سعدبن عباده، و عبدالله بنرواحه، و خوّات بن جبیر را مأمور تحقیقات گردانیدند و به آنان فرمودند: بروید، ببینید، آیا اخباری که دربارۀ این جماعت به ما رسیده است حقیقت دارد یا نه؟ اگر حقیقت داشت، به نحوی رمزی که من دریابم، مطلب را به من برسانید، و با اشاعۀ مطلب بازوان مردم را سست نکنید، اما اگر همچنان نسبت به ما وفادار بودند، آشکارا درمیان مردم اعلام کنید!.
مأموران تحقیق، همین که به یهودیان بنیقریظه نزدیک شدند، دریافتند که آنان در بدترین وضعیت قرار دارند، زیرا، بنیقریظه آشکارا نسبت به آنان ابراز دشمنی کردند، و دهان به دشنام دادن و ناسزا گفتن به ایشان گشودند، و به رسول خدا جاهانت کردند، و گفتند: رسول خدا دیگر کیست؟ هیچ عهد و پیمانی میان ما و محمد نیست! از نزد آنان بازگشتند. وقتی بر رسول خدا جوارد شدند، به صورت رمزی خطاب به آن حضرت گفتند: عَضَل و قاره! یعنی: اینان همانند دو طایفۀ عضل و قاره که به اصحاب رجیع نیرنگ زدند، با ما بر سر حیله و نیرنگاند!.
به رغم کوششی که سعدین و همراهانشان درجهت مخفی نگاهداشتن حقیقت به خرج دادند، لشکریان اسلام به فراست، حقیقت امر را دریافتند، و خطری وحشتآفرین را در برابر خویش مجسم دیدند.
مسلمانان در موقعیتی بس دشوار قرار گرفته بودند. میان سپاه مسلمانان و بنیقریظه هیچچیز و هیچکس حائل نبود که بتواند مانع ضربت زدن بنیقریظه به مسلمین از پشت سر باشد. روبهروی مسلمانان نیز لشکری بیحدّ و حصر پیوسته در تکاپو بود که نمیتوانستند لحظهای از حال او غافل شوند. از آن طرف، کودکان و زنانشان در نزدیکی همین نیرنگبازان یهودی سکونت داشتند، و هیچ رادع و مانع و حامی و نگهبان و سرپرستی نداشتند. به یک سخن، وضعیت مسلمانان چنان بود که خداوند متعال میفرماید:
﴿ إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا١١ ﴾[الأحزاب: ۱۰-۱۱].
«و آن هنگام که چشمها از حدقه درآمده، و دلها از سینه بیرون پریده بود، و درباره خداوند چه گمانها که نمیکردید! در آنجا و در آن اوان، خداباوران سخت گرفتار آمده بودند، و به سختی به خود میلرزیدند!».
طلایههای نفاق نیز بار دیگر از زبان برخی منافقان سر برزده بود، و میگفتند: محمد به ما وعده داده بود که گنجینههای خسروان ایران و قیصران روم را خواهم بلعید، در حالیکه امروز هیچیک از ما برجان خویش ایمن نیست که برای قضای حاجت برود!؟ بعضی دیگر با صدای بلند درمیان لشکریان میگفتند: خانه و خانوادههای ما آسیبپذیر و بیپناه ماندهاند، به ما اجازه دهید از میان صفوف لشکریان خارج شویم و به خانههایمان که بیرون مدینه است بازگردیم!؟ حتی کار به جایی رسید که بنیسلمه بنای نااستواری و ناسازگاری را گذاشتند. دربارۀ این گروه از مسلمانان و آن گروه از منافقان است که خداوند متعال این آیات را نازل فرموده است:
﴿ وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا١٢ وَإِذۡ قَالَت طَّآئِفَةٞ مِّنۡهُمۡ يَٰٓأَهۡلَ يَثۡرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمۡ فَٱرۡجِعُواْۚ وَيَسۡتَٔۡذِنُ فَرِيقٞ مِّنۡهُمُ ٱلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا١٣ ﴾[الأحزاب: ۱۲-۱۳].
«و آن هنگام که منافقان و آن کسانی که بیمار دل بودند میگفتند: خدا و رسول خدا جز فریب به ما نویدی ندادهاند! و آن هنگام که طائفهای از آنان گفتند: ای اهل یثرب! چه نشستهاید؟! بیدرنگ بازگردید! و گروهی از آنان از پیامبر اجازه بازگشت میخواستند و میگفتند: خانههای ما آسیبپذیر و خانوادههای ما بیپناهاند! در حالی که هرگز چنین نیست، اینان فقط میخواهند از صحنه کارزار بگریزند!».
اما رسول خدا ج، همین که خبر نیرنگ و بیوفایی بنیقریظه به ایشان رسید، جامه بر سر کشیدند و کناری دراز کشیدند و مدتی نسبتاً طولانی درنگ کردند، به گونهای که مردم نیز سخت سر به گریبان شدند، آنگاه برخاستند و مژده دادند و میگفتند:
«الله أكبر! أبشروا یامعشر المسلمین بفتح الله ونصره». «خدا بزرگ است! مژده دهید ای جماعت مسلمانان به خاطر پیروزی و یاری خداوند!».
سپس برنامهریزی و توجیه افراد لشکر اسلام را برای رویارویی با شرایط موجود آغاز فرمودند. به عنوان جزئی از این نقشه جنگی، از آن پس رسول خدا جپاسدارانی را مرتباً به مدینه اعزام میکردند تا از شبیخون زدن دشمن به اماکن سکونت زنان و کودکان جلوگیری کنند، اما میبایست اقدام قاطعی صورت میگرفت که بر اثر آن صفوف متشکل احزاب از هم پاشیده شود! به منظور تحقُق بخشیدن به این هدف، پیامبراکرم جاراده فرمودند با عُیینه بن حصن و حارثبن عوف دو رئیس قبیلۀ غطفان در ازای یک سوم محصول میوۀ خرمای مدینه صلح کنند، تا مسلمانان در برابر قریشیان یکسره شوند و بتوانند شکستی اساسی و زودرس را بر آنان تحمیل کنند، به خصوص که بارها میزان توانمندی و جنگاوری قریشیان را آزموده بودند.
رایزنی و گفتگو بر سر این مسئله آغاز شد. رسول خدا جدر این مورد با سعدین (سعدبن معاذ و سعدبن عباده) مشورت کردند. آن دو گفتند: ای رسول خدا، اگر خداوند شما را به این کار امر فرموده است، سمعاً و طاعتاً! اما، اگر شما این کار را به خاطر ما میخواهید انجام بدهید، ما نیازی به چنین کاری نداریم! ما با این جماعت در شرک ورزیدن به خدا و بتپرستیدن وحدت کلمه داشتیم، و با این حال، اینان به خواب هم نمیدیدند که از محصول میوه و خرمای مدینه بخورند، مگر به صورت پذیرایی از مهمان یا از طریق خریداری، اکنون که خداوند ما را به دین حق مشرف گردانیده و ما را به اسلام رهنمون گردیده، و با وجود شما ما را عزت و کرامت بخشیده است، اموالمان را دو دستی تقدیم اینان کنیم؟! بخدا، ما به اینان هیچ نخواهیم داد مگر شمشیر! رسول خدا جنیز رأی و نظر آن دو را تصویب و تأیید فرمودند و گفتند:
«إنما هو شیءٌ أصنعه لكم لـما رأیت العرب قد رمتكم عن قوسٍ واحدة». «این کاری بود که من میخواستم به خاطر شما انجام بدهم، زیرا که دیدم قوم عرب همه در برابر شما با یکدیگر همدست شدهاند و دست به دست یکدیگر دادهاند!».
از آن سوی دیگر، خداوندﻷکه همۀ حمد و سپاسها او را سزاست، از جانب خود کاری ساخت کارستان، که بر اثر آن پشت دشمن را شکست، و صفوف دشمن را از هم پاشید، و لبۀ تیز حربۀ آنان را کُند گردانید. از جمله این سبب و سازیهای کردگار آن بود که مردی از غطفان که او را نعیم بن مسعودبنعامر اشجعیسمینامیدند، نزد رسول خدا جآمد و گفت: ای رسول خدا، من مسلمان شدهام، اما قوم و قبیلۀ من از اسلام آوردن من آگاهی ندارند، هر امری دارید به من بفرمایید! رسول خدا جفرمودند:
«إنما أنت رجل واحد، فخذل عنا ما استطعت، فان الحرب خدعة». «تو یک مرد تنهایی، هرچه در توان داری به سود ما عزم دشمن را سست گردان، که جنگ سراسر نیرنگ است!».
نعیم بیدرنگ خود را به نزد بنیقریظه رسانید که با آنان در عهد جاهلیت معامله و معاشرت داشت و بر آنان وارد شد و گفت: شما از میزان محبت من به شما و صمیمیت من نسبت به خودتان باخبرید! گفتند: راست میگویی! گفت: حال که چنین است، با شما بگویم که در این کارزار، قریش همانند شما نیستند، منطقه منطقۀ شما است، اموال و فرزندان و زنان شما در این منطقه به سر میبرند و نمیتوانید از اینجا به جای دیگری بروید و نقل مکان کنید، اما، قریش و غطفان، آمدهاند تا با محمد و اصحابش بجنگند، و شما از آنان پشتیبانی و حمایت کردهاید، در حالیکه منطقۀ سکونتشان و اموال و زنانشان در جایی دیگر است، اگر فرصتی به دست بیاورند، از فرصت حداکثر استفاده را میکنند، و اگر دستشان به جایی نرسید، به سرزمین خودشان بازمیگردند، و شما را با محمد تنها میگذارند، و محمد ار شما انتقام میگیرد! گفتند: پس چه باید کرد، ای نعیم؟! گفت: همراه آنان نجنگید تا وقتیکه شماری از مردان خویش را به عنوان گروگان به شما بسپارند! گفتند: پیشنهادی بسیار نیکو دادی؟!.
نعیم، از آنجا بیدرنگ و بدون فوت وقت، خود را به نزد قریش رسانید و به آنان گفت: شما خوب میدانید که من تا چه اندازه نسبت به شما مودت و محبت دارم، و خیرخواه شما هستم؟! گفتند: آری! گفت: یهودیان از آن پیمانشکنی که به خاطر شما با محمد و یارانش معمول داشتهاند پشیمان شدهاند، و با او باب مراوده را باز کردهاند و به او وعده دادهاند که مردانی را از شما به رسم گروگان بگیرند و به آنان بسپارند، و به دنبال این خوش خدمتی دوباره با او برعلیه شما همپیمان شوند. بنابراین، اگر به نزد شما فرستادند و گروگان طلبیدند، در اختیارشان نگذارید! از آنجا نیز شتابان به نزد طوایف غطفان رفت و سخنانی از آن دست تحویل آنان داد.
شب شنبهای در ماه شوال سال پنجم هجرت قریشیان به نزد یهودیان بنیقریظه پیام فرستادند که: ما در اینجا در این سرزمین دیگر تاب و توان اقامت نداریم، همۀ اسبان و شتران ما دارند هلاک میشوند! بیایید باهم دست به یکی کنیم و کار را با محمد یکسره سازیم؟! یهودیان در پاسخ پیام ایشان پیام فرستادند که: امروز روز شنبه است، و شما نیک میدانید که پیشینیان ما از بابت اقدام در روز شنبه به چه مصائبی دچار آمدهاند؟! علاوه بر این، ما همراه شما نخواهیم جنگید، مگر آنکه شماری از مردانتان را به رسم گروگان به نزد ما بفرستید! وقتی فرستادگان قریشیان با این پاسخ و پیام از سوی یهودیان بازگشتند، قریشیان و طوایف غطفان گفتند: به خدا نعیم شما را خوب شناخته بود! بلافاصله برای یهودیان پیام فرستادند که به خدا ما احدی را به رسم گروگان نزد شما نخواهیم فرستاد، بیدرنگ با ما همراه شوید تا کار محمد را یکسره سازیم! بنیقریظه نیز گفتند: به خدا، نعیم شما را خوب شناخته بود! طرفین دست از یاری و پشتیبانی یکدیگر کشیدند، و جدایی و دو دستگی بر صفوف فشرده و متشکل آنان سایه افکند، و عزم و ارادۀ آنان را سست گردانید.
دعای مسلمانان در گیرودار جنگ احزاب به درگاه خداوند متعال، این بود: «اللهم استرعوراتنا، و آمن روعاتنا»خداوندا، نقاط آسیبپذیر و بیدفاع ما را از شرّ دشمن مستور و محفوظ بدار، و این نگرانیها و پریشانیها را از دلهای ما بازدار! رسول خدا جنیز در همان اوان، دستهجات کفار و مشرکان را نفرین کردند و گفتند:
«اللَّهمَّ مُنْزِلَ الكتابِ، سَرِیعَ الحِسَابِ: اهْزِمِ الأحزابَ، اللَّهمَّ اهزِمهُمْ وزَلْزِلْهُمْ» [۵۲۳]. «خداوندا، ای فرو فرستنده کتاب، و ای سریع الحساب، شکستی فراگیر نازل کن بر این احزاب! خداوندا، اینان را درهم شکن، و بنیان ایشان را از پای بست بلرزان؟!».
خداوند دعای رسول خویش و مسلمانان را شنید. به دنبال تفرقهای که در صفوف مشرکان خزید، و جدایی و بیوفایی درمیانشان حکمفرما گردید، خداوند لشکریان باد را نیز بر سر ایشان فرستاد. وزش شدید باد، خیمههایشان را از جای برکند، و هرجا دیگی بارگذاشته بودند، وارونه کرد، و طنابهای خیمههایشان را از زمین درآورد، و آرامش و آسایش را از آنان برگرفت. لشکریانی از فرشتگان نیز فرو فرستاد تا آنان را متزلزل گردانند، و در دلهایشان ترس و وحشت بیاندازند.
رسول خدا جدر آن شب سرد سخت، حُذَیفه بنیمان را فرستادند تا از دشمن کسب خبر کند. حُذَیفه وقتی سررسید، آنان را بر همین حال دید، که دارند آمادۀ کوچیدن میشوند. به سوی رسول خدا جبازگشت و کوچیدن آن جماعت را به آن حضرت گزارش کرد. اینک، خداوند دشمنان رسول خویش را دفع کرده بود، و خشمگین و اندوهگین بازگردانیده بود، در حالی که دستشان به هیچ چیز نرسیده بود، و حتّی خداوند آن حضرت را از بابت کارزار با آنان نیز کفایت فرموده بود، و نویدهای خود را راست آورده، و لشکریان خویش را عزت داده، و بندۀ خود را پیروز گردانیده، و خود به تنهایی همه احزاب را در نوردیده بود. بنابراین، رسول خدا جبه مدینه بازگشتند.
جنگ خندق، بنابر قول صحیحتر، در ماه شوّال سال پنجم هجرت روی داد. مشرکان در گیرودار این جنگ، مدّت یک ماه یا اندکی کمتر، مسلمانان را در محاصرۀ خویش داشتند. از جمع میان اطلاعات موجود در منابع میتوان دریافت که آغاز محاصره در ماه شوال و پایان آن در ماه ذیقعده بوده است. بنا به نوشتۀ ابنسعد، بازگشت رسول خدا جاز خندق، روز چهارشنبه هفت روز باقی مانده به پایان ذیقعده روی داده است.
جنگ احزاب (خندق) یک جنگ خسارت بار نبود، بلکه یک جنگ روانی بود. کشتار سختی در این جنگ صورت نگرفت، اما، یکی از سرنوشتسازترین نبردها در تاریخ اسلام بود که به شکست و خواری و رسوایی مشرکان انجامید، و این نتیجه را تثبیت کرد که هیچ نیرویی از نیروهای قوم عرب توان ریشهکن کردن نیروی محدودی را که در مدینه در حال رشد و نشو و نما است، ندارد، زیرا، قوم عرب هرگز توانمندی بیش از این را نداشت که جمعیتی آن چنان انبوه که در جنگ احزاب فراهم آورد، گردآورد! به همین جهت، رسول خدا جهنگامی که خداوند جنگ احزاب را به خیر گذرانید، فرمودند:
«الآنَ نَغْزُوهُمْ وَلا یَغْزُونَا، نَحْنُ نَسِیرُ إِلَیْهِمْ» [۵۲۴]. «اینک ما به جنگ آنان میرویم، و آنان دیگر به جنگ ما نمیایند، ما به سوی آنان رهسپار خواهیم شد!».
[۵۰۲] صحیح البخاری، «باب غزوة الخندق» ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۳] ظ: «لاهم» محفّف «اللهم» بنا به ضرورت شعری برای حفظ و رعایت وزن بحر رَجَز-م. [۵۰۴] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۹۷، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۵] در متن کتاب این کلمه به صورت «اللهم» ثبت شده است. م. [۵۰۶] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۹. [۵۰۷] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۰۸] این روایت از ترمذی است؛ نکـ: مشکاة المصابیح،، ج ۲، ص ۴۴۸. [۵۰۹] این روایت از بخاری است؛ نکـ: صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸-۵۸۹. [۵۱۰] سیرةابنهشام، ج ۲، ص ۲۱۸. [۵۱۱] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۸۸. [۵۱۲] سُنن النَّسائی، ج ۲، ص ۵۶؛ مسند الامام احمد، ج ۴، ص ۳۰۳؛ متنی که نقل کردیم از نسائی نیست؛ در سنن وی چنین آمده است: از مردی از صحابه روایت شده است که... [۵۱۳] سیرة ابنهشام، ج ۲، ص ۲۱۹. [۵۱۴] سیره ابن هشام، ج ۳، ص ۳۳۰-۳۳۱. [۵۱۵] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۰. [۵۱۶] صحیح بخاری.ج۲ص۵۹۰. [۵۱۷] شرح صحیح مُسلم، نووی، ج ۱، ص ۲۲۷. [۵۱۸] رگ اَکحَل، رگی است در دست، بالاتر از مچ انسان، که به هنگام فصد (رگزنی) آن را قطع میکنند. [۵۱۹] صحیح بخاری، ج ۳، ص ۵۹۱. [۵۲۰] سیرة ابنهشام، ج ۳، ص ۳۳۷. [۵۲۱] سیرة ابنهشام، ج ۲، ص ۲۲۰-۲۲۱. [۵۲۲] سیرةابنهشام، ج ۲، ص ۲۲۸؛ ابن حجر عسقلانی یادآور شده است که این روایت را احمد به سند قوی از عبدالله بن زبیر نقل کرده است؛ نکـ: فتح الباری، ج ۶، ص ۲۸۵، شرح کتاب فرض الخُمس، باب ۱۸، صحیح البخاری. [۵۲۳] صحیح البخاری، کتاب الجهاد، ج ۱، ص ۴۱۱، کتاب المغازی، ج ۲، ص ۵۹۰. [۵۲۴] صحیح البخاری، ج ۲، ص ۵۹۰.